دور هم جمع شدیم تا دنیا رو قابل تحمل تر کنیم. چهره دیگر از من : @thehely
خیلی دوس داشتم این چنل رو دیلی میکردم و هر روز گزارش خیلی چیزها رو مینوشتم ولی خب هرجور که فکرشو میکنم تو زندگیم کار خاصی نمیکنم و مثل بقیه زندگی میکنم
خلاصه که همیشه سعی کنید پیشرفت کنید و مراقب آدمای امن زندگیتون باشید
کاش هنوزم نامه نوشتن رایج بود.
دیدن دستخط بقیه برام خیلی جذابه؛ انگار احساس بیشتری رو منتقل میکنه و تو میتونی فشار دست طرف رو روی کاغذ حس کنی؛ انگار کلماتش واقعیتره؛ یا بوی عطرش که روی کاغذ مونده.
چیه این صفحهی سرد کیبورد؟
که هیچ احساسیو منتقل نمیکنه.
کاغذ و مداد را برداشتم، میخواهم بنویسم، نمیدانم چه؟ یا اینکه مطلبی ندارم و یا از بس که زیاد است نمیتوانم بنویسم. این هم خودش بدبختی است.
Читать полностью…«سکوت همیشه به معنای موافقت نیست! گاهي وقتا معنیش اینه که؛
خسته م، از توضیح دادن واسه آدمایی که حتی علاقه ای به درکشم ندارن.»
در پاسخ این پیام نوشت:
امیدوارم تو زندگیت هیچ مشکلی نداشته باشی البته این که ممکن نیست بگم مشکل نباشه ولی خب ایشالا همه چی برات راحت بشه و راهت باز بشه. کنکور که دیگه بحثش جداس و تمرکزت رو اون باشه امیدوارم که به اون رشته ای که دوسش داری برسی لایق بهترین هایی عزیزم.
هميشه به چیزی بنازيد و افتخار كنيد كه در به دست آوردنش نقشى داشته باشيد نه اينكه خدادادى باشه!
انقدر معیارهای عجیب و غریب برای دوست و رفیق و پارتنر گذاشتیم و روابط رو از عکس های پینترستی و داستان های خیالی قضاوت کردیم که یادمون رفته آدما همینن! معمولین. همیشه خوب نیستن، کامل نیستن!
احساس ناکافی بودن به هیچکس ندید.
در نهایت یلدا رو به همتون تبریک میگم
امیدوارم بهترین لحظات رو پیش کسایی که دوست دارین بگذرونین.
بازم هم حرفی داشتین،
ناشناسم:
http://t.me/HidenChat_Bot?start=1891562156
چنل دوم:
@thehely
من از طریق سفید با خیلی ها آشنا شدم، اونقدری افراد رو سر راهم قرار داد شاید اگر اونا نبودن، الان منم این هلیا نبودم. این انسان ها برام خیلی ارزشمندن و من همشون رو مدیون سفیدم.
میدونم این ته خودخواهیه سفیدی که این همه باهام خوب بود خرابش کنم، قرار نیست برای همیشه ولش کنم.
باز هم قراره بیام و حرفامو اینجا بگم ولی با این تفاوت که دیگه قرار نیست مثل سابق دوستام پستی بزنن.
یه سری افکار حدود یه ماه پیش سمتم اومد، مثل هر تصمیم دیگه.
این اخرین تصمیم انگاری از همشون جدی تر شد. همیشه در تمام انتخاب هام دودل بودم، نمیتونستم با قاطعیت انجام بدم یا ندم. این زندگی با من چیکار کرده بود که الان تو این تصمیم گیری انقدری جدی شدم؟
وایت برام مثل یه رویا بود، هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی انقدری بزرگ شدنشو ببینم.
۳ سال پیش که بود شروعش کردم و الان رسید به اینجا.
چجوری بعضی آدما موفق میشن انقدر بد باشن؟لعنتی بذار یکم بگذره بعد روی واقعی ات رو نشون بده،ذاتا ثابت شده ای نمیخواد انقدر خودتو مارو اذیت کنی.
Читать полностью…ولی جدی نمیدونم تو زندگی قبلیم چیکار کردم که باعث شد تو ایران به دنیا بیام
Читать полностью…حس میکنم خیلی چیزا شبیه هم شده؛ مدل لباس پوشیدن، عکس گرفتن، تفریح کردن،پارتنر انتخاب کردن، حتی سلیقه ها هم عین هم شده.
جدا انقدر همهچیز ادایی شده که ما دیگه اینجا کاری نداریم. یکم خودمون باشیم.
هیچ میلی در من شدیدتر از میل به خواب نیست. پناه بردن به پشت پلکها و نیستیِ موقت.
Читать полностью…از پنجره به پیادهروی مملو از جمعیت نگاه کرد گفت میبینی؟ لباس هایی هستند که راه میروند، دروغ میگویند، عاشق میشوند، میمیرند؛ کمتر لباسی آن بیرون هست که درونش ‹انسان› باشد، به راستی که دنیا رختکن بزرگیست.
Читать полностью…ولی این سری پیام هایی که میدین، خیلی قشنگن.
دلم نیومد این دوتارو نذارم))
در پاسخ این پیام نوشت:
متوجهم ،
درکت میکنم ...
گاهی اوقات زندگی انسان رو به اجبار محکوم میکنه و ما چاره ای جز پذیرفتنش نداریم .
به هرحال تو باعث شدی قلبهامون احساسات عجیب و در عین حال زیبایی رو در کنارت تجربه کنه .
هیچوقت اینو فراموش نکن که در درونت یه دختر قوی وجود داره که جلوی تمام سختی ها دوام اورده . پس جا نزن و یادت نره هیچ چیز همیشگی نیست و قراره همه چیز بهتر شه باشه؟! تمام تلاشتو بکن تا در نتیجه روحت ارامش رو لمس کنه ...
خوب غذا بخور
خوب بخواب
خوب تفریح کن
از خودت مراقبت کن و
خوب زندگی کن عزیزکم 🤍✨
بازم ممنون از بابت همهچی💕
روزی امیدی در دلم کاشتی ، با آن خوب بودی و به آن رسیدی ، حالا که جوانه زده است تو کجایی؟ بی آنکه بدانم مجذوب تو شدم ، برعکس من تو میدانستی ، همه چیز را میدانستی ، با اینکه میدانستی میروی ، من را شیفته خود کردی ، تو پایان قصه را قبل از اینکه به پایان برسد میدانستی ! همیشه به تو میگفتم که چقدر ، از پایان غمگین متنفر هستم و تو چقدر خوب در این موقعیت قرار دادی. حالا خود درون داستانی قرار دارم ، پایان آن بد است ، نقش اولش خودم هستم.
Читать полностью…از تک تک شماهایی که کنار سفید بودین، قدر دانم. بخاطر تمام لحظاتی که باعث ذوق و شوق من میشدین ممنونم. قرار نیست که اینجا پاک بشه فقط دیگه مثل قبل پست گذاشته نمیشه.
Читать полностью…تو تمام روزای زندگیم سفید پیشم بود، چه در زمان هایی که حالم بد بود و چه وقت هایی که خوب بودم. درست مثل یه تکیه گاه. وقتی که تو بدترین شرایط بودم اون نور بین تاریکی ، وایت بود.
Читать полностью…تا همین یه هفته پیش کلی حرف برای نوشتن داشتم، ولی الان که وقتش رسیده انگاری هیچی برای گفتن ندارم.
قبلا یکی بهم میگفت بخاطر اینکه چیزیو بدست بیاری باید یه چیزایی رو هم فداشون کنی؛ میگفتم اخه مگه میشه؟ چطوری میتونن از چیزایی که دوسشون دارن دل بکنن؟ ولی انگاری گذر زمان باعث شد این حرفو با وجودم حس کنم.
گاهی به خودم میگویم که قویام، که میتوانم از پس این دنیا برآیم، اما در اعماق وجودم، افکار بیپایانی همچون طوفان در جریانند. گذشته همچون سایهای مرا تعقیب میکند و هر روزم را با افسوس و درد پر میکند. فریادهای درونم، نه به گوش کسی میرسد و نه به خودم تسلی میبخشد. شبها هیچ گاه آرامش نمیآورند؛ خواب هم فقط تکرار بیپایان روزهای گذشته است. روزها به دنبالهی شبها کشیده میشوند، گویی زمان برای من معنا ندارد. حس میکنم نامرئی شدهام، هیچکس نمیتواند مرا ببیند یا بشنود. در این دنیای خالی، تنها ماندهام، با افکارم، با دردم، و با این واقعیت که هیچ راه فراری نیست.
Читать полностью…زمان کند میگذره وقتی منتظری.
زمان تند میگذره وقتی دیرت شده.
زمان کشنده ست وقتی غمگینی.
زمان کوتاهه وقتی خیلی شادی.
زمان بی پایانه وقتی دردی داری.
زمان طولانی میگذره وقتی بی حوصله ای.
توجه کن:
زمان با توجه به اتفاقات درون تو میگذره
نه عقربه های ساعت!
الان باید از پس زندگی بربیام، بعداً یادم بنداز برات تعریف کنم چقدر همهچیز پیچیده و دور از دسترس بود. چطور یهسری چیزهارو به ناچار تحمل کردم و فهمیدم که بعضی مسیرها، نه انتخاب من بودن و نه چیزی که دلم میخواست، اما مجبور شدم
ادامه بدم و ازشون رد بشم.
خلاصه ک: بروجلو فقط واینستا برای چیزی کسی خودت خودت خودت خودت....
همیشه وقتی صبح از خواب بیدار میشم
احساس میکنم تمام کارای دنیارو من باید انجام بدم
احساس میکنم یه دنیا کار عقب افتاده دارم که اگه تا یک ساعت دیگه انجام ندم بدبخت میشم
همیشه همینجوریه چه وقتایی که خوب میخوابم چه وقتایی که اصلا نمیتونم بخوابم
اما هیچوقت اینجوری نیس که قرار باشه من همه ی کارای دنیا رو انجام بدم
این فقط یه قسمتی از یه فکر مسمومه که اول صبح ناشتا ۵ نخ سیگارو میزاره گوشه ی لبت
سه تا لیوان قهوه رو جمع میکنه تو معدت
یکم که میگذره با اولین زنگ گوشی میفهمم که همه چیز خیلی عادیه
فرداش تصمیم میگیرم این رفتار غلط رو دیگه نداشته باشم
ولی باز صبح یه دنیا کار عقب افتاده ذهنم میسازه...