کتاب یک دنیاست یک زندگیست کتاب #بیشتر_بخوانید #بیشتر_بدانید کتاب گنیجینه ای که هر کسی به آن دست پیدا نمیکند. 👈 ادمین قفسه کتاب جهت تبلیغات ، نظرات ، معرفی کتاب @Mr_Books 👈👈 کد شامد 1-1-297534-61-4-1
ا🌿🌹🌱
لعنت به بغض نیمه شب مانده در گلو
لعنت به آنچه مرده درونم، به آرزو
لعنت که فکر او ز سرم کم نمی شود
رفته ولی تمام مرا کرده زیر و رو
خورشید در غروب نهانی که خواب بود
نوشیده است خون دلم را سبو سبو
بس کن پدر! چگونه گمان میکنی هنوز
در گوش من نصایح تو میرود فرو؟
پیری چقدر زودتر از من به سر رسید
لعنت به شانه ها که نگفتند مو به مو
دردا که دور گشتی و از من بریده ای
من هم بریده ام دگر از نام و آبرو
لعنت به درد هاى دلى که شکسته ماند
با یک ضمیر مفرد غائب شبیه "او"
لعنت به اشک جاری از روی گونه ها
لعنت به هق هق خفه زیر دو تا پتو
لعنت به هرچه خاطره که تلخ و تیره است
دعوا، جدل، گلایه و گاهی بگو مگو
غیر از صبوری از من عاشق چه دیده ای؟
اصلا قبول هرچه بخواهی، فقط بگو
لعنت به خوابهای پریشان، به قرص خواب
لعنت به فکر درهم و درگیر و تو به تو
لعنت به آسمان شب بى ستاره ها
اهل سکوت بوده کسى حین گفت و گو؟
لعنت به عطر جاری پیراهن تنت
یک شهر در پی ات شده مشغول جست و جو
لعنت به من، هرآنچه مرا عاشق تو کرد
وقت است بگذرم ز خودم، جام زهر کو؟
پیراهنی ست عشق تن هر که می رود
چون بند پاره کرد ندارد دگر رفو
باید به چهره اب زنم دیده وا کنم
تا هیچ کس از این همه مستی نبرده بو
لعنت به اشکها که قطار از پی قطار
لعنت به چشم قرمزِ صبح علی طلو...
"عینش " درون وزن نگنجید و حذف شد
عین تمام خاطرهها، بین، های و هو
یادت به شر! که مِهر تو کانون فتنه بود
یادم به خییر! شادی من را دگر مجو
لعنت به فکرهای خیالی شاعری
کز شاخه های طبع نشسته است روی جو
افتاده ام درون گناه نکرده ایی
مانند اقتدا به نمازی که بی وضو ...
#نفیسه_سادات_موسوی
💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞
ا🌿🌹🌱
یک دقیقه زل زدن در چشم زیبایِ تو چند؟
افتخارِ دیدن روی فریبایِ تو چند؟
حال چون آرامشت سهم کسی غیرِ من است
همنشینی با فراق وحشتافزای تو چند؟
در شمال شهر عشقت زندگی رویایی است
گوشهی پرتِ جنوبِ شهرِ دنیای تو چند؟
بهرهبرداری ز مهرت حق از ما بهتران
حسرتِ آغوش گرم و ماهِ سیمای تو چند؟
ذوق شعر آنچنانی نیست در فهرست من
عشقبازی در خیالت با تمنای تو چند؟
مِهر در کانون گرم خانواده سهم تو
شبنشینی در تگرگِ سختِ سرمای تو چند؟
خنده در مهتاب و نور ماه ارزانی تو
گریه در یک گوشه با حس تماشای تو چند؟
قدرت من در خرید "دوستت دارم " کم است
طعنههای سرد و نفرینهای دعوای تو چند؟
جشن در ویلایِ ساحل آنقدر جذاب نیست
مرگ در دلتنگیِ غمگین دریایِ تو چند؟
#جواد_مزنگی
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک
🌹با نام خداوند شروع میکنیم🌹
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: پانزدهم
باز کردم ببینم کیه
خدمتکار: لاله خانوم بفرمایید وقت ناهاره
_لاله: میل ندارم میخوام بخوابم که بعدا میریم خرید الان میخوام بخوابم به بابابزرگ اینا هم بگو..
در و بستم و سرمو گذاشتم رو بالشت و اصلا نفهمیدم چجوری خواب رفتم...
با احساس دستی که موهامو نوازش میکرد، چشمهامو باز کردم، یهو نیم خیز شدم، آرمین بود داشت موهامو نوازش میکرد.
_لاله:اینجا چیکار میکنی، ایه چه کاریه چرا تو خواب موهامو دست میکشی دیوونه، تو مشکل داری آرمین؟
_آرمین: ههههه مشکل تو داری لاله جون، اومدم بیدارت کنم بریم خرید، اونوقت تو ناز میکنی؟ هی هی لاله تو قدر منو نمیدونی دخترر
_لاله: حالا که بیدار میکنی عین آدم بیدار کن، چرا به موهام دست میزنی روانی
_آرمین: چرا انقدر سخت میگیری لاله؟ من تورو بزرگ کردم دختر از من آدم بهتر نمیتونی پیدا کنی، ببین چقدر دوستت دارم، تو هی سلیطه بازی در آر آخه عادته دختر عموی دیوونه.
_لاله: ببین آرمین من اصلا باهات شوخی ندارم، یه بار دیگه بیایی تو اتاقم و این کار زشتت رو تکرار کنی، دیگه نمی شینم نگات کنم، میرم به بابابزرگ میگم پس حد خودتو بدون! تو منو بزرگ کردی اما اون گذشته بود، من حتی روزیکه اومدی تهرانی نمی شناختمت اصلا چهره ات برام آشنا نبود، الانم بلند شو برو بیرون آماده شدم میام.
_آرمین: باشه.
عه بیصدا بلند شد رفت هیچی نگفت، نمیدونم چیشد فکر کنم قهر کرد، اصلا مهم نیست برام چرا این کار زشتشو انجام داد که من یه عالمه حرف بار اش کنم، الانم حقشه پسره ای دیوونه..
بلند شدم و دوش ده دقیقه ای گرفتم و آماده شدم رفتم بیرون، وقتی داخل حیات شدم دیدم ماشین رو بیرون پارک کرده وایستاده تا برم،
وقتی نزدیک شدم اصلا نگاهم نکرد، درو باز کردم نشستم داخل ماشین، سلام گفتم حتی سلامم جواب نداد، یعنی الان این قهره؟
به من چی بابا خودش خواست اینجوری بشه الانم حقشه، رفتیم خرید و اول جای لباس ها رفتیم، هرچی نگاه انداختم چیزی مدنظرم نبود، و چون آرمین قهر بود پس تنها خودم بودم که انتخاب کنم، یه لباس شپ بلند مشکی خوشم اومد همونو گرفتیم با یه کفش ست و دوباره برگشتیم، تمام مدت رفت و برگشت اصلا آرمین حرف نزد و ساکت بود
ادامه دارد...
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک
💜به نام تو شروع میکنم رب بزرگم💜
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: سیزدهم
_بابابزرگ: لاله جان دخترم نظر تو چیه؟
_آرمین: لاله فکر نکنم بخواد بره مگه نه لاله؟
_بابابزرگ: لاله باتوعم دخترم نظرت چیه؟
_لاله: حالا که انقدر اصرار میکنن بریم منم خونه دق آوردم کسی نیست شماهم که شرکتین و من همش تنهام پس بریم اشکالی نداره انقدر علی آقا اصرار دارن.
_آرمین: یعنی قبول میکنی؟
هیچی نگفتم و علی آقا خیلی خوشحال شد که دعوت اش رو پذیرفتم، اما این آرمین یجوری عصبی و ناراحت بود نمیدونم چشه این دیگه چرا انقدر اصرار به نرفتن داره خوبه باز هیچکس بهش توجه نمیکنه.
با پسر آقای سعید خداحافظی کردیم و اومدیم داخل ماشین که بریم به طرف خونه، آرمین عصبی بود و بابا بزرگ هیچی نمیگفت. نزدیک خونه بودیم که به گوشی آرمین زنگ اومد.
_آرمین: سلام خوبین عمه بزرگ؟ حال شما، چخبر حسام چطوره، آره آره اینجان هم حاج بابا هم لاله هر دو تو ماشینن، عه جدی میگی عمه؟.. آخر همین هفته؟
عه پس مبارکه باشه باشه میگم حتماً مرسی ممنون باشه خدانگهدار..
بعد حرف زدن آرمین گوشیو قطع کرد، منو و بابا بزرگ منتظر بودین ببینیم عمه سارا چی گفته بهش..
_آرمین: حاج بابا عمه سارا زنگ زدن که بگن آخر هفته عروسی حسام و ریحانه هست، گفتش به شما زنگ زدن اما گوشی در دسترس نبوده بعد به من زنگ زدن..
_بابابزرگ: عیبی نداره پسرم، خدا خوشبخت شون کنه
_آرمین: آمین بابا بزرگ حسام خیلی پسر خوبیه خیلی دوستش دارم
و بعد از تو آییه ماشین خیره شد بهم
_آرمین: و تازه گفت لاله رو ببرین بازار لباس بگیره برا آخر هفته، پس منو لاله بعد از ظهر میریم خرید که هرچی لاله خوشش اومد بگیره برا خودش، باشه لاله؟
_لاله: نه مرسی نمیخواد خودتو به زحمت کنی یه چیزی میپوشم
_آرمین: مگه میشه یه چیزی بپوشی بیایی، ناسلامتی فامیل نزدیکه، بابا بزرگ تو یه چیزی بگو به این نوه ات
_بابا بزرگ: راست میگه دخترم باید بری برا خودت لباس بگیری از وقتی اومدی همش همون چند دست لباس و میپوشی، نه نیار رو حرف من، بعد از ظهر با آرمین برو
_لاله:باشه بابا بزرگ
آرمین از تو آیینه یه چشمک زد بهم که یعنی مثلا من بردم، منم یه چشم غره رفتم طرفش یعنی چی که اینقدر این شیفته ای با من بودنه، درحالیکه اصلا ازش خوشم نمیاد پسره ای عنترررر
ادامه دارد...
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک
♥با نام و یادت شروع میکنم پروردگارم♥
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: دوازدهم
حتی آرمین هم حرفی نزد راجب پدر و مادرش، یعنی چیشده؟
عادی گذشتم و بعد از یک روز کامل داخل شرکت اونم صحبت با اینهمه آدم خیلی خسته شدم. خدا میدونه چی ها در انتظارمه بعد از اینکه بیام و کار کنم.
اصلا دلم نمیخواد اینجا کار کنم، اما مجبورم چون بابا بزرگ به هیچ عنوان بهونه نمی پذیره پس باید فعلا هیچی نگم راجب اینکه ناراضی هستم.
بیرون منتظر بودم که بابا بزرگ و آرمین بیان بیرون که یهو دیدم پسره آقا سعید داره نزدیک میشه. تعجب کردم این چرا داره میاد اینور، یا یه لبخند هم به من خیره شده. لابد اینم میاد خوش آمدی بگه بهم.
دیدم نزدیک شد و سلام داد _پسره: سلام لاله خانوم، من علی ام پسر آقا سعید رفیق پدرتون، فکر کنم داخل آشنا شدین، مدتی هست اینجا کار میکنم جزو سهام دارای شرکت هستم.و از دیدن تون خوشبختم..
_لاله: ممنونم آقای علی خب من تازه باهاتون آشنا شدم قبلا پدرتون گفته بودن که شما اینجا کار می کنید اما راستش اسم شمارو نمی دونستم به هر حال خوشبختم از آشنایی با شما..
همینجوری داشتیم صحبت میکردیم که آرمین و بابا بزرگ اومدن، آرمین جوری به علی خیره شده بود انگاری میخواست بکشتش عین یه قاتل نگاهش می کرد.
فقط متوجه پوزخند نامحسوس علی شدم یهو آرمین شروع کرد به حرف زدن
_آرمین: به به کی اینجاست داش علی شیرین زبون اینجا پیش لاله ای ما چیکار میکنی؟ نکنه داری مهارت هاتو نشون میدی بهش ها
_علی: نه داداش ما به شیرین زبونی به پای شما که نمیرسیم خودت که در جریانی چی میگم؟ با لاله خانوم آشنا شدیم و می خوام لاله خانوم رو برای فردا شب دعوت کنم و ممنون میشم که آقای شهرکی (بابابزرگم) قبول کنن دعوت مارو..
_آرمین: نه نمیخواد راضی به زحمت شما نیستیم..
_بابابزرگ: نه پسرم خودتونو به زحمت نندازین همین مه گفتین خودش لطفه به پدرتم بگو که ممنون راضی به زحمت نیستیم.
_علی: نه حاج آقا بیایین که مامانم و خواهرم اینا میخوان لاله خانوم رو ببینن خواهشا نه نگید دیگه که ناراحت میشم.
_بابابزرگ: لاله جان دخترم نظر تو چیه؟
_آرمین: لاله فکر نکنم بخواد بره مگه نه لاله؟
_بابابزرگ: لاله باتوعم دخترم نظرت چیه؟
ادامه دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
/channel/nevesta_ha
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
👇ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک
🌸بازهم رب یکتا و یگانه ام شروع میکنم با نام زیبایت🌸
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: یازدهم
_بابا بزرگ: خودت بهش بگو اگه بعد از شنیدنش گفت میخوادت که خوب، اما فکر نکنم پسرم بهتره هیچی نگی و از خیر این ازدواج و عشق بگذری خودت میدونی که..
_آرمین: نمیشه بابا بزرگ تو میدونی من چی کشیدم، خودتم بهتر از من میدونی چیشده، لطفاً تو دیگه اصرار نکن بگذرم لطفاً ادامه ندین خودم یکاریش میکنم.
یعنی چی میخواد بگه، داشتن در مورد من حرف میزدن؟
_آرمین: عه لاله خوش اومدی، بیا بریم که داره دیر میشه زود باش دختر...
باهاشون همرا شدم و نزدیک شرکت که شدیم، بابا بزرگ گفت: دخترم هرچی که گفتم مو به مو انجام میدی لجبازی رو میزاری کنار، حرفهامو که شنیدی و میدونی هر چی میگم به صلاحته، پس با متانت کامل
رفتار کن و اصلاتت رو به رخ همه همکارا نشون بده دخترم.
_لاله: چشم بابا بزرگ قبوله هرچی شما بگین.
بعد از حرفم هر دو لبخند زدن و با هم داخل شرکت شدیم.
همه همکارای آرمین و شریک های بابابزرگ از اومدنم استقبال کردن. واقعا تعجب کردم از احترامی که به یک دختر نو جوون داشتن، مخصوصا به پدرم احترام خاصی قائل بودن. همه احترام منو داشتن.
یه آدم مسن به نام سعید آقا فقط اومده بود که منو ببینه پسرشم اینجا داخل شرکت سهام داشت، سعید آقا با پدرم همکار بودن و دوران نو جوانی بهترین رفیق های هم بودن وقتی منو دید خیلی گریه کرد به یاد پدرم و گفت خودمو تنها احساس نکنم.
و قرار شد مدتی کارها رو یاد بگیرم و بعد به طور رسمی شروع کنم به کار کردن، ارث بابا بزرگ به سه بخش تقسیم شد.
یک بخش اش رسید به من، یک بخش از آرمین و اون بخش سوم رو بابا بزرگ حرفی نزد که چیکار میکنه باهاش، آقای وکیل هم صحبتی نکرد راجبش، ماهم کنجکاوی نکردیم. برای من از اول هم مهم نبود.
چون وقتی این ارث به پدرا مون وفایی نکرد پس به ما هم خیری رو در پیش نداره.
اما یه چیزی منو مات و مبهوت خودش ساخته، چرا هیچ حرفی از عمو بهزاد زده نشد. یعنی بابا بزرگ بهش ارث نمیده؟ یا شایدم اون بخش سوم مربوط به عمو هست، اما اگه میبود میگفت که به عمو داده.
حتی آرمین هم حرفی نزد راجب پدر و مادرش، یعنی چیشده؟
ادامه دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک
♡با نام تو شروع میکنم خداوند مهربانم♡
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: بانو سراج
قسمت: نهم
کنار هم میتونیم باهم غم هامون رو قسمت کنیم..
_لاله: نمیشه آرمین این چیزی نیست که بشه دو روزه تصمیم گرفت، اصلا چطوری به این نتیجه رسیدی؟
مگه تو نبودی که حتی به مرگ پدرم نیومدی پیشم تسلیت بدی؟ حتی پشت سرتم نگاه نکردی، تو و بابا بزرگ رفتین پی خودتون و نگفتین من چی میاد سرم
الانم توقع داری با عشق ازت پذیرایی کنم؟
_آرمین: میدونم اما تو از هیچی خبر نداری لاله، از هیچی خبر نداری..
_لاله: بگو که بفهمم چیه که نمیدونم؟
_آرمین: هوا سرد شده بریم بخوابیم، شب خوش لاله...
نذاشت حرف بزنم و رفت داخل، شوکه شدم هیچی نگفت و غمگین نگاهم کرد، آرمین چیزی رو پنهون میکنه ازم، چون واقعا درک این موضوع برام مشکله، یعنی چی که بهش جواب مثبت بدم، از کجا معلوم اینا نقشه نباشه واسه به دست آوردن سهم ارث من.
نمیدونم خیلی گیجم واقعا نمیدونم چی کنم چی بگم.
برم بخوابم بهتره.
رفتم داخل و رسیدم نزدیک اتاقی که قرار بود. تا وقتی اینجام اونجا مستقر باشم، از اتاق روبرو صدای فلوت میومد. تعجب کردم این وقت شب اونم از این اتاق، نزدیک شدم و از لای در نگاه کردم. با چیزی که دیدم تعجب کردم. آرمین کنار پنجره وایستاده و به بیرون زل زده و داره فلوت میزنه، چنان با غم آغشته بود صداش که هرچی غم و غصه داشتی یهو فوران کرده و از چشمهات جاری میشد. نمیدونم چند دقیقه وایستاده بودم و زل زده بودم بهش و گوش میدادم وقتی که تموم شد به خودم اومدم، و متوجه شدم که صورتم با اشک شسته شده، اصلا باورم نمیشه انقدر اشک ریخته باشم. سرمو بلند کردم و نگاه کردم به طرف آرمین، اونم چشمهاش اشکی بود. و داشت گریه میکرد. از این حجمی از غم که تو چشمهاش بود. غمگین شدم، یعنی چیشده که انقدر داره اذیتش میکنه و باعث اشک هاش میشه. سر شکسته و ناراحت برگشتم به اتاقم، و لامپ و خاموش کردم و خوابیدم.
صبح با صدای بابا بزرگ بیدار شدم.
_بابابزرگ: لاله بلند شو دخترم، بلند شو باید با من و آرمین بیایی شرکت بلند شو دخترم..
ادامه دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
👇ادامه
💜با نام و یادت شروع می کنم رب بی نیاز ام💜
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: بانو سراج
قسمت: هفتم
مگه شما نمیدونید که من..
بابا بزرگ نگذاشت حرفشو کامل کنه آرمین و گفت:
_بابا بزرگ: بس کن آرمین این همه عجله برای چی؟
من اگه قولی دادم گفتم که باید خود لاله راضی بشه در غیر اون صورت نه!
کمی صبر کن ببینم نظر دخترم لاله چیه..
از حرف هاشون تعجب کردم، یعنی چی که قول داده منو بده به این، مگه من جزو اموالش هستم که بزنه به نام آرمین، اگه قرار بر این باشه یه روزهم اینجا نمی مونم.
اما وقتی بابا بزرگ گفت نظر منو میخواد پس تا من موافق نباشم هیچ کاری نمی کنه. کمی آرام شدم
امشب خیلی دلم تنگ شده به خانواده ام، واقعا خیلی سختی کشیدم از موقع که نیستن و تنها شدم، هیچوقت یادم نمیره زمانی که پدر و مادرم فوت شدن از شمال برگشتیم تهران، مسافرت خانوادگی زهر شد به کام همه، روز سوم فوت شون بود که داشتم قرآن می خوندم صدای زن داییم میومد که به خواهرش میگفت: خودشون که رفتن کاش دختر شونم باهاشون می رفت الان کی ازش نگهداری کنه، این دختره سر تا پاه نحثی داره، برا خاطر تولدش رفتن شمال از اونور مرده برگشتن الان بیاد ور دل ما که مارو هم بفرسته اون دنیا، کاش خانواده پدریش ببرنش..
وقتی صداشون شنیدم اشک هام ریخت من تازه خانوادمو از دست داده بودم این حرف ها یعنی نمک پاشیدن روی زخم های من، با خودم گفتم بابابزرگ(پدری) نمیزاره اینجا بمونم منو میبره با خودش، اما اون روز اونم بی خبر رفته بود کرج و منو تنها گذاشته بود مجبور بودم زن دایی رو تحمل کنم، و با مامان بزرگ اینا زندگی کنم، فقط خدا میدونه من چی کشیدم، هر جمع خانوادگی که بود پیش بچه های هم سن و سالم میگفتن من نحثم چون بخاطر من پدر و مادرم فوت شدن.
با یاد آوری گذشته بازهم گریه کردم و غمگین شدم.
رفتم داخل حیات و روی صندلی نشستم و خیره شدم به ماه
_آرمین: به به لاله خانوم ابن وقت شب با ماه خلوت کردی
_لاله: تو دیگه اینجا چیکار میکنی نخوابیدی؟؟
ادامه دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
🌹
🌷خوشبختي گاه
🌸شاد کردن دليست
🌷لبی را خنداندنست
🌸گفتن غزلی ناب از ته دلست
🌷گفتن حرف دلست
🌸نه گفتنست
🌷دله سير گريه کردنست
🌸گاه گذشت کردنست
🌷خوشبختی گاه کنارهم
🌸 بودنست و باهم خنديدین
ادامه👇
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام اون ذاتیکه پاییز دلم با وجودش بهار میشه😍
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: بانو سراج
قسمت: پنجم
. که زنگ در شد._لاله: فکر کنم اومدن من رفتم خداحافظ._مامان بزرگ: دخترم رسیدی زنگ بزنی و زود دوباره برگردی تو آخرین امانت دخترم هستی نمی خوام از دستت بدم.
_لاله: قربونت برم مامان جون بر میگردم گریه نکن زود برمیگردم.
بیرون شدم از خونه و در و باز کردم.
_آرمین: سلام دیر کردی انقدر منتظر ات موندم کم بود زیر پاهام علف سبز بشه
_لاله: کی گفته بهت منتظر من بمونی؟ باید بهت بگم که فقط بخاطر پدر بزرگ میرم، و دوباره هم بر میگردم
خودتم میدونی من آدمی نیستم زیر بار زور برم، حالا بریم ببینیم اونجا چخبره
هیچی نگفت و رفت به طرف ماشینش، نمیدونم واقعا این از من چی میخواد، هیچی معلوم نیست
با هم به طرف کرج رفتیم، چون نیم ساعت با ما فاصله داشت زود رسیدیم، آخرین باری که خونه ای پدر بزرگ اومده بودم، فاتحه مامان بزرگ بود.
هیچ وقت دیگه نیمدم، با آرمین داخل شدیم و وقتی رسیدیم هیچ کس نبود، رفتیم داخل من خیره ای اطراف بودم با چند سال قبل هیچ فرقی نکرده بود.
عکس های دوران سربازی پدر بزرگ کنار عکس های خانوادگی شون قاب بود به دیوار؛ به علاوه ای قاب عکسی که مرا غمگین ساخت؛ مادرم و پدرم آهی از تح دل کشیدم و خیره شدم به آرمین، چشمهاش برق اشک داشت، نمیدونم چرا اما پنهون کرد و گفت:دنبالم بیا از اینور، دنبالش راه افتادم، رفتیم اتاق بابا بزرگ وقتی در و باز کردم از شلوغی حیرت زده شدم.
اینهمه آدم اینجا چی میکنه؟
دیدم آرمین لبخند زد
پس اون از همه چی خبر داشته.
ادامه دارد..
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
ادامه👇
به نام خالق هستی
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: بانو سراج
قسمت: سوم
آقا آرمین گفت: هیچی فعلا اومدم لاله خانوم رو ببرم تا این حرفو زد سینی از پیشم افتاد و خیره شدم بهش...
_بابا بزرگ: دخترم آروم باش چیزیت که نشد.
_مامان بزرگ: یک لحظه هول شده بشین لاله بشین دخترم حرف میزنیم. آروم نشستم و شکه طرف پسره نگاه می کردم یهو شروع کردم به حرف زدن._یعنی چی شما چرا اومدین دنبال من؟_آرمین: لاله خانوم ببخشید اما باید بگم من پسر عموی شما هستم پسر عمو بهزاد تون، راستش من خارج بودم و میدونستید که هیچوقت ما هم دیگه رو ندیدیم همینطور که میدونید. پدر بزرگ یک آدم مستبد و تعصبی هستند. و من را از خارج خواستند تا تقسیم ارث کنند و شماهم باید باشید._چطور کدوم ارث؟ پدر بزرگی که از ایشون صحبت می کنید. همون پدر بزرگی که بعد مرگ پدر و مادرم یادی از من نکرد؟ ببخشید من به هیچ عنوان ارثی از این شخص قبول نمی کنم.
_آرمین: ببینید چطور باید بگم. پدر بزرگ همینطور که می دونید دو نوه ای پسری داره که اولی من و دومی شما که از قضا هر دو تک فرزند هستیم، و شرط ایشون برای گرفتن ارث این است. که شما بیایید کرج و پیش ما زندگی کنید. من تقریباً یک ماهی میشه اومدم و کرج زندگی می کنم.
_من نمیام و ارثی هم نمی خوام بسلامت!
بلند شدم که برم اطاقم که گفت:پس باید قانونی اقدام کنم و شمارو با زور از اینجا ببرم!
_بابا بزرگ: یعنی چی پسرم این چه حرفی است؟ مگه میشه به زور برد کسیو؟
_آرمین: از لحاظ قانونی تنها قیم لاله منم و چون لاله هنوز 18 ساله نشده پس دیگه راهی نیست برای موندن به اینجا باید با من برگرده پیش پدر بزرگم اما هر وقت دلش خواست میتونه به شما سر بزنه.
_بابا بزرگ: پسرم چرا خود پدر بزرگت نیومد تو چرا انقدر پیگیر این قضیه شدی.
و من گفتم به هر حال من نمیام و داشتم از پله ها بالا می رفتم که آرمین شروع کرد به حرف زدن _آرمین: چون لاله همسر آینده ای من خواهد بود، حتی عمو ام بهراد به پدرم بهزاد قبل اینکه لاله به دنیا بیاد قول داده بود که دخترش رو بده به من!
یهو عصبی شدم و حمله کردم طرفش..
ادامه دارد...
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
👇رمان جدید با لهجه ایرانی
به نام خداوند یکتا
خداوندی که آرامش دلها و نویسنده ای داستان های بی نقص زندگیست، خداوندی که در تمام لحظات زندگی دوست و همدم و رفیق حقیقی ماست، پس با نام زیبایش شروع می کنیم🩷
رمان جدید👇
نام رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: بانو سراج
قسمت اول:
خستگی هایم بی پایان است. شاید روزی خوب شوم اما دوباره برمیگردم به حالت قبلی ام، بعضی روزها شاد و بعضی روزها غمگینم، من لاله ام دخترک یتیمی که پدر و مادر ندارد، پیش پدربزرگ و مادر بزرگ مادری ام زندگی می کنم، بعد از مرگ پدر و مادرم هیچ خبری از خانواده پدری ام نبود و من پیش خانواده مادری ام زندگی می کنم، گاهی زن دایی ام اذیتم می کند. اما چاره ای جزء تحمل ندارم، با من همراه شوید و بخوانید داستان غم انگیز زندگی من را
داستانی که گاهی غمگین و گاهی شاد می شود.
_زن دایی: لاله بیدار شو چقدر میخوابی تو آخه دختر پاشو کمی تو کارهای خونه کمکم کن از بس شستم و سابیدم دیگه کمر نمونده واسم، آخه توعه یتیم از من بهتری همش میخوری و میخوابی منم شدم حمال تو و اون پیری ها
_لاله: زشته زن دایی سر صبحی پا شدی اومدی ور دل من و این حرفهارو میزنی، اخه من خواستم یتیم بشم؟ خجالتم خوب چیزیه خودت تو خونه پدربزرگم زندگی میکنی باز پیری هم میگی بهشون؟
_زن دایی: دختره ای سلیطه پاشو بینم پاشو که امشب مهمون داریم پاشو
آروم بلند شدم که برم و بهش کمک کنم تا صداش همسایه هارو خبر نکرده.
آروم از پله پایین اومدم و مامان بزرگمو بوس کردم
سلام سلام ننه جونم چطوره؟
_مامان بزرگ: دختر خوشگلم صبحت بخیر خوبی عزیزم؟
_لاله: خوبم مامان جون تو چطوری؟
_مامان بزرگ: والا چی بگم دخترم باز این زن سلیطه تورو از خواب بیدارت کرد چی بگم آخه بهش
_لاله: عیبی نداره میرم باهاش کمک میکنم، اصلا کی هست مهمونا مامان جون؟
_مامان بزرگ: نمیدونم دخترم پدر بزرگت فقط زنگ زد گفت آمادگی بگیرین امشب مهمون داریم،
_لاله: باشه فعلا برم آشپزخونه به زن دایی کمک کنم،
_مامان بزرگ: برو دخترم،
رفتم به طرف آشپزخونه و تا شب با زن دایی انواع و اقسام غذا درست کردیم.
وقتی از آشپزخونه تموم شدم اومدم تا لباسهام و عوض کنم، یه لباس سبز یشمی برداشتم که به رنگ چشمهام میومد، من چشمهام به مادرم رفته، چشمهای اونم سبز یشمی بود اما پدرم چشمهاش مشکی بود و هر دو خیلی بهم میومدن حیف که قسمت نشد تا بیشتر زنده بمونن، آهی کشیدم و لباسمو پوشیدم موهای بلندمو شونه کردم و بلند بستم، خیره شدم به چشمهام با این لباس خیلی قشنگتر معلوم میشد یک خط چشم کشیدم و کمی هم رژ لب زدم شال مشکی پوشیدم و کمی عطر زدم رفتم پایین..
_لاله: سلاممم
بابابزرگ: سلام به روی ماهت خوشگل خانوم خوبی دخترم؟
_لاله: مرسی بابابزرگ خوبم چخبر میگن مهمون داریم کی هست؟
_بابابزرگ: دخترم مهمون پسر..
ادامه دارد..
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت هژدهم
باهم خواستیم حرکت کنیم که حسرت ایستاد.
به سویش نگاه کردم به سمت میزی که در گوشه از اتاق قرار داشت اشاره کرد
روی آن کبوتر سفید رنگ قرار داشت
حسرت رفت و قفس کبوتر را گرفت و دوباره برگشت اینبار حسرت بود دستانم را گرفت.
ــ حسرت: وقتی حیدر برایم گفت کبوترم،
حس قشنگی برایم دست داد، من کبوتر را دوست داشتم امروز با این لباس سفید خودم نیز شبیه کبوتر شده بودم، برگشتم و کبوترم را گرفتم
دوباره کنار حیدر ایستادم و محکم دستش را گرفتم شبیه حیدر، و قول دادم که در هیچ شرایطی دست این ناجی خود را رها نکنم، هردو از خانه بیرون شدیم، در موتر سوار شدیم، و طرف صالون عروسی در حرکت شدیم، در مسیر راه چشمم به سقف موتر افتاد باز می شد،
حالا دیگر تنها نبودم، حیدر را کنارم داشتم، با اشاره به حیدر گفتم سقف موتر را باز کند،
حیدر سرعت موتر را کمتر ساخت و سقف را باز کرد دستم را به قفسه کبوترم بردم آنرا به آغوشم گرفتم بلند شدم،
حیدر موتر را متوقف ساخت و آن نیز به تماشایم نشست، بوسه یی روی کبوترم گذاشتم و رهایش کردم،
کبوتر پرواز کرد و رفت، امروز با آزاد کردن کبوترم خودم نیز آزاد شدم، حس قشنگی داشتم، حیدر دستم را گرفت و بوسه یی بر پشت دستم گذاشت و دستش را به جیب اش برد و دستمالی که در باغ رهایش کرده بودم را بیرون آورد و به موهایم بسته کرد،
آن روز از ته دل خندیدم و خدارا شکر کردم برای قشنگ ترین اتفاق زندگیم،
موتر حرکت کرد.....
قسمت آخر 👇🩵
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده صبا صدر
#قسمت شانزدهم
ــ حسرت: باز هم حرف های مادرم مثل تیری بود بر قلب زخمی من
تصمیم گرفتم سکوت کنم مثل همیشه، پدرم وقتی از موضوع آگاه شد تصمیم را به دست خودم سپرد، ولی برایم گفت
ــ رحیم: حسرت دخترم، می دانم برایت پدری نکردم، بزرگ شدی ولی یکبار هم مثل حمزه و لیلا نوازشت نکردم، من برایت پدر خوبی نبودم، گاه گاهی سرت دست بلند کردم، می دانم خداوند حساب آن همه را ازم میپرسد، پشیمانم ازینکه در مقابل ات بی توجه بودم، اما بدان دخترم، تو دختر خوبی برایم بودی، به پاکی و مهربانی تو شک ندارم، خدا مرا ببخشد، دخترم در مورد حیدر من تحقیق کردم پسری است که جز خوبی هیچ کسی ازش بدی ندیده، پسر تحصیل کرده است، اگر قبول کنی شک ندارم که جز خوشبختی چیزی نصیبت نمی شود، پس خوشی و خوشبختی که من نتوانستم برایت بدهم را آن برایت فراهم خواهد کرد باز هم تصمیم به دست خودت است دخترم...
ــ حسرت: یک عمر را با طعنه های مادرم و آدم های اطرافم سپری کردم، خوشبختی را شنیده بودم ولی نمی دانستم چیست؟ انسان خوشبخت دقیقا کیست؟ آیا ازین زندگی فقط بدبختی هایش بمن می رسید؟
نه، من نیز حق داشتم بخندم، شاد باشم، زندگی کنم، من که انتخاب نکرده بودم که یک عمر در حسرت حرف زدن بمانم. پس نقشی در ارتکابش نداشتم، یک هفته یی می شد که خورشید و مادرش به خواستگاری ام می آمدند، من به انسانی که فقط یک بار دیده بودمش، حتی تصویری از سیمایش را به خاطر نمی آورم بله گفتم، من عاقبتم و آینده ام را به خدا سپردم، و به مرحله جدیدی از زندگی قدم گذاشتم.
یک ماه بعد
ــ همه چیز خیلی سریع گذشت در مدت یک ماه هم نامزاد شدم و امروز روزی عروسی من است،
صورتی که تا حال بجز آب هیچ چیزی را ندیده بود زیر دستان آرایشگر آراسته می شد، بعد از یک ساعت آرایشم تمام شد به آیینه نگاه کردم، از دیدن شخصی که در مقابلم بود تعجب کردم،
این خودم بودم همان حسرت درد دیده، از آرایشی که به صورتم بود و حسابی تغییر کرده بودم خوشم آمد لباس سفید را برتن کردم، لباس زیبای بود، خودم را در آیینه بر انداز کردم، عاقد آمد و خطبه نکاح را خواند، و من را به عقد حیدر دراورد، درین روز نیز تنها بودم، کسی کنارم نبود که برایم آرزوی خوشبختی کند مادر خورشید آمد و صورتم را بوسید و گفت دخترم ماشالله خداوند از نظر بد نگاهت کند شبیه فرشته ها شدی خوشبختی های دنیا نصیبت باشد، خاله مژگان را به آغوش گرفتم چشمانم دوباره بارید، خاله مژگان گفت نه دخترم گریه نکن، ببین چقدر زیبا شدی آرایشت خراب می شود، امروز فقط بخند، روز خوشی توست.
ادامه فردا شب 🩵
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
ادامه👇
🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت چهاردهم
ــ حیدر: از شنیدن حرف های مسعود دلم گرفت، دلم به آن دخترک که فهمیدم اسمش حسرت است سوخت، چقدر شبیه اسمش است،
نواقص عضوی از جانب خداوند می باشد و هیچ انسانی اختیار انتخاب آنرا نداشته پس گناه این دختر چیست؟
مسعود اعتراف می کنم که از وقتی این دختر را دیدیم،فکرم و خیالم را برده، روسری اش در جیب ام است وقتی به آن نگاه می کنم، چشمانش را به خاطر می آورم، مسعود من حاضرم که تمام خوشبختی هایم را با این دختر قسمت کنم و غم و غصه هایش را با جان و دل بخرم
من اقدام به خواستگاری اش می کنم و به کمک تو نیز نیاز دارم
قسمی که می دانی فامیلم در خارج از کشور هستند و بعد از مدتی من نیز می روم پس فامیل تو فامیل من نیز هستند من با فامیلم تماس می گیرم تا با مادر و پدر تو صحبت کنند مادر تو به خواستگاری حسرت برود، جریان را برایشان بگوید، این کار را برایم می کنی مسعود؟
ــ مسعود: حیدر تو واقعا بی نظیر هستی، با آنکه می دانی دختر نمی تواند صحبت کند می خواهی یک عمر را همرایش سپری کنی، الحق بجای تو کسی دیگری می بود قبول نمی کرد، هر کمکی از دستم ساخته بود انجام می دهم و این پرنده عاشق را به عشقش می رسانم.
ــ حسرت: نزدیک های شام بود و آماده شدم تا به خانه برگردم، با همه خداحافظی کرده و حرکت کردم به سمت خانه.
پس فردای آن روز مادر خورشید به خانه ما آمد، همرای شان خورشید نیز بود، بعد از احوال پرسی به خانه دعوت شان کردم و به آشپزخانه برگشتم تا چای آماده بسازم، خورشید آمد لبخندی تحویلش دادم،
دروغ چرا از آمدن شان متعجب شدم چون همین روز قبل خانه شان رفته بودم، خورشید خواست همرایم کمک کند ولی مانع شدم و برایش لبخند زدم و با اشاره گفتم خوب نیست مهمان کار کند
خورشید گفت بان دگه حسرت من مهمان نیستم ازین پس زیاد می آییم
ــ حسرت: هدف خورشید را نفهمیدم ولی در ذهنم یک سوال خلق شد، خورشید سکوت من را دید و گفت
ــ خورشید: شاید فکر کنی چرا اینگونه گفتم، دختر ما به خواستگاری تو آمدیم، البته شاید بگویی برادر من که نامزاد دارد ولی به برادرم مسعود نه بلکه به برادر دیگرم حیدر، البته دوست برادرم می شود.
ــ حسرت: با حرف خورشید حرکت دستانم متوقف شد و با چشمان گرد شده به سویش نگاه کردم دستانم می لرزید خورشید ادامه داد.
ادامه فردا شب 🩵
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک
🤍با نام و یاد خدا شروع میکنیم🤍
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: شانزدهم
رسیدیم خونه دیگه هوا کم کم داشت تاریک میشد. وقتی رسیدیم خونه دیدم بابا بزرگ پایین نشسته؛
_بابابزرگ: سلام سلام اومدین هوا داشت کم کم تاریک میشد، منم همین الان بود که گفتم زنگ بزنم، علی و سعید دوبار زنگ زدن که شما کجا شدین؟
_لاله: وای بابا بزرگ اصلا مهمونی یادم نبود
_آرمین: ببخشید بابابزرگ کمی دیر شد تا رفتیم و برگشتیم ترافیک هم بود
_بابابزرگ: عیبی نداره الان زود باشین آماده بشین که منتظر اند بنده خداها
_آرمین: بابابزرگ اگه اجازه ای شما باشه من میرسونم تون دوباره بر میگردم خسته ام حوصلع ندارم برم
_بابابزرگ: نمیشه پسرم زشته که نری زود باشین آماده بشین بریم.
دیگه گوش ندادم چی میگه آرمین و اومدم اتاقم، آرمین بدجور قهر شده از وقتی اومدم هیچ چنین رفتاری ازش ندیدم، الانم مثل اینکه بخاطر من نمیخواد بره، به هر حال برام مهم نیست.
آماده شدم و رفتم پایین دیدم آرمین و بابابزرگ منتظر اند.
آرمین یه نگاهی به من انداخت و گفت: انگار میخواهی بری عروسی لاله چه وضعشه یه رنگ روشنتر نداشتی بپوشی؟
هیچی نگفتم و بیخیال از کنارش گذشتم، منظورش از رنگ روشن این بود که لباسم به رنگ سبز بود و با چشمهام همرنگ بود پس زیبایی خاصی رو بوجود آورده بود، اونم قطعاً از حسادت اینجوری میگفت،
منم هیچی نگفتم در جوابش تا بیشتر بسوزه، رفتیم به طرف خونه ای آقا سعید اینا، از تو آئینه همش آرمین نگاهم میکرد اما من با اخم زل زده بودم بهش، نمیدونم چرا نمیتونم باهاش راحت باشم یجوری حس خوبی نمیده بهم از اون زمانی که تنها شدم و هیچکدوم از این خانواده پدری ازم خبر نگرفتن، تمام مدتی که تو راه بودیم فکرم درگیر مامان بزرگ بود، یعنی کجاست چیشده چرا از من خبری نمیگیره یعنی اتفاقی افتاده براش؟ چرا پریسا هیچی نگفت، اگه چیزی هم شده مسلما او دختره ای دیوونه چیزی نمیگه، اون در کل باهام قصد داره، همش در حال حسادته عینهو مادرشه، همینطوری فکر میکردم که با صدای بابا بزرگ به خودم اومدم،_بابابزرگ: دخترم کجایی صدات میزنیم جواب نمیدی، رسیدیم پایین شو.
_لاله: ببخشید بابا بزرگ حواسم نبود باشه.
پایین شدم از ماشین و رسیدیم دم در شون، آرمین آیفن رو زد و در با صدای علی آقا باز شد.
_علی: سلام خوش اومدین بفرمایید داخل،
با بابا بزرگ و آرمین دست داد به من که رسید با لبخند سلام گفت و مارو داخل دعوت کرد.
ادامه دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
ا🌿🌹🌱
عاشقت بودم ولی دیگر نمیخواهم تو را
فرق بین عشق و نفرت را تو دادی یاد من
آن اوایل خندهات بدجور بر دل مینشست
لایق عشقی که دادم را نبودی ماه من
با خودم گفتم که شاید دین و ایمان میشود
خود ندانستم که او شد قاتل ایمان من
خاطراتش میزند یک قوم قاجاری زمین
عاشقش بودم وگرنه، او کجا وُ قلب من
شاید این مهری که آید روی آبان ماهها
مهربانش میکند اما بجز دستان من
این خزان بو برده از عشقی که درگیرش شدم
با نسیمش میزند زخمی به روی درد من
جمعه ها با خلوتم یک جمعِ خونین میشویم
من غزل میگویم و با ناله گوییم وای من
دیدمت با دیگری گویا که مُردم یک نگاه
مرز بین عشق و نفرت را تو دادی یاد من
#زهرا_عسگری
💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک
🧡با نام و یاد تو شروع میکنم خداوند مهربانم🧡
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: چهاردهم
بلاخره کم کم رسیدیم خونه و از ماشین پیاده شدیم، هر کدوم رفتیم به اتاق ها مون و منم لباس هامو عوض کردم، به خودم تو آیینه خیره شدم، بابا بزرگ راست میگفت از وقتی اومدم همین چند لباس و پوشیدم، آخه من مگه لباس دیگه ای داشتم؟ هه
همین لباسارو هم مامان بزرگ به بدبختی از دایی پول میگرفت تا برام لباس بگیره، هیچوقت یادم نمیره که یه روز دایی گفته بود، این کارت منو بگیرین برین برا لاله لباس بخرید، وقتی زن دایی شنیده بود، بلوا به پاه کرده بود که دختره یتیم مزاحم زندگیمون شده و همه پول مون مصرف این دختره نحث میشه، لباسی که خریده بودیم من و مامان بزرگم جلوی چشمهام برداشت و داد تن دخترش که بپوشه، انقدر اون روز دلم
دلم سوخت و شبش گریه کردم که چشمهام سرخ شده بود، مامان بزرگ فشار اش رفته بود بالا و خیلی غصه خورده بود برا خاطر اینکه من ناراحت شدم، همیشه مثل مامان نگرانم میشد و مثل مامان دوستم داشت، با گریه هام گریه میکرد و با خنده هام می خندید.
با یاد آوری اون روز اشکی از چشمهام ریخت و غمگین شدم، اما با به یاد آوردن مامان بزرگ یهو یادش افتادم، من از اون روز که اومدم اصلا زنگ نزدم بپرسم چطورن وای خدایا خوب شد یادم اومد، گوشیمو بر داشتم و به گوشی مامان بزرگ زنگ زدم، چند بوق خورد که یهو اوکی کردن، اما مامان بزرگ نبود دختر داییم بود.
_پریسا: الو الو چطوری ناله، ههههه اوا ببخشید لاله خانومه نحث از وقتی رفتی انگاری یه عالمه خوشبختی وارد خونمون شده، خواهشا دیگه بر نگردی تازه از دستت راحت شدم.
_لاله: دهنتو ببند پریسا مامان بزرگ کجاست میخوام باهاش حرف بزنم زنگ نزدم صدای تورو گوش بدم.
_پریسا: منم علاقه ای به شنیدن صدای تو ندارم، در ظمن مامان بزرگ نیست رفته خونه خواهرش پس بای بای.
و نذاشت صحبت کنم گوشیو قطع کرد.
یعنی چی که مامان بزرگ نیستش، کجا رفته، چرا گوشیشو نبرده، حتما یه خبری است این دختره نمیگه، چقدر ازش بدم میاد عین اون مادر فولاد زرع اش هست، خیلی دلم تنگ شده برای مامان بزرگ و بابا بزرگم، بعدا اگه خبری نشد زنگ میزنم به بابا بزرگ.
تق تق در اتاق شد..
باز کردم ببینم کیه؟
ادامه دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
ا🌿🌹🌱
آسمــان هم اشک می ریزد بـرایم تا ابـد
داغ دیدار تـو هم یک زخم کاری می شود
سایه ات را از سـرِ من کم نکن نامهربـان
لاقل این لحظه ی جان کندنم پیشم بمان
دکتـر از درمـانِ درد جـان من شد نا امید
مــادرم هم ضجه های تکرارم را شنید
رودِ جـاری ام مسیـرم را کمی گم کرده ام
مثل داری که خـودم را وقف مردم کرده ام
قلبم از درد نبودنت هی دهن کج می کند
ضربـه هـایش نامنظم می شود لج میکند
از طلــوع آفتـاب دیگـر نگــاه مـن بـرید
خنده از لبهای خشک و بستهِ من پر کشید
آبـیِ دریــا بـرایم رنـگ خــاکستـر شـده
بـوته ی سـرخ امیدم بــاز ، بی بستر شده
قصه ای را که نوشتی درشروعش مانده ام
من فقط آغـازِ راهِ عشقمـان را خـوانده ام
دستِ تــو بایـد بیـایـد، قصه را کامل کند
تـا طلسمِ بستـه را در قلب مـن باطل کند
مـانده ام بین زمین و آسمان در گیر و دار
بــرده ام خـود را کنـار مـردگانِ این دیـار
زندگی رنـگِ غمش ، پـاشیده در کاشانه ام
مُـردم از دوریِ تـو ، تنهـا میـان خـانـه ام
یا بیـا با دست گرمت مُرده ات را جان بده
یا به جـان نیمه ام با دست خود پایان بده
بـاز کن لطفا درِ این خـانه را مجنــونِ جان
تـا ببینی لیلی ات را نیمه جان در این میان
حل بکن قندِ نگاهت را بـه چشمــان تـرم
یا بکش دستی بـه روی زخم هـای پیکـرم
معجزه یعنی که سختی ناگهـان آسـان شود
دردِ "پـونه" ، با بهـارِ روی تـو درمــان شود
#افسانه_احمدی_پونه
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
#بانو_سراج
دلنوشته:
نویسنده: " سراج"
سه شنبه: 1403/8/15
یک شب دیدم یک پیام ناشناس آمده است.
با خود تعجب کردم. این وقت شب کیست؟ که پیام فرستاده، بلاخره نگاهی انداختم و دیدم؛ از طریق یک لینک ناشناس، که در کانال اشعار ام دوستان مانده بودند. یک نفر برایم، پیامی نوشته و فرستاده، شخصی که هیچ اطلاعاتی از او دیده نمی شد. فقط یک پیام فرستاده بود. منهم گفتم باشد. که بخوانم یک نفر چه یک نظری دارد. بخاطر کانال و اشعار و نوشتنی هایم، و با وجود اینکه نیستم، خواسته یک پیام را به من برساند و یک نظریه شخصی بدهد. وقتی پیام شان را باز کردم، و شروع کردم به خواندن؛ جملاتی که نوشته بود. به یاد دارم که بارها و بارها جملات را خواندم و بازهم ناچار شدم از جوابی که به او بدهم، آیا چی بگویم که نرنجد و باعث تنفر اش نشود؟ چی بگویم؟ که متوجه شود اشتباه می کند.
جوابی با متانت و اندکی خشم نهفته در گفته هایم به او دادم. اما خشم و ناراحتی و سر شکستگی در ذهن و قلبم باقی ماند. شاید چندین روز گذشته، اما من هنوز قلبم درد می کند. چرا؟ چون چنین حرفی را ساده گذشتم و حرف های دلم را به او شخص نگفتم، با خود گفتم: خدای نخواسته بدتر نشود و از عقیده های ما که حق هستند بد برداشت نکند و اشتباه فکر نکند. اما ذهن و قلبم و مدنیت توحید؛ و راه حق به من این اجازه را میدهد. که این را بیان کنم و آنچه مرا می آزارد را به طور، کلی جوابگو شده و توضیح دهم تا جاییکه حق دارم. امروز می خواهم جواب بدهم، اما می دانید چه نوشته بود در آن پیام؟ باشد تا از آن پیام بنویسم. متن نوشته به این ترتیب بود. " کانال ات زیاد بوی مذهب و دین می دهد. بطوری که، در بین اشعار آیات و حتی سوره های قرآنی نشر می شود. بجای این ها اشعار بیشتری بگذار از حافظ، سعدی، پروین اعتصامی، نیما یوشیج، خیام، و غیره به اشتراک بگذارید نه اینکه با دین و مذهب پیش بروید". و همین جملات بود که مرا واداشت، به امروز صحبت کردن در مورد اش،
ببینید چه نوشته بارها بخوانید. نمی دانم حسی که در من به وجود آورد شماهم آنطور حسی دارید بعد از خواندن یا نه اما باشد. که من دلایل ام را بیان کنم. " درست است کانال اشعار است. شعر های من، شاعران دیگر و مابقی مطالب ادبی، بنا بر علاقه ام؛ به اشعار این کانال را ساختم و با کمک و یاری دوستان پیش میبرم. اما اینکه کانال فقط شعر است. مبنی بر این نیست. که من اصالت دینی و مسلمه بودنم را به فراموشی سپرده باشم.
در کنار اشعار آیات و حدیث های مفید را میگذاریم که مبادا یادمان برود. از کجا آمدیم و به کجا می رویم، به اشتراک میگذاریم که دانستنی هاییکه نمی دانیم را بفهمیم و در کنار شعر اندکی از آن کتاب آسمانی و کلام الله بخوانیم، مگر نمیدانید که بهترین نویسنده جهان رب توانای ماست؟ پروردگار و همان خالق سعدی، خیام، پروین اعتصامی و غیره امثال اینان است. ربی که خالق اینان است و اگر هنر نوشتن و تفکر را به اینان نمی داد. امروزه ما شاهد دست نوشته های آنها نمی بودیم. آن خداوند است که دست داد؛ تا بنویسند و تفکر داد؛ تا به اندیشیدن ادامه دهند. همان آیات قرآنی؛ کلام پروردگاری است. که تو را خلق کرده. و به تو دست داده تا امروز اینگونه تایپ کنی؛ که از بنده های خالق ام بنویس نه از خودش؟ مگر نمیدانی؟ که این کلام الله بود. که تمام شاعران و ادیبان را شگفت زده ساخت و باعث شد همه حیرت زده و مات و مبهوت بمانند. از این جملات بی نقص و عیب قرآن کریم. مگر نمیدانی که تا کنون هیچ یک از نویسندگان و شاعران جهانی نتوانسته اند؛ به مانند آیات قرآن کریم بنویسند، همان هاییکه شما میگویید بجایش شعر بگذارید. شاید مرا بگویید مذهبی، شاید عقیده پرست، شاید بگویید فلسفه می بافم و یا هر چیز دیگر، اما من امروز این حق بالایم مانده بود که جواب بدهم و حدعقل از این توانایی هایم استفاده کنم و بنویسم هر آنچه که در نظرم درست است و خلاف اش را ثابت کنم. پس بیاییم احترام قائل شویم به وجود خود مان و به خلقت بی نقص مان، کدام شاعر تا کنون آدمی خلق کرده و یا کدام؟ شاعر تورا به راه حق و حقانیت کشانده و مانند کلام الله قلب و ذهنت را به سوی حقیقت کشانده. قربان آن رب بی مثال که امروزه به ما اختیاراتی را نصیب ساخته تا اینگونه جواب محبت الهی را بدهیم.
امیدوارم درک کنید نوشته ام را به هر حال من نوشتم و هر جمله با تک تک احساساتم نوشته شده. و می خواهم بیشتر و بیشتر کنار اشعار از آیات مفید کار برده و به اشتراک بگذارم تا بدانیم و هر بار بیشتر پی ببریم به آنچه الله تعالی فرمودند. مگر دعایی هم شود به درگاه الله متعال برای آن شاعران توانا جمله خیام و سعدی و مولانا و پروین اعتصامی و غیره شاعران..
و من الله توفیق..
خواهشاً نظر تان را کمنت کنید😊
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک
?با نام پرودگارم شروع میکنم🩷
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده:سراج
قسمت: دهم
_بابابزرگ: لاله با توعم دخترم زود باش دیگه همین الانشم ساعت هشت شده باید بریم شرکت بلند شو..
چشمهامو باز کردم و خیره شدم بهش..
_لاله: شرکت چیکار داریم بابا بزرگ من چرا باید با شما بیام؟ آرمین و ببرید فکر نکنم نیازی به من باشه.
_بابا بزرگ: دخترم تو و آرمین هر دو تمام دارایی من هستین، باید هر دو باشین برای سهم ارث باید حضور داشته باشی..
_لاله: ببین بابا بزرگ متوجه نیستین ، من نمی خوام از این ارث و میراث شما، ممنونم بابت لطف تون اما نمیخوام..
_بابا بزرگ: ببین لاله اگه تا الان هیچی نگفتم بخاطر این بوده که ناراحت نشی، اما این چیزی نیست که تو بخواهی یا نه، تا کی میخواهی دست و بال پدر بزرگ مادریت باشی، اون دایی الافت تا کی میخواد خرجتو بده؟ همین الانشم هیچ کدوم بهت زنگ نزدن بگن کی میایی، از خدا خواستن که نیستی، پدر بزرگتم عین من پیره، یه پاش لب گور، امروز فردا میمیره، بعدش چی؟
تکلیف تو چیه؟ تو باید از خودت یه کاری داشته باشی حدعقل یه خونه یه ماشین، یه کار خوب، درستم که نخوندی، اون دیپلمت به درد هیچی نمیخوره، باید یه کار خوب داشته باشی، اگه بیایی و سهم ارثت رو بگیری میتونی هر کاری بخواهی شروع کنی، حتی داخل خود شرکت کار کنی. پس لج بازی رو بزار کنار و بیا با من و آرمین..
_لاله: کسیکه خود منو گذاشت و رفت، و این چند سال خبری از نوه ای یتیمش نگرفت الان میخواد بهم کمک کنه؟ بابا بزرگ خودتم خوب میدونی که اگه من برات مهم بودم، اینهمه وقت منو اونجا نمیذاشتی بیایی خودت راحت زندگی کنی، تو حتی اون روزها توی چشمهام نگاه نمیکردی، لابد توهم منو مقصر مرگ خانوادم فکر میکنی..
_بابا بزرگ: نه دخترم تو مقصر نبودی، تو از هیچی خبر نیستی پس چیزی نمیخوام بشنوم، بیا دنبالم ما بیرون منتظرتیم..
تا خواستم حرف بزنم چشمهاشو ازم دزدید و رفت، غمگین بود، نمیدونم چرا هر بار که بحث مرگ شون میشه آرمین و بابا بزرگ سکوت میکنن و با غم و غصه بهم خیره میشن، یاهم فرار میکنن، کاش یکی حرفی بزنه و من بدونم گناه من این وسط چیه.
با ناراحتی آماده شدم و رفتم پایین، بابا بزرگ و آرمین بیرون بودن، وقتی نزدیک شدم دیدم بابا بزرگ به آرمین میگه..
_بابا بزرگ: خودت بهش بگو اگه بعد از شنیدنش گفت میخوادت که خوب.. اما اگر
ادامه دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک
✨♥با نام و یادت شروع میکنم پروردگار توانایم♥✨
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: محرابی
قسمت: هشتم
_آرمین: به به لاله خانوم این وقت شب با ماه خلوت کردی
_لاله: تو دیگه اینجا چیکار میکنی نخوابیدی؟؟
_آرمین: نه بابا، من این موقع نمی خوابم میدونی من هر وقت بیام اینجا نمی تونم بخوابم، همیشه خاطرات گذشته تو ذهنم تداعی میشه و نمیتونم بخوابم و آروم باشم، پدرم مادرم پدر و مادر تو زندگی قبلا خوشی هامون، مامان بزرگ، خنده های بابا بزرگ همش جلوی چشمامه، چرا یهو همه چی بهم خورد؟
_لاله: نمی دونم واقعا منم همیشه بهش فکر میکردم، چیشد که همه چی بهم خورد؟ پدرم و عمو یهو از هم جدا شدن، ما رفتیم تهران و شما رفتین خارج، مامان بزرگم دق کرد و مُرد، بعدشم من خانوادمو از دست دادم، و الانم من و تو برگشتیم اینجا اما هیچ کدوم از خانواده هامون نیستن، یه چیزی خیلی اذیتم میکنه
اونم اینه که چرا هیچ کدوم تون بعد مرگ خانواده ام از من خبری نگرفتین؟ واقعا با خودتون نگفتین چی سر این دختر بچه میاد؟ اونم منی که دختر یکی یه دونه پدرم بودم؟
چرا بابا بزرگ منو پیش خودش نیاورد، حتی تو چشمام نگاه نکرد اون روزا، مگه من خواسته بودم پدر و مادرم بمیرن؟ منم نمیدونستم چیشد یهو، تا من رفتم از ویلا چاقو بیارم، وقتی اومدم که پدر و مادرم غرق در خون و لب دریا افتادن، کی؟ چطور؟ و چرا اینکارو کرده بود؟
به همه گفتیم غرق شدن اما خود مون خوب میدونیم که قتل عمدی بود، تو نمیدونی من چی کشیدم.
من با دست های خودم دفن شون کردم، من چی کشیدم تو این سالها اصلا میدونی؟؟
الان حرف از کانون گرم خانواده میزنی اونم در گذشته، ما دیگه نمیتونیم خانواده داشته باشیم،
_آرمین: میدونم چی کشیدی و واقعا متاسفم، اما میتونیم از گذشته بگذریم و باهم زندگی جدیدی رو تشکیل بدیم کنار هم، منم تنها و بی کس، توهم تنها
کنار هم میتونیم باهم غم هامون رو قسمت کنیم..
ادامه دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
#غزل_زیبا__به_مادر
ای که خندیدی و با خندیدنت پیدا شدم!
حاصلِ دستانِ مهرآلود و مهرآسا شدم!
تو زنی!؟ مردانهگی داری و من را ساختی!
طفل بودم! مرد گشتم! با تو من آقا شدم
شش، دو، یک ماهی که در بطنت مرا آراستی...
شش، دو، یک سالی که در آغوشِ نازت جا شدم...
مادرم! تاجِ سرم! گهوارهام! ای دلبرم!
جایِ پایت سرزمینم است، پس دارا شدم!
قصه و لالاییهایت تا بهروحم رفته است
"آلَلو" گفتی و جانم در گرفت آرا شدم
مادرم آرام باش! آرامشت آرامش است!
چون تو حامیام شدی مهراس و "یک بیتا" شدم
؟
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
ادامه👇
💖به نام تو شروع میکنم رب یگانه ام💖
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: بانو سراج
قسمت: شیشم
و باز کردم از شلوغی حیرت زده شدم.
اینهمه آدم اینجا چی میکنه؟
دیدم آرمین لبخند زد
پس اون از همه چی خبر داشته، سلامی زیر لب دادم و دیدم بابا بزرگ داره گریه میکنه_بابابزرگ: بیا نوه ای عزیزم بیا دختر بغلم بیا اینجا _لاله: سلام خوبین بابا بزرگ؟
با همه آشنا ام کرد و احوال پرسی کردم.
عمه های بابام بودن با بچه هاشون
عمه سارا و عمه سیلا با بچه هاشون، و چندین نفر دیگه که من نمی شناختم شون، با بچه ها آشنا شدم، دختر کوچیکه ای عمه سارا اسمش ثنا بود و خیلی دختر مهربونی بود، باهاش دوست شدم و بهم خواهر و برادرش لیلا و حسام رو آشنا کرد. و دختر هاب عمه سیلا سه خواهر بودن به اسم های، راحیل و رها و ریحانه و یک داداش داشتن به نام رایان، همه شون خوب بودن جز دختر وسطیه ای عمه رها خیلی عنتر بود. نمیدونم چرا اما طرف من چپ چپ نگاه میکرد
ریحانه دختر خوبی بود و از قضا نامزد حسام میشد.
همه به مناسبت اومدن من مهمون بودن اینجا، و با همه آشنا شدم.
داشتم با ریحانه صحبت می کردم که آرمین به بابا بزرگ اشاره می کرد، اما بابا بزرگ همش صورتشو اون ور می کرد، بلاخره آرمین از عکس العمل نشون ندادن بابا بزرگ نا امید شد، و رفت یه گوشه نشست، از اون موقع ببعد دیگه نه حرفی زد نه بلند شد. کم کم مهمونا رفتن و من و بابا بزرگ نشستیم و داشتیم حرف میزدیم. که بابا بزرگ گفت میره اتاقش، منم به احترام بلند شدم، بابا بزرگ رفت و آرمین هم بلند شد و دنبالش رفت، با خودم فکر کردم چقدر بابا بزرگ پیر شده نسبت به قبل کم حرف شده و خیلی ساکت،
ناراحت شدم وقتی حالشو دیدم..
بلند شدم به دنبال شون رفتم نزدیک اتاق بابا بزرگ شدم، که داشتن صحبت می کردن.
_آرمین: چرا نامزدی من و لاله رو اعلام نکردین ها؟ مگه شما به من قول ندادین به محض اینکه لاله برگرده مارو نامزد میکنید؟ مگه شما نمیدونید که من..
ادامه دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
ادامه👇🌸به نام خالق بی نقص و یگانه ام🌸
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: بانو سراج
قسمت: چهارم
یهو عصبی شدم و حمله کردم طرفش_چی میگی تو؟ حرف زدنتو میفهمی تو پسره ای احمق؟ میخواستم بزنمش که دایی جلومو گرفت.
ول کن دایی بزار بفهمونم به این پسره من مال کسی نیستم!
بابابزرگ: چی میگی تو پسر چرا پدر لاله حرفی به ما نزده بود؟
آرمین: نمیدونم شاید نخواسته قبلش کسی بدونه اما من این چیزا حالیم نیست باید لاله با من بره اگه نه با پولیس میام اینجا من از عمو ام خط دارم که نوشته این حرفشو و پدر بزرگم پشت من هست و هیچ جوره نمیتونم بزارم لاله اینجا بمونه و به محض اینکه لاله 20 ساله بشه ما ازدواج میکنیم.
شروع کردم به جیغ و داد. مگه من با تو میام؟ اصلا و ابدا جایی نمیایم برو هرکیو نیاوردی بیار پسره ای احمق گمشو بینیم باوو
و با عجله رفتم بالا و دایی و بابا بزرگ باهاش صحبت میکردن و سعی می کردن قانع اش کنن اما اون هیچ جوره حرف سرش نمیشد.
من چقدر بد شانسم خدایا اون از پدر و مادرم که مردند اونم تو روز تولدم وقتی رفته بودیم دریا تا من داخل ویلا رفته بودم هر دو تو آب غرق شده بودند و در یک روز هر دو رو از دست دادم.
الانم پدر بزرگ و پسر عمو ام میخوان منو ببرن واقعا چقدر بدبختم داشتم گریه می کردم که از پایین صدای شکستن چیزی اومد و جیغ زن داییم. بلند شدم با عجله رفتم پایین و با چیزی که دیدم جیغ کشیدم.
آرمین با گلدون زده بود تو سر داییم، و از سر داییم خون میومد؛ با عجله رفتم پایین _آرمین: اولین و آخرین بار ات باشه که دختر عمو و زن آینده ای منو به اسم پسرت میگیری، الان فهمیدم چقدر سفت گرفتین که لاله با من نره اما باید بگم می برمش حتی اگه به زور هم شده.
هنگ کردم یعنی دایی گفته من مال پسرشم؟ پس الان انقدر بدبخت شدم سر من جنگ شده.
بسهههه خواهشا دیگه ادامه ندید. من نه مال پسر اینم نه تو، اما میرم پیش بابا بزرگ و با خودش صحبت می کنم.
بابابزرگ: دخترم می خواهی بری؟ می خوام بگم نرو اما اونم پدر بزرگت هست. فردا برو با آرمین.
پدر بزرگ و مادر بزرگ ناراحت شدند. و هر دو رفتند بالا، زن دایی هم مشغول پاک کردن خون های سر دایی شد.
منم می خواستم برم بالا که آرمین گفت: لاله فردا ساعت 10 منتظرتم و میام که بریم کرج، و میدونی که فاصله تهران تا کرج 39 دقیقه هست، هر وقت دلت بخواد میتونی بیایی و سر بزنی به خانواده مادری ات.
هیچی نگفتم و رفتم بالا اونم رفت که بره، واقعا نمیدونم چی بگم آخرین باری که دیدمش 7 ساله بودم. وقتیکه مامان بزرگ یعنی مادر پدرم فوت شده بود. رفته بودیم کرج فاتحه اونجا دیدمش و دیگه هیچوقت ندیدم، پدرم با خانواده پدری اش زیاد خود نبود و ما زیاد رفت آمد نداشتیم.
صبح شد و بیدار شدم و ساک کوچیکی بستم و آماده شدم. رفتم پایین با پدر بزرگ و مادر بزرگم داشتم خداحافظی می کردم. که زنگ در شد.
ادامه دارد...
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
ادامه👇
به نام رب بی مثالم
🌼آن ربی که علم نوشتن را عطاء کرد 🌼
🤍با نام و یادش شروع می کنیم🤍
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: بانو سراج
قسمت: دوم
_مرسی بابابزرگ خوبم چخبر میگن مهمون داریم کی هست؟ بابابزرگ: دخترم مهمون پسر..
یهو زنگ در نذاشت حرفشو کامل کنه که بلند شد تا در و باز کنه، وقتی در و باز کرد یه پسره وارد شد و یک دسته گل لاله دستش بود، با دیدن گلها تعجب کردم، به همه سلام داد تا سرشو بلند کرد یهو هر دو خیره شدیم به هم چشمهاش جذابیت خاصی داشت مشکی بود، قد بلند صورت کشیده و خیلی شیک با کت و شلوار اومده بود دستشو به طرفم دراز کرد و گفت: سلام لاله خانوم این گلهای قشنگ خدمت شما. با لکنت سلام گفتم و رفتیم که بشینیم، شکلات و گل آورده بود انگاری اومده خواستگاری پسره عنتر همچین میگه لاله خانوم انگار ده ساله همو میشناسیم، پسره تقریبا ۲۵ سالش میشد اما چهرش کمی آشنا بود. پدر بزرگم صداش زد و همه نشستیم روی مبل ها پسره با لبخند با همه سلام و احوالپرسی کرد، زن داییم و دخترش هم عین این ندید بدید ها نگاش میکردن، تورو خدا اینارو ببین، داشتم از فضولی میمردم که این کیه که بابا بزرگم صدام زد، لاله جون دختر غذا رو بکشین که آرمین پسرم هم دیگه اومد، عه پس اسمش آرمین هست.+چشم حاج بابا الان میکشیم، بلند شدم و با کمک زن دایی اینا غذا رو کشیدیم و صدا زدیم شون تا بیان سر میز، پسره یه صندلی عقب کشید و زل زد تو چشمهام،_لاله خانوم بفرمایید بشینین _آرمین: مرسی، با خجالت و تعجب نشستم یعنی چی که انقدر این با من صمیمی هست داشتیم همه با آرامش غذا میخوردیم که زن دایی فضولم یهو به حرف اومد_آقا آرمین خودتون معرفی نکردین شما کی هستید؟
داییم: ساکت شو زن بتوچه آخه؟
بابا بزرگ: غذا بخورید بعدا صحبت میکنیم، بقیه شام در سکوت صرف شد و آرمین حتی نیم نگاهی هم به زن داییم ننداخت و اصلا انگار نه انگار ازش سوال پرسیده، خوشم اومد جوابشو نداد خخخخ، شام تموم شد و ظرف هارو جمع کردیم ظرف هارو شستم و با چایی ها اومدم، پیش آقا آرمین سینی رو گرفتم تا چای شو برادره که یهو مامان بزرگ گفت حالا میخوایید چیکار کنید؟ که آقا آرمین گفت: هیچی فعلا اومدم لاله خانوم رو ببرم تا این حرفو زد سینی از پیشم افتاد و خیره شدم بهش...
ادامه دارد..
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
👇ادامه و قسمت آخر
🕊داستان کبوتر
نویسنده: صبا صدر
#قسمت آخر
دو سال بعد....
ــ حیدر: دو سال از ازدواجم با حسرت می گذشت درین مدت با همسرم آمدم به کانادا کنار فامیلم،
با اسرار من حسرت قبول کرد که نزد داکتر برود بخاطر گلویش شاید راهی برای خوب شدنش وجود داشت، داکتر ها بعد از بررسی خبرهای امید بخشی برایمان دادند که اگر عمل شود امکان خوب شدنش وجود دارد
حسرتم را عمل کردند چون مشکل گلوی حسرت مادر زادی نبود، در طفلیتش طناب های صوتی اش به شدت آسیب دیده بود داکتر گفت اگر در طفلیت اقدام به عملش می شد عملیات اش ساده تر و کم خطر می بود، حالا هم امیدی به خوب شدنش است
عملیات حسرت گذشت و چند روزی می گذرد، حسرتم در شفاخانه است
درین دو سال با حسرت فهمیدم خوشبختی واقعی یعنی داشتن همدم مهربان، وارد اتاق حسرت شدم خواب بود، کنار تختش نشستم و دستش را گرفتم، کبوترم خیلی درد دیده بود ان شاءالله که این آخرین دردی باشد که تحملش کردی ازین پس نمی گذارم اخم به پیشانی ات بیفتد، حسرت چشمانش را باز کرد، لبخندی به سویم زد پرسیدم
کبوترم خوب هستی؟
با اشاره چشمانش را باز و بسته کرد و تایید کرد که خوب است
خدا را شکر گفتم و برایش گفتم من می روم برایت چیزی برای خوردن بیاورم درین چند روز خیلی ضعیف شدی
از جایم بلند شدم و هنوز چند قدمی دور نشده بودم که با صدایی در جایم میخکوب شدم،
ــ ححییدر
ــ حیدر: متعجب به عقبم نگاه کردم جز من و حسرت کسی دیگری نبود،پرسیدم حسرتم؟
لبخندی زد و دوباره تکرار کرد
حیدر...
ــ حیدر: باور نکردنی بود حسرتم اسم مرا صدا زد، او می توانست حرف بزند
جان حیدر عزیز دل حیدر یکبار دیگر بگو حیدر،
ــ حسرت: حییدر
ــ حیدر: مه قربان حیدر گفتنت شوم کبوترم، خدایاااااا هزار بار شکرت که این روز را برایم نشان دادی، حسرتم می تواند حرف بزند،
از خوشی اشک می ریختم همین طور حسرتم نیز از فرط خوشی اشک می ریخت حسرتم را به آغوش گرفتم حسرت سرش را روی شانه ام گذاشت هردو خوشحال بودیم انگار همه خوشبختی های دنیا نصیب ما شده بود که واقعا هم چنین بود،
کبوتر سفیدم می توانست حرف بزند ازین بهتر چی میتوانست باشد؟
دستان حسرتم با در دستانم گرفتم و گفتم، من کنار تو خوشبخت ترین مرد دنیا هستم
ــ حسرت: سوال که همیشه در ذهنم لاجواب بود امروز جوابش را فهمیدم
خوشبختی یعنی چی؟
خوشبختی یعنی این که کسی را داشته باشی که با جان و دل دوستت بدارد، و با خوشی تو شاد باشد، من امروز این خوشبختی را با بودن کنار همدمم پیدا کردم
خدایا شکرت!..
پایان
صبا نوشت...✍️
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت هفدهم
ــ حیدر: خوشحال بودم ازینکه به دلبر کوچکم می رسیدم، حسرت در دلم بی نهایت عزیز شده بود بی صبرانه منتظر روزی بودم که کنارم ببینمش، بلاخره این روز نیز رسید، من لباس دامادی برتن کردم که دور از شوخی های مسعود نبود، پسر قد بلند هستم با چشمان سیاه، همیشه دوست داشتم روی پاهای خودم بایستم و خودم برای خود زندگی بسازم، موفق هم شدم، طبیب هستم فامیلم در خارج از کشور زندگی می کنند و من برای مدتی به افغانستان آمدم شاید چند ماهی اینجا بمانم و بعد دوباره برگردم زمانی که باحسرت مقابل شدم تصمیمم تغییر کرد، خواستم زندگی مشترکم را اینجا آغاز کنم در زادگاهم
بعد آن شاءالله با همسرم برگردم کنار فامیلم، امروز خیلی خوشحالم،
به سمت خانه دلبرم در حرکت شدم.
ــ حسرت: از خانه پدرم فقط کبوترم را باخودم می بردم، من مادری نداشتم که برای دخترش جهیزیه آماده کند، چند جوره لباسی که برایم خاله مژگان از طرف حیدر گرفته بود را به خانه جدیدم فرستادند،
در اتاقم بودم که دروازه اتاق تک تک شد و خورشید داخل اتاق شد، با دیدنم گفت ماشاالله خانم برادر چقدر زیبا شدی خداوند از نظر بد نگاهت کند، دو دقیقه بعد آقا داماد هم برای بردنت به جشن می آید
ــ با این حرف خورشید، دوباره تپش قلبم زیاد شد کوشش کردم لرزش دستانم را پنهان کنم، خورشید رفت و هنوز یک دقیقه یی نگذشت که چشمانم به بوت های سیاه براق مردانه خورد که کنار دروازه ایستاده بود نمی توانستم سرم را بلند کنم، آهسته سلام کرد، و نزدیک شد، درست مقابلم ایستاد.
ــ حیدر: دیدم خورشید خواهرم از اتاق عروسم بیرون شد نزدیک دَر رسیدم من نیز هیجان داشتم برای دیدن دلبرم، دَر باز بود کنار دَر ایستادم با دیدنش هوش از سرم رفت، حسرتم شبیه کبوتر شده بود کبوتر سفید، همانقدر زیبا همانقدر معصوم، چشمانش روی دستان لرزانش بود شرم از سیمایش فریاد می زد، مه فدای این حیا ات شوم
سلام کردم و نزدیک اش شدم دستم را پیش کردم تا دستش را بگیرم
دستان کوچک لرزانش در حصار دستانم قرار گرفت آن روز با خودم عهد کردم که هیچ گاهی این دستان را رها نکنم، در خوشی ها و غم ها کنارش باشم، تا کنون هر سختی که کشیده بعد از این فقط برایش لبخند هدیه کنم، عهد کردم که بهترین برایش باشم و هیچ گاهی احساس تنهایی نکند،
برایش گفتم برویم به سوی زندگی جدید کبوترم!
با شنیدن این حرفم سرش را بلند کرد و به چشمانم نگاه کرد
از آن نگاه های که قلب را تسخیر می کند، دو برابر عاشقش شدم،
باهم خواستیم حرکت کنیم که حسرت ایستاد.
ادامه فردا شب 🩵
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت پانزدهم
ــ خورشید: البته حیدر نیز کم از برادرم نیست هم صنفی دوره مکتب مسعود است او بعد از ختم مکتب با فامیلش خارج از کشور رفت و تحصیل کرد، داکتر شد و برگشت مدتی می شود آمده است، و تو را در باغ دیده و انگار از چنگ گرگ برادرم نجات داده، بیاد آوردی؟ باور کن حسرت کسی را به خوبی حیدر نمی توانی پیدا کنی، او انسان بدی نیست، انسان فهمیده و خوش قلبی است کاملا مثل خودت
ــ حسرت: باورم نمی شد که آن پسری را که در باغ دیده بودم مرا پیدا کرده و به خواستگاری ام فرستاده باشد، شاید نداند من لال هستم، برای خورشید گفتم من نمی توانم صحبت کنم اگر این را بفهمد منصرف می شود، من دختر مناسبی برای آن نیستم.
ــ خورشید: می فهمد حسرت و او تورا با همین حالت دوست دارد، حیدر برادرم عاشقت است و اینکه تو نمی توانی حرف بزنی هیچ فرقی برایش نمی کند او برای خوشبختی هایش شریک می خواهد، رد نکن حسرت ما باز می آییم تو فکر کن.
ــ حسرت: دستانم می لرزید، نمی توانستم فکر کنم، اصلا چطور ممکن بود پیدایم کند؟ از کجا فهمید خانه من کجاست؟ آن روز که مرا تعقیب نکرد پس چطور ممکن بود،
آن پسر چطور می تواند همه عمرش را با دختر بی زبان بگذراند؟ نمی توانستم زندگی یکی را خراب کنم، او برای خوشبختی هایش شریک می خواست ولی من جز بدبختی هایم چیزی نداشتم قسمت کنم، الحق که حق آن نیست که در بدبختی های من شریک شود در همین افکار بودم که مادرم آمد و گفت
ــ رمزیه: به به عجب حسرت خانم حالا فهمیدم که گپ چه بوده، اینقدر گریه و زاری برای اینکه تو را به آن پسر معیوب ندهم برای چه بوده
دل این دختر بی زبان ما در جای دیگری گیر بوده،
عجب! راست گفته اند از ریزه بلا خیزه
فکر می کردم طرف تو کسی نگاه هم نمی کند ولی تو که یک داکتر را در مشت خود گرفتی، ولا که تحت تاثیر قرار گرفتم. دختر بی حیا خدا می داند چه عشوه های کردی چه ناز و ادا های کردی در کجا آن پسر را دیدی که خواستگاری فرستاده و حا باید بگویم برایت دلت را خوش نساز، آن پسر تو را منحیث همسر خود به خانه خواهد برد ولی بعد از مدتی خدمه خانه خود نیز قبول نخواهد کرد، دختر بدرد نخور.
ادامه 👇 🩵
🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت سیزدهم
چشمم به دختری خورد که صورتش به آسمان است و زیر باران ایستاده، چشم ازش برداشتم و پنجره را باز کردم اما تا دوباره چشمم به آن دختر خورد متوجه شدم خودش بود همان دختر سرخ پوش، همان که در باغ دیده بودمش، باورم نمی شد، خدا دعایم را قبول کرده بود و دیدار دوباره آن دخترک نصیبم شد، مسعود را صدا زدم وقتی آمد پرسید چی شده حیدر انگار جن دیدی چرا فریاد می زنی
ــ ببین مسعود این دختر کیست؟
ــ مسعود: استغفرالله او بچه برای تو چی که کیست به دختر مردم چه کاری داری بد است نگاهش نکو،
ــ حیدر: فقط پرسیدم این دختر کیست چون من در باغ همین را نجات داده بودم، و روسری اش نزد من است، فقط به همین خاطر پرسیدم
ــ مسعود: این دختر کاکا رحیم است همسایه ما همان که گفتم گلدوز است.
ــ حیدر: خیلی زیباست، صادقانه به زیبایی این دختر تا کنون ندیده بودم،
ــ مسعود: حرف اش را هم نزن، اولاً خو او دختر ۱۸الی ۱۹ساله است و تو پسر ۲۸ساله تفاوت سنی شما زیاد است طرف تو پیر مرد اصلا نگاه هم نمی کند هاهاها
دوما این که او دختر...!
ــ حیدر: مسعود جان اولاً باید بگویم پسر ۲۸ساله پیر مرد نیست در اوج جوانی است، دوما برای تو هیچ مربوط نمی شود من اگر کسی را بخواهم حلال می خواهم و نیت بدی هم ندارم، کمی در باره اش تحقیق می کنم بعد به خواستگار میفرستم، و حا دوما که گفتی او دختر؟
او دختر را چه شده؟ نامزاد که نیست؟ اگر است قسم می خورم که دیگر نگاهش که چی حتی از ذهنم بیرونش کنم
ــ مسعود: نه حیدر جان نامزاد که نیست ولی آن دختر لال است، نمی تواند صحبت کند.
ــ حیدر: از حرفی که مسعود زد حس کردم آب داغ روی سرم ریخت، که تمامی بدنم را سوزاند، بیاد آن روزی افتادم که سرش فریاد زدم که نمی توانستی کمک بخواهی؟پس این دخترک بیچاره حرف زده نمی تواند، برای این که نمی تواند حرف بزند ناراحت شدم ولی بیشتر ناراحتی ام بخاطر رفتار خودم بود ای کاش من نیز لال می شدم و آن روز چنین نمی گفتم، خدا می داند چقدر رنجیده باشد.
ــ ناراحت شدم مسعود، آیا مادر زادی لال است یا هم کدام اتفاقی برایش افتیده؟
ــ مسعود: نمی دانم حیدر جان بیچاره دخترک از زمانی که بیاد دارم و دیدیمش نمی تواند حرف بزند، مکتب را با همه سختی هایش تمام کرد هم صنفی خورشید خواهرم بود، خورشید می گفت که حسرت خیلی با استعداد است ولی چون نمی تواند حرف بزند همیشه حقش ازش گرفته می شد، نمرات بلندش ناچیز شمرده می شد و خیلی ها طعنه می دادند به اینکه لال را به درس خواندن چه؟
دلم برایش می سوزد، شنیدم یک پسر معیوب خواستگاری اش کرده آن پسر نمی تواند بلند شود دست هایش، پاهایش فلج است، مادر خدا ناترس این دختر بخاطر پول راضی است ولی این دختر مخالفت می کند.
ادامه فردا شب 🩵