3368
『﷽』 ˼ وضعے چنان کہ درخور حسنش نمیرود آشفتہ حال را نبود معتبر سخن ˹
احتمالاً برایش دورانِ سختی بود ، دورانی که تقلا میکرد خودش را عادی نشان بدهد.
Читать полностью…
خستگی اَشکال مختلفی داره؛
من به هر شکلی که میشناسید خستم.
روزگارش بوی تعفن گرفت .. در اثرِ تلنبار شدنِ جنازهی آرزوهاش ، کنجِ خلوت و تاریکِ زندگیش .!
Читать полностью…
من عصا قورت داده نیستم. چوب سادگیمو خوردم، تو گلوم گیر کرده.
Читать полностью…
دردم سر میکنه ،
اونقدری که همه چیز رو، جابجا مینویسه.
حسی که گفتم شاید با کمی قدم زدن بگذرد، وسطِ خیابان مرا به گریه انداخت.
Читать полностью…
باور کنید همهی ما تنهاییم ولی زمان میبره تا متوجه بشیم.
Читать полностью…
روحم را میتوانم به دستان پیرمردی که سالها حمالی کرده است تشبیه کنم ، همانقدر خسته و چروکیده.
Читать полностью…
دچار افسردگی بعد از زایمان شدم؛
زایمان مادرم برای به دنیا آوردن من.
انگار آتش فشان درونم فوران کرده و مردم شهرِ
دلم ، دارن توی مواد مذاب میسوزن و درخواست
کمک میکنن.
در آخرین خط نامهی خداحافظیاش نوشته بود:
«دلم با رفتن نبود،اما دیگر راهی نداشتم.»