حال مرا نپرس که هنجارها مرا
مجبور میکنند بگویم که بهترم...
- نجمه زارع
سی و شش درصد چشمان تو جنسش عسل است
مابقی قهوه و فنجان و شراب و غزل است...
- حامد قاسمی
نقاش غزل تا به چشمان تو پرداخت
دیوانه شد از طرز نگاهت قلم انداخت!
- شهریار
وقتی قهرتون طولانی شد بهش تکست بدید مثل اخوان ثالث بگید:
" تو چه دانی که پس هر نگه سادهی من
چه جنونی، چه نیازی، چه غمیست
یا نگاه تو، که پر عصمت و ناز
بر من افتد، چه عذاب و ستمیست
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بیتو دگر
از جهان دورم و بیخویشتنم
تا جنون فاصلهای نیست ازینجا که منم."
از من ایمان بردهای
از دیگران دل میبری
هر چه میخواهی ببر
اما مرا از یاد نه...
- علی صفری
تو بیا مست در آغوش من و دل خوش دار
مستیات با بغلت هر دو گناهش با من
- حسین منزوی
کاش آن به خشم رفتهٔ ما آشتیکنان
بازآمدی که دیدهٔ مشتاق بر در است
- سعدی
اونجا که وحشی بافقی میگه:
از سرکوی تو با دیده تر خواهم رفت
چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت...
من بریدم دل ز تو . . . اما خدایی جان من!
سر به بالین مینهی، دردی نداری در دلت؟
_ محمد علوی زاده
‹ توبه کردم تا دگر هرگز نبینم روی او
توبه شد بادی، وزید و بُرد دل را سوی او ›
- سعیده باقری
‹ شـوق اگـر هسـت شکـایـت ز گرفـتاری نیـست
نشـود دام و قفـس مانـع پــرواز کسـی ›
- ناظم هروی
نه از هوس که ز جور زمانه، لب به شراب،
اگر زدیم برای دل خراب زدیم..
-فاضل نظری
اونجا که فروغی بسطامی میگه؛
تا شدم بیاثر، از ناله اثرها دیدم
بی اثر شو که اثرهاست در این بی اثری
تا زدم لاف هنر خواجه به هیچم نخرید
بی هنر شو که هنرهاست در این بی هنری
سرو آزاد شد آن دم که ثمر هیچ نداد
بی ثمر شو که ثمرهاست در این بی ثمری
تا سر خود نسپردیم به خاک در دوست
خاطر آسوده نگشتیم از این دربه دری
هنوز اگر تو بیایی٬ دوباره میشوم آغاز
اگر چه خستهتر از آفتاب٬ بر لب بامم.
- حسین منزوی
نامه بنویسم و خود از پیِ قاصد بروم
آنقدر صبر ندارم که خبر گردد باز...
-طالب آملی
گر کسب کمال میکنی میگذرد
ور فکر مجال میکنی میگذرد
دنیا همه سر به سر خیال است، خیال
هر نوع خیال میکنی میگذرد
- وحشی بافقی
حال من ، حال دل آدم و حواست ، نمیدانی تو
چیدن سیب ، همان دغدغه ماست ، نمیدانی تو
من پی سیب دلت ، روی بهشت خط زده ام !
که بهشت با تو همین جاست ، نمیدانی تو
حال من ، حال پلنگی است که از دیدن ماه
دردلش ، یک سره غوغاست ، نمیدانی تو
حال من ، حال دل دانه اسفند که با سوختنش
از سرت دور کند هر چه بلایاست ، نمیدانی تو
بس که هرلحظه ، دل و عقل ، سرت میجنگند
جگرم سوخته از آتش دعواست ، نمیدانی تو
مانده ام بین دل و عقل که حق بر که دهم ؟!
حرف از یک بام و دو هواست ، نمیدانی تو
حال من حال کسی هست که در بستر مرگ
نیمه ای مرده و هم زنده به دنیاست ، نمیدانی تو
گرچه از رنگ رخم ، راز درون گشته عیان
باز انکار من و هر دفعه حاشاست ، نمیدانی تو
عهد کردم که دگر نام تو از یاد برم ، هیچ نشد
بس که یاد تو مرا عین تسلاست ، نمیدانی تو
من نه آن کس که دلش ، بر سر دستش باشد
عاشقی برتو فقط این همه زیباست ، نمیدانی تو
گرچه آواره شدم یوسف من ، بی گنهی
همه تقصیر هوسهای زلیخاست ، نمیدانی تو..
نیست یک ساعت قرار این جان بیآرام را
یارب! آن آرام جان بیقرار من کجاست؟
سوخت از درد جدایی دل به امید وصال
مرهم داغ دل امیدوار من کجاست؟
- هلالی جغتایی
نیست یک ساعت قرار این جان بیآرام را
یارب! آن آرام جان بیقرار من کجاست؟
سوخت از درد جدایی دل به امید وصال
مرهم داغ دل امیدوار من کجاست؟
- هلالی جغتایی
جهان به خواب و شبی چشم من نیاساید
چو دل به جای نباشد، چگونه خواب آید؟
- امیرخسرو دهلوی
نکند
دست
کسی
دست
تو را
لمس
کند!
کاش
این
دلهره
اینقدر
دل آزار
نبود!
_علیرضا آذر
بوسه را در نامه میپیچد برای دیگران
آن که میدارد دریغ از عاشقان پیغام را
- صائب تبریزی
‹ پشت ما قصه زیادست ؟ فدای سرمان
حرف بیربط نباید که ببندد پَرِمان ›
- مریم ناظمی
‹ روزی کـه نماند دگری بر سر کویت
دانی کـه ز اغیار وفادار ترم من ›
- وحشی بافقی
«فرسوده مانده در صف دلگیر روزها
گویی برای مردن، نوبت گرفتهام.»
- حسین منزوی
مولانا چقدر قشنگ میگه:
هر اندیشه که میپوشی درونِ خلوتِ سینه
نشان و رنگِ اندیشه ز دل پیداست بر سیما.
‹ آیی وُ بگذری به من وُ باز ننگری
ای جانِ من فدای تو، این نیز بگذرد ›
- فخرالدین عراقی
‹ دورهی سعدی و حافظ صحبت از زلف تو بود
نوبت دوران من شد روسری سر کردهای؟ ›
- احسان پارسا