bookscase | Unsorted

Telegram-канал bookscase - قفسه کتاب

18485

کتاب یک دنیاست یک زندگیست کتاب #بیشتر_بخوانید #بیشتر_بدانید کتاب گنیجینه ای که هر کسی به آن دست پیدا نمیکند. 👈 ادمین قفسه کتاب جهت تبلیغات ، نظرات ، معرفی کتاب @Mr_Books 👈👈 کد شامد 1-1-297534-61-4-1

Subscribe to a channel

قفسه کتاب

🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده صبا صدر

#قسمت دوازدهم

لباس هایم را پوشیدم موهایم را شانه زدم و مثل همیشه باز گذاشتم اش، به چشمانم سرمه کشیدم، چشمانم زیبا بود مژه های بلندم به زیبایی اش افزوده بود، زیبایی چشمانم به بزرگی و رنگش بود، ژل کم رنگ به لبانم زدم و شالم را گرفتم، یک دستمال خیلی زیبای دوخته بودم که کاملا جدید بود، خیلی روی آن زحمت کشیده بودم آنرا در جعبه کوچکی گذاشتم تا برای خورشید تحفه ببرم، کفش هایم را پوشیده و حرکت کردم به سمت خانه خورشید شان، فاصله چندانی نداشت، فقط دو خانه در وسط بود و خانه سوم خانه خورشید بود
آنجا رسیدم و بعد از احوال پرسی با خورشید و مادرش به سمت صالون که مهمانان دیگر بود حرکت کردم، با همه دست دادم و گوشه یی جا خوش کردم، همه با یک دیگر گرم صحبت بودند، من که نمی توانستم با کسی صحبت کنم با انگشتانم بازی می کردم، خورشید آمد و کنارم نشست، و احوالم را جویا شد با اشاره توسط دستانم برایش گفتم با دیدن لبخند تو حالم بهتر شد، تشکر کرد و رفت تا به مهمانان دیگر نیز برسد
غذا صرف شد و همه باز هم گرم صحبت بودند خورشید لباس آبی رنگ برتن کرد میز و کیک و پوقانه ها نیز آبی و سفید رنگ بود، همه کف زدیم موزیک بلند گذاشتند دخترا می رقصیدند، همه شاد بودند، من نیز در ظاهر شاد ولی در باطن طوفانی بودم طوفانی که سه روز میشد در دلم برپا بود
وقت بریدن کیک شد و مادر و پدر خورشید نیز وارد صالون شدند، هردو صورت خورشید را بوسیدند و برایش هدیه های که گرفته بودن را تقدیم کردند، خانواده شاد بودند، ای کاش من هم شبیه خورشید خوشبخت می بودم، فامیلی می داشتم که برای خوشی ام هرکاری می کردند،
برای خورشید خوشحال بودم من نیز نزدیک اش شدم و هدیه خودم را برایش سپردم، تشکری کرد همه به نوبت خود برای خورشید تبریکی می دادند باز آواز موسیقی بلند شد و همه می خندیدند و می رقصیدند، چشمم از پنجره به بیرون افتاد متوجه شدم باران می بارید
باران بهاری، در صالون همه مصروف بود یکی می رقصید، یکی کیک نوش جان می کرد، بعضي ها گرم صحبت و خنده های دوستانه بودند، فرصت را غنیمت شمرده از صالون بیرون شدم تا از باران لذت ببرم، باران را دوست داشتم، و هرگاه می دیدم باران می بارد دستان و صورتم را به آسمان بلند می کردم، حویلی خورشید شان بزرگ بود که در چهار طرف اتاق ها قرار داشت در حویلی هیچ کسی نبود جز من، چادرم روی شانه هایم بود، دوست داشتم نسیم ملایم موهایم را برقصاند، باران نرمک نرمک زمین را خیس می ساخت، گوشه یی ایستادم و صورتم را به سمت آسمان گرفتم لذت بخش بود..
ــ حیدر: به خانه مسعود شان آمدم انگار کدام جشن بود، چاشت در اتاق مسعود غذا را نوش جان کردیم، از مسعود پرسیدم امروز در خانه شما چه خبر است؟
گفت سالگرد تولد خواهرم است دوستانش را دعوت کرده همه اونجا مصروف هستند تورا خواستم که ساعتی بخندیم و از دوران مکتب بگوییم
با مسعود ساعت ها صحبت کردیم و خندیدیم، از دوران مکتب گفتیم، من که دانشگاه را خارج از کشور فرا گرفتم، و تمامش کردم و اکنون که داکتر هستم برایش ازتلخی و شیرینی های مسافری گفتم و ساعت ها صحبت کردیم،
صدای برخورد قطرات باران به شیشه پنجره اتاق مسعود مرا به وجد آورد، باران را دوست داشتم، این نعمت خداوند واقعا دل انگیز بود، پرده را کنار زدم تا پنجره را باز کنم هوای خُنَک بهاری فضای اتاق را پر کند،

ادامه 👇 🩵

Читать полностью…

قفسه کتاب

🕊داستان کبوتر

✍🏻نویسنده:صبا صدر

#قسمت دهم

ــ حسرت: از بس با اشاره حرف زدم و گریه کردم دستانم درد می کرد، قلبم شکسته بود،
باران می بارید، انگار دل آسمان هم به حال من بد بخت سوخته بود و اشک می ریخت، پاهایم توان ایستادن نداشت، نفسم می سوخت، صورتم به گز گز افتاده بود انگار اشک نبود تیزاب بود روی صورتم..

پدرم چشمانش به زمین بود و پریشان ولی مادرم
مادری که هیچ گاهی برایم مادری نکرد، هنوز دلش نرم نشده بود،گفت

ــ رمزیه: حیف زحمت اینقدر سال ما که برای تو ناسپاس کشیدیم مثل اولاد خود بزرگ کردیم، نگذاشتیم طعمه سگ های بیابان شوی آخرش هم چنین پاسخ می دهی؟
من خوبی تو را خواستم، انسان سالم که به خواستگاری تو نمی آید حالا که یک فامیل سرمایه دار خواهانت است اینگونه ناز می کنی، خوبی هم به تو بی فایده است.

ــ حسرت: از اتاق شان خارج شدم، دیگر نمی توانستم بایستم، ای کاش زمان متوقف می شد، یا هم ای کاش امروز آن گرگ مرا می کُشت!
به اتاق خود پناه بردم، خودم را روی دوشک خود انداختم آنقدر گریه کردم که زور هیچ امیدی وجود نداشته یی برای آرام ساختنم نمی رسید.
خسته بودم، دلم خواب عمیق می خواست خوابی که پایانی نداشته باشد،یا خوابی که بیداری اش در یک جای دیگری می بود،
به بدبختی خود فکر می کردم، یعنی از همان روز بدی که چشم به هستی باز کردم مرا کسی نمی خواست، آن کسی که مرا به دنیا آورد روی سرک نمی گذاشت.
من کی هستم؟
با پرسیدن این سوال از خودم چشمانم سنگین شد....
سرم درد می کرد چشمانم را باز کردم هوا تاریک بود به ساعت نگاه کردم ۰۲:۳۵شب را نشان می داد، نیمه شب بود، نگاهم به کبوترم خورد امروز صبح برایش غذا داده بودم، در قفسش دانه انداختم هنوز آب داشت، سرم را روی دستانم قرار دادم و کبوترم را نظاره می کردم،

بلند شدم وضو گرفتم خواستم تعجد بخوانم
روی جای نماز نشستم و یک دل سیر با خدایم درد دل کردم،
فقط خدا بود که نگفته هایم را می شنید، اشک هایم را می فهمید، عاقبتم را به دستان خدا سپردم، چون می دانستم در نهایت از دستان خدا دریافت می کردم،
بعداز راز و نیاز با خدایم دلم آرام گرفت، در گوشه اتاقم نشستم و دوباره به کبوترم خیره شدم، باید آزادش می کردم، حقش نیست که در قفس بماند، او بال دارد باید تا انتهای آسمان پرواز کند، ای کاش من هم بال می داشتم پرواز می کردم و می رفتم جایی که هیچ کسی نباشد جز خدایم!

ادامه 👇 🩵

Читать полностью…

قفسه کتاب

ادامه👇

🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر


#قسمت هشتم

ــ حیدر: دستمال را از دور برایش نشان دادم وقتی دید گفت شبیه این دستمال گلدوزی شده مادرم نیز دارد،
ــ حیدر: پس حتما مادر تورا نجات دادیم، عجب مسعود جان مادرت از خودت کوچک تر،
من دختر تقریبا ۱۸یا ۱۹سال را نجات دادم، این دستمال مادر تو نیست
ــ مسعود: نه هدفم این نبود که از مادر من است، یعنی ازین دستمال مادر من نیز دارد، درین کوچه فقط یک گلدوز است دختر کاکا رحیم،
که برای خیلی ها دستمال می دوزد شاید این دستمال از آن باشد یا شایدم از کسی که آن دختر برایش دوخته
ــ حیدر: نمی دانم مسعود ولی آن دختر خیلی زیبا بود، شبیه حور بهشت
ــ مسعود: توبه خدایا قسمی حرف میزنی فقط از بهشت آمده باشی و حور بهشت را ملاقات کرده باشی حیدر
ــ حیدر: بگذریم مسعود جان برویم که دیر است...

ــ حسرت: ندانستم چطوری خودم را به خانه رساندم،
هضم این همه اتفاقات برایم سنگین بود، دستمالم نیز در باغ جا ماند، امروز چیزی نمانده بود طعمه گرگ شوم، اگر آن پسر نمی رسید، اگر مرا نجات نمی داد؟
ای واای حتی فکر این که به دست گرگ تیکه تیکه شوم تنم را می لرزاند،
آن پسر ناجی ام شد، منِ بی زبان حتی نتوانستم ازش تشکر کنم و فرار کردم،
خودم را جمع و جور کردم و وارد حویلی شدم، هنوز هم دستانم می لرزید
فقط ساعتی خواستم شاد باشم سرم زهر شد
آهسته گام برداشتم تا به اتاقم بروم ولی در دهلیز با شنیدن صدای فریاد مادر و پدرم در جایم میخکوب شدم
پدرم می گفت: نمی توانم دختر را با دستان خود به دست بدبختی بسپارم، ولی مادرم می گفت چرا بدبخت شود انگار فعلا خیلی خوشبخت است.
ــ رحیم«پدر حسرت»: رمزیه چرا نمی فهمی گناه دارد، آن پسر معیوب است، نمی تواند راه برود نمی تواند حرکت کند، چطوری دختر را خوشبخت کند؟
ــ رمزیه: انگار دختر خودت بی عیب است دختر خودت نیز لال است، دو معیوب خوب باهم کنار می آیند!
ــ رحیم: نمی شود رمزیه از خدا بترس، نمی توانم در بدل پول دختر را بدبخت بسازم، او فقط لال است، گناه دارد

ــ حسرت: دیگر توان ایستاده شدن نداشتم این درد دیگر زیادی بود بالایم،
همانجا روی دو زانو نشستم و به حال زار خودم می گریستم
صدای پدر و مادرم را واضح می شنیدم انگار از حضور من اگاه نبودند.

ــ رمزیه: هیچ گناهی ندارد رحیم، اینقدر سال بزرگش کردیم، آب و غذا و پوشاک برایش فراهم کردیم، حالا اگر از برکت او مفادی بما برسد که کفر نمی شود،
پسر خیلی پولدار است رحیم جان، دختر را تاج سر می سازند، من که برایشان می گویم به خواستگاری بیاید
ــ رحیم: من نمی توانم قبول کنم، رمزیه یکبار فکر کن اگر بجای حسرت لیلا را می خواستند قبول می کردی؟
ــ رمزیه: معلوم است که نخیر، دختر من لال نیست دختر من سالم است و از خون خودم است، حسرت که دختر ما نیست رحیم پس چرا ادای پدر های مهربان را درمیاری
ــ رحیم: از خدا بترس زن خاموش باش حسرت نباید هیچ وقتی بفهمد که فرزند خودما نیست.

ادامه امشب 👇🩵

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

Читать полностью…

قفسه کتاب

ادامه👇

🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت ششم

نفسم حبس شد! گرگ بزرگی بود، انگار چيزي را تیکه و پاره می کرد تا چشمش بمن خورد، غر زد آهسته آهسته سمت من روان شد
وحشی بودنش واضح بود
نمی توانستم بایستم و هم پاهایم یاری نمی کرد حرکت کنم دست و پایم می لرزید،
به عقب روان شدم و سرعتم را بیشتر کردم، منِ بدبخت حتی نمی توانستم کمک بخوایم، اینجا بود که فهمیدم واقعا ناتوانم،
با سرعت دویدم، آن گرگ نیز از عقبم می دوید
آنقدر دویدم که به نفس نفس افتادم نمی دانم کجا قرار داشتم ولی هنوز هم می دویدم سرم به عقب چشمانم روی قدم های گرگ درنده بود، انقدر دویدم که بسیار محکم به چیزی اثابت کردم سرم را بلند کردم، یک پسر بود، اولین بار بود دیده بودمش
بایدم اولین بار می بود من که درین منطقه کسی را نمی شناختم بجز یکی دو دختران همسایه،
با آنکه شناختی ازش نداشتم چرخی زدم و پشت آن پسر قد بلند پنهان شدم، حس کردم آخر خط است اما آن پسر یک قدم جلو رفت و با زنجیری که در دست داشت به آن گرگ نزدیک شده و آنرا به درخت بست
چشمانم از شدت ترس پر از اشک شده بود دست و پایم مثل بید می لرزید،
آن پسر چرخی زد و تا می خواست حرفی بزند، به یکبارگی ساکت شد، انگار قصد داشت دعوا کند، اما ساکت شد، دو قدم به جلو آمد و پرسید خوب هستید؟
من نمی توانستم حرکتی کنم، فقط با چشمان پر اشک به ان پسر خیره شده بودم، اندکی تُن صدایش بلند رفت، با شما هستم نمی شد وقتی در خطر بودید فریاد بزنید تا یکی به کمک بیاید؟
اگر متوجه نمی شدم حالا طعمه گرگ شده بودید!
فریاد زدن اینقدر مشکل بود حتی از دویدن مشکل تر؟
ــ حسرت: قلبم انگار قصد بیرون شدن داشت آنقدر ترسیده بودم که شدت ضربان قلبم غیر قابل توصیف بود،
آن پسر می گفت فریاد می زدی
آخر من بدبخت که نمی توانم فریاد بزنم، به عقب رفتم و به دویدن شروع کردم، نمی توانستم بایستم، آن پسر گفت آهای صبر کنید قصد بدی نداشتم نمی خواستم بالای تان قهر شوم...
ــ حیدر: در باغ با مسعود مشغول صحبت بودیم که مسعود گفت من می روم دستشویی زود بر می گردم، البته باغ از مسعود بود و من برای تبدیل هوا آمده بودم، همیشه وقت مصروف درس و تحصیل در کشور و خارج از کشور بودم، خیلی پشت هوای صاف و مکان سبز وطنم دلتنگ شده بودم، با گوشی ام مصروف بودم که صدای گرگ مسعود به گوشم رسید سرم را بلند کردم با چیزی که دیدم به شدت از جایم بلند شدم، گرگ رها شده بود و از پشت یک دختر که از دور لباس سرخش به چشم می خورد، به دوش افتاده بود، سراسیمه وار بلند شدم و دویدم تا خودم را به آنها برسانم در مسیر راه زنجیر رها شده گرگ را دیدم و گرفته با عجله خودم را جلوی آنها قرار دادم آن دختر محکم بمن خورد و عقبم پنهان شد؛

ادامه فردا شب 🩵

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

Читать полностью…

قفسه کتاب

ادامه👇

🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت چهارم

درین چند روز کبوترم نیز بهبود یافته بود، می خواستم رهایش کنم اما او تنها همدم تنهایی هایم بود، اگر رهایش می کردم خودم تنها می شدم.
همه از حضور کبوترم آگاه شده بودند، و دایما مادرم تحدیدم می کرد که اگر در کار هایم کوتاهی کنم کبوترم را از نزدم می گیرد.
من از ترس اینکه مبادا از دستش بدهم همه روزه مصروف کار می بودم.
کار کردن را دوست داشتم ولی در کنارش آزادی نیز می خواستم
آزادی نه ایکه همه روزه بیرون از خانه باشم فقط می خواستم بدون ترس از تنبیه شدن نفس بکشم، همیشه در خانه حبس نباشم

دوست داشتم به دانشگاه بروم اما به اینکه نمی توانم حرف بزنم اسرار کردنم بی فایده بود، بعد از به اتمام رساندن مکتب، همه زندگیم به خانه آشپزخانه و حویلی خلاصه می شد
با آنکه زمین هایمان فاصله خیلی کمی از خانه ما داشت اما اجازه رفتن نداشتم،
به ندرت کاری پیش می شد که به باغ بروم، مکان سرسبز برایم آرامش می بخشید.
گلدوز خیلی ماهری بودم،روی دستمال های زیبا گلدوزی می کردم، و همیشه دستمال قشنگی برای خودم می ساختم
درین سال نو از پول که از طریق گلدوزی بدست آورده بودم برای خودم یک پیراهن به رنگ سرخ آماده کردم،
دستمال سر سفید که روی آن با تار سرخ و سبز گل دوخته بودم،
من از کودکی دوست داشتم موهایم باز باشد، دوست نداشتم در حصار یک قیدی بماند و دایما بسته باشد،
برای همین موهای بلندم همیشه باز و رقصان بود، لباس سرخ رنگم را برتن کردم، دستمال سرم را نیز بر سر کرده و گوشه هایش را از لای موهایم عبور دادم که موهایم از قسمت پایان دستمال بیرون زده بودند، رنگ سرخ را خیلی دوست داشتم به جلد سفیدم خیلی زیبا می گفت؛
جلوی آیینه چرخی زدم وخودم را برانداز کردم
به راستی شاعر قشنگ فرموده
ما جلوه از خلقت زیبای خداییم! خداوند همه بندگانش را با ظرافت و زیبایی های منحصر به فرد آفریده، من نیز زیبا هستم فقط نمی توانم صحبت کنم هر انسانی یک عیبی دارد، عیب من شاید بزرگتر بود.
به راستی از چه زمانی نمی توانم حرف بزنم؟ یعنی مادرزادی است؟ یا در طفلیت مشکلی برایم پیش شد؟
از زمانی که به یاد دارم هیچ کسی پی گیر این قضیه نشد اگر مادرزادی نباشد چه؟ اگر درمانی داشته باشد چه؟
آه عمیقی کشیدم و دوباره خودم را در آیینه بر انداز کردم، خواستم لباس های جدیدم را به مادرم نیز نشان بدهم
در دهلیز بودم که لیلا را دیدم، لباس های خیلی قشنگ برتن داشت صورتش را بوسیدم.

لیلا علاقه چندانی بمن نداشت، نه همرایم حرفی می زد و نه هم کاری داشت، لیلا اندکی حسود بود البته اطفال معمولاً حسود می باشند در مقابل چیزای اندک، با دوستان و همسایه ها حسودی می کرد، ولی من هیچ نوع برتریت از لیلا نداشتم برای همین اصلا توجهی به حضورم نداشت، با اشاره دستان خود ازش پرسیدم مادر کجاست
گفت در اتاق شان با پدرم حرف می زنند
ــ حسرت: خوشحال شدم که پدرم نیز امروز در خانه هستند، با تک تک زدن به دروازه اتاق شان وارد شدم، پدرم اندکی پریشان به نظر می رسید ولی مادرم خوشحال بود، با تکان دادن سرم به هردو سلام کردم

ادامه فردا شب 🩵

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

Читать полностью…

قفسه کتاب

تمامی خدمات زیر کاملا دانشجویی حساب میشود. خواستید در خدمتم دوستان 🌷

🎗پاورپوینت با طراحی های متنوع👌
🎗مقاله
🎗کپی
🎗 پرینت رنگی و سیاه سفید
🎗تحقیق
🎗تایپ متن فارسی و انگلیسی
🎗کارنمای معلمی
🎗خلاصه نویسی
🎗فلش
🎗 طراحی سوال امتحانی
🎗چاپ عکس
🎗ریختن فایل روی سیدی
🎗نوشتن مقاله
🎗تبدیل ورد به پی دی اف و پی دی اف به ورد
🎗اکسل

تحویل فوری 👌😍
انجام سخت ترین کار ها👉

تمامی این خدمات توسط فوق لیسانس کامپیوتر ( ای تی ) انجام میشود
و ویرایش آن رایگان است 👌

👇👇👇

@fatemehbp82
شماره تماس 📞
09033211269

Читать полностью…

قفسه کتاب

📖آیا تو آن نیمه گمشده‌ام هستی؟
نویسنده: باربارا دی آنجلیس

▫️عاشق شدن تجربه‌ای قدرتمند و جادویی است. در ابتدا هر گفتگو و هر لحظه، کاملا درست به نظر می‌رسد. اما خیلی زود جذابیت و شیدایی عادی شده و مشکلات زندگی مشترک ظاهر می‌شوند. هفته‌ها و ماه‌ها می‌گذرد تا اینکه یک روز از خود می‌پرسیم آیا او نیمه گمشده من است؟ ما می‌خواهیم خوشبخت باشیم و ازدواجمان سرانجام خوبی داشته باشد. بنابراین پرواضح است که هیچ یک از ما عمداً افرادی را انتخاب نمی‌کنیم که برایمان نامناسب باشند. ما حقیقتاً باور داریم که وقتی کسی را انتخاب می‌کنیم، انتخابمان درست است، اما حقیقت تلخ این است که بسیاری از اوقات این انتخاب‌ها به اشتباهاتی تلخ و دردناک مبدل می‌شوند. بسیاری از ما فرد نامناسب را برمی‌گزینیم و سپس می‌اندیشیم که چرا؟

▪️اگر مجرد هستید با این کتاب می‌توانید به ابزارهایی جهت انتخابی سالم و موفق دست پیدا کنید و اگر عاشق شده‌اید می‌توانید از درستی رابطه خود و موفقیت آن در آینده آگاه شوید. اگر ازدواج کرده‌اید با کمک این کتاب می‌توانید تفاوت‌ها را درک کنید و آن‌ها را متعادل سازید تا بتوانید در کنار هم شادتر زندگی کنید.

@Bookscase 📚📚

Читать полностью…

قفسه کتاب

⏹ شما شکل دهنده جهان خود هستید...مهم است که به چه فکر می کنید و چه آرزویی دارید، چون آن چیز پدید می آید...🫥

⏺انسان چیزی می شود که به آن می اندیشد ...هر کس می تواند دنیای خود را بسازد و محدودیتی ندارد زیرا بیش از نیاز شما نعمت وجود دارد...🧠


⬅️ قانون جاذبه درون شماست و تحت کنترل شما است... هر آنچه درخواست کنید کائنات به شما می گوید: فرمان بردارم سرورم، چشم قربان ...🫡

⏮ با شکر گزاری شروع کنید، شکرگزاری بابت چیزهایی که دارید... این کار به شما احساس خوبی می دهد و چیزهای بیشتری را به سمت شما جذب می کند..🧲

🆔
@Bookscase 👈👈👈

Читать полностью…

قفسه کتاب

عدالت آن است که برای هر اشتباه فقط یک بار مجازات شویم؛
ولی ما بابت هر اشتباه خودمان را هزاران بار مجازات می‌کنیم،
انسان حافظه ای قوی دارد، بارها اشتباه خود را یادآوری می‌کنیم، بارها خود را محاکمه می‌کنیم، بارها خود را مقصر می‌دانیم و بارها خود را مجازات می‌کنیم.

📕 #چهار_میثاق
✍🏻 #دون_میگوئل_روئیز

📚 @Bookscase

Читать полностью…

قفسه کتاب

#در_اغوش_نور 🫂✨
✍ #بتی_جین_ایدی
🎙#کتاب_صوتی
#درخواستی
@Bookscase 📚👈👈

Читать полностью…

قفسه کتاب

#در_اغوش_نور 🫂✨
✍ #بتی_جین_ایدی
🎙#کتاب_صوتی
#درخواستی
@Bookscase 📚👈👈

Читать полностью…

قفسه کتاب

#در_آغوش_نور (تجربه نزدیک به مرگ)
#بتی_جین_ایدی

بسیار از ادیان الهی و به تبع آن‌ها تفکرات عرفانی اعتقاد مشابهی درباره‌ی زندگی بشر پس از مرگ دارند. این اعتقاد بر اساس در نظر گرفتن روح به عنوان سرچشمه‌ی اصلی حیات شکل گرفته است. به عبارت دیگر بشر همانطور که زندگی خود را پس از دمیده شدن روح در کالبد فیزیکی خود آغاز می‌کند در زمان مرگ نیز با خروج روح از بدن وارد مرحله‌ی دیگری از حیات ابدی و روحانی خود خواهد شد. بتی جین ایدی در کتاب در آغوش نور به بررسی و روایت تجربه‌های نزدیک به مرگ می‌پردازد. تجربه‌هایی که از خلال آن‌ها راویان همگی اشاره به جدا شدن روح از بدن و یا نظاره‌ی جسم فیزیک خود از بیرون و حرکت به سمت نور داشته‌اند.

#درخواستی

#قفسه_کتاب📚

@Bookscase 📚👈👈

Читать полностью…

قفسه کتاب

🌷درود بر شما به #پنجشنبه ۲۰ #بهمن خوش آمدید🌷

🌻همه چی درست میشه،
🌻شاید امروز نه ولی در نهایت میشه.
🌻تا دندون دارید بخندید
🌻تا چشم دارید ببینید
🌻تا گوش دارید گوش کنید
🌻تا سالمید زندگی کنید
🌻یادت باشه دنیا منتظر هیچکس نمی‌مونه
🌻پس به لبخند زدن ادامه بده
🌻و همیشه برنده باش😊


🌷 #آخر_هفته‌تون سرشار از انرژی مثبت🌷

‌‌‌‌‌
اگه دلت گرفته بیا اینجا چون حالتو خوب میکنه👇
@Bookscase
🌺🌼🌺🌼

Читать полностью…

قفسه کتاب

این کتاب ماجرای پادشاه جوانی را به تصویر می‌کشد که روزی از صدای آواز خواندن بلبلی در جنگل خوشش می‌آید و آن را به کاخ خودش می‌آورد تا هر روز برایش چهچه بزند.

📕 #بلبل
✍🏻 #هانس_کریستین‌_اندرسن
#کتاب_بخوانیم.😍😍😍

@Bookscase 👈🌷👌

Читать полностью…

قفسه کتاب

یه چیزی تو زندان یاد گرفتم كه می‌خوام بهت بگم
آدم هیچ وقت نباید به اون روزی كه آزاد میشه فكر كنه
اینه كه آدمو دیوونه می‌کنه
باید به فكر امروز بود و بعد به فردا ...

📕 #خوشه_های_خشم
✍🏻 #جان_اشتاین_بک

📚@Bookscase 👈

#معرفی

Читать полностью…

قفسه کتاب

🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صباصدر

#قسمت یازدهم

دو روز گذشت و درین دو روز کمتر مقابل چشمان شان بودم، از پدرم دلخور بودم ای کاش یکبار برایم می گفت، یا هم حتی یکبار دست نوازش بر سرم می کشید، نمی توانم از نیکی هایش چشم پوشی کنم اما در اصل من بیچاره ام که یک عمر در حسرت محبت ماندم.
ساعت ۹صبح بود مصروف جارو کردن حویلی بودم که دروازه کوچه تک تک شد، رفتم بازش کردم، خورشید بود همسایه ما، بعد از احوال پرسی برایم گفت،
ــ خورشید: حسرت جان فردا سالگرد تولدم است خیلی از دختران را دعوت کردیم، خودت هم بیا خیلی خوش می گذرد، اگر نیایی سخت خفه می شوم.
ــ حسرت: با اشاره ازش تشکر کردم، خیلی دوست داشتم شرکت کنم چون آنقدر درین مدت غصه خورده بودم که به یک دلخوشی اندک نیازمند بودم، چشمانم را به اشاره تایید باز و بسته کردم و دستانش را گرفتم بوسه یی بر صورتش گذاشتم و برایش آرزوی خوشی و خوشبختی کردم، خورشید رفت و من هم دوباره به کار خود برگشتم.

ــ حیدر: بعد از آن روز همیشه آن حادثه در ذهنم مرور می شد، چشم های پر اشک آن دختر، دستان لرزانش و آن حرکت که برای گرفتن روسری اش باعث شد موهایش در هوا برقصد، خیلی زیبا بود، آن دختر کی بود؟ آیا دوباره او را ملاقات خواهم کرد؟
ای کاش یکبار دیگر دیدارش نصیبم شود و این دستمال را برایش باز بگردانم.
در همین افکار بودم که مسعود تماس گرفت و گفت
ــ مسعود: سلام حیدر جان خوب هستی برادرم؟ کجا هستی فردا می وقت داری باهم ببینیم؟
ــ حیدر: علیکم سلام مسعود جان الحمدلله برادرم خوب هستم، البته فردا کاملا بیکار هستم در کجا ببینیم؟
ــ مسعود: فردا به خانه ما دعوت هستی....


ــ حسرت: نزد مادرم رفتم برایش گفتم خورشید آمده بود و مرا به سالگردش دعوت کرد اجازه است فردا بروم؟

ــ رمزیه: اهای دختر کاش بجای تکان دادن دو دست دو خُرد زبان را تکان داده می توانستی، بمن چه فقط اینقدر وقت حرفم مهم بود که ازم می پرسی هر غلطی می کنی مربوط من نمی شود، سرم را درد گرفت،
از من می پرسه گویا خیلی به تصمیم های من ارزش قائل هستی.
ــ حسرت: نزد پدرم رفتم و گفتم....

پدرم گفت برو دخترم حال و هوایت نیز تغییر می کند
تشکر کردم و به اتاقم برگشتم، صندوقچه لباس هایم را باز کردم، چشمم به لباس سبز رنگ خورد لباس ساده بود اما خیلی زیبا که روی آن گل های سیاه رنگ دوخته بودم، آن را انتخاب کردم کفش های سیاه رنگم را نیز آماده کردم،
فردای ان روز بعد از تمام کردن کار هایم و آماده ساختن غذای چاشت رفتم تا آماده شوم، دلم خوش نبود، خنثی بودم، ولی برای تغییر حالم باید یک کاری می کردم و این جشن تولد بهترین گذینه بود..

ادامه 👇 🩵

Читать полностью…

قفسه کتاب

ادامه👇

🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت نهم

ــ حسرت: کافیست، به خدا کافیست، نمی توانم حجم این همه بد بختی را تحمل کنم، قلبم درد می کند، خدایا می بینی؟
چرا ساکتی؟ خدایا این همه درد باید فقط نصیب من می شد؟
می دانم حرفم درست نیست ولی خدایا این زیادی است تحمل این همه درد از توان من بالاست، دیگر ظرفیت ندارم، قلبم درد می کند خیلی درد می کند
با پا های لرزان از زمین بلند شدم پاهایم یاری نمی کرد چشمانم از فرط گریه زیاد می سوخت،
با قدم های سست به سمت اتاق پدرم رفتم، در را باز کردم وقتی مادر و پدرم متوجه حضور من شدند صورت شان رنگ باخت. مادرم خواست حرفی بزند با بلند کردن دستم گفتم خاموش باشد!
وضعیت من همه چیز را واضح می ساخت که همه حرف هایشان را شنیده بودم،
دو دستم را به دو طرف باز کردم و با اشاره با انگشت هایم گفتم چرا؟
پدر چرا این قدر سال این را از من پنهان کردید؟
حالا می فهمم که چرا از حمزه و لیلا فرق داشتم، درین خانه کسی دوستم نداشت، همیشه تحقیر می شدم، حقم نبود که باید می دانستم؟
دو دستم را به روی بازو های پدرم گذاشتم و تکان دادم با اشاره صحبت می کردم این در آن زمان مشکل ترین حالت ممکن بود،
از اندوه زیاد دلم می ترکید ولی زبانم یاری نمی کرد فریاد بزنم،
دستم را مشت کردم و سه بار به قلبم زدم و با اشاره به قلبم برای پدرم گفتم، اینجا درد می کند، حقم نبود اینگونه بشکنم پدر!
مادرم گفت: حسرت یکبار بشنو
سرم را به دو طرف تکان دادم و با انگشت اشاره گفتم شما حرف نزنید!

انگشت اشاره ام را به طرف آسمان گرفتم و خطاب به مادرم گفتم جواب خدا را چه می دهید؟ می خواستید در بدل پول مرا به یک انسان فلج بدهید؟
گناه من چیست مادر؟
من فقط لال هستم و نمی توانم صحبت کنم، درین مدت من کر نبودم، همیشه توهین و تحقیر شما را می شنیدم.
من نابینا نبودم مادر نگاه های پر نفرت و ناز و نوازشی که ازم دریغ می کردید را می دیدم.
من بیشتر از توانم کار می کردم که حتی یکبار برایم بگویید آفرین دخترم
امروز صبح با شنیدن اینکه مرا دخترم گفتید بال کشیدم
این همه ظلم را چی جواب می دهید در مقابل شاهدی که فردا خودش قاضی است؟

ــ حسرت: از بس با اشاره حرف زدم و گریه کردم دستانم درد می کرد، قلبم شکسته بود،
باران می بارید، انگار دل آسمان هم به حال من بد بخت سوخته بود و اشک می ریخت، پاهایم توان ایستادن نداشت، نفسم می سوخت، صورتم به گز گز افتاده بود انگار اشک نبود تیزاب بود روی صورتم..

ادامه فردا شب 🩵

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

Читать полностью…

قفسه کتاب

ادامه👇

🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت هفتم


بعد از بستن گرگ، خواستم به آن دختر بگویم که آیا فریاد زدن اینقدر مشکل بود که نتوانست کسی را خبر کند، اگر طعمه گرگ می شد چه؟ تا به عقب برگشتم با دیدن آن دختر دست و پای خودم سست شد!
دختر میانه قد
با چشمان درشت
ابرو های که شبیه کمان بود
زیبا بود زیباتر از ماه
نه دختر عادی نبود انگار حوری بهشت بود، نمی دانم چطوری بیان کنم زیبایی خاص داشت،
به مشکل ازش پرسیدم خوب هستید؟ جوابی نداد و چشمان غزالی اش پر اشک بود،
اندکی عصبانی شدم و با صدای نسبتا بلند تر گفتم با شما هستم نمی شد وقتی در خطر بودین فریاد بزنید تا یکی به کمک بیاید؟
باز هم حرکتی نکرد و بی آنکه چیزی بگوید به دویدن شروع کرد.
ترسیده بود از سیمایش ترس فریاد می زد، از پشتش روان شدم، دستمال سفید رنگی بر سرش بود در جریان دویدن در شاخه یی بند شد و از سرش افتاد موهایش رها شد و در هوا رقصان.
ایستاد و تا خواست برگردد و دستمالش را بگیرد چرخید موهایش صورتش را گرفته بود تا من را به عقبش دید منصرف شد و شال بزرگش را برسرش کشیده و حرکت کرد،
من دیگر توان حرکت کردن نداشتم
این دیگر چه بود؟ دختری به این زیبایی تاکنون ندیده بودم،
پسر عیاش و چشم چرانی نیستم، در محیط کاری ام دختران زیادی کار می کنند تاحالا به هیچ یکی نظر نکرده بودم، حتی سر بلند نمی کردم اما امروز!

حیدر به خود بیا این چه کاری است که تو می کنی؟ از پشت دختر مردم روان هستی،
جانش را که نجات دادی کافیست چرا از پشتش روان هستی؟
با نصیحت به خودم، خودم خندیدم در شاخه یی که روسری آن دختر بند شده بود خودم را رساندم، آنرا گرفتم دستمال خیلی زیبایی بود، بخاطر من آن دخترک نتوانست این را پس بگیرد
ای وای حیدر
چرا آن دختر اینقدر از من ترسید؟ من که آنقدر ها هم زشت نیستم که کسی ازم فرار کند!
نه اتفاقا از گرگ ترسیده بود دخترک بیچاره.
ای کاش من هم بالایش قهر نمی شدم.
در همین افکار بودم که مسعود به شانه ام زد و گفت اهای حیدر خان به کدام فکر هستی؟ اینجا چه کار می کنی؟
ــ حیدر: این را باید از تو بپرسم مسعود، آیا کار درستی است که یک گرگ درنده را در باغ بگذاری و بروی؟ کمبود دختر مردم را یک لقمه کند،
گرگ رها شده بود اگر سر وقت نمی رسیدم یا گرگ دخترک را خورده بود یا دخترک از ترس سکته کرده بود و تو قاتل می شدی.
ــ مسعود: جدی میگی حیدر؟ خدا فضل کرد حالا آن دختر کجاست؟ کی بود؟ خوب است؟
ــ حیدر: نمی دانم مسعود
حالش چندان خوب نبود از ترس زیاد مثل بید می لرزید و دستمالش را رها کرده و فرار کرد.
مسعود خواست دستمالش را ازم بگیرد که مانع شدم
ــ بکش دستت را به دستمال چه کار داری مسعود
ــ تو برایم بده ببینم
ــ نخیر
ــ یا خداااا خودت برم صبر بده، حیدر فقط یکبار می بینم شاید بشناسم.
ــ حیدر: دستمال را از دور برایش نشان دادم وقتی دید گفت شبیه این دستمال گلدوزی شده مادرم نیز دارد
ادامه امشب👇 🩵

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

Читать полностью…

قفسه کتاب

ادامه👇

🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت پنجم

مادرم بر خلاف انتظارم به سویم خندید و گفت
ــ به به حسرت خانم چقدر زیبا شده شبیه عروسک ها، ماشاالله دختر زیبایم ببینید پدر حسرت جان چقدر دختر ما زیباست و رنگ سرخ چقدر برایش زیبنده است.
ــ حسرت: در تعجب بودم، مادری که همیشه مرا دختر لال بدرد نخور صدا می زد امروز چه اتفاقی افتاده که مرا دختر زیبایم خطاب می کند؟
ذهنم از تحلیل این اتفاق عاجز ماند با نگاه تعجب وار به پدرم نگاه کردم پدرم یک لبخند به زوری تحویلم داد و هیچ حرفی نزد.

با اشاره توسط دستانم خطاب به مادر و پدرم گفتم، اجازه است به دو ساعتی به باغ بروم؟ امروز همه دختران به سر زمین ها می آیند، خیلی دلم می خواهد من هم بروم، همه کار هایم را تمام کردم،
مادرم لبخندی زد و دور از انتظارم برایم گفت البته که می توانی دختر مقبولم تو برو نگران کار ها نباش تفریح کو

ــ حسرت: با خوشحالی شال بزرگ خود را روی شانه ام انداختم و از خانه بیرون شدم، در مسیر خانه تا باغ در ذهنم حرکات و حرف های مادرم بود چه اتفاقی افتاده بود؟
هم خوشحال بودم هم نگران، خوشحال به این خاطر که مرا مادرم دخترم خطاب کرد ولی نگرانی ام نیز بیجا نبود، حس می کردم اتفاقاتی در راه است که من از آن بی خبرم، به یکبارگی تغییر رفتار مادرم بی دلیل نیست
به باغ رسیدم
باغ شبیه یک دشت بزرگ بود که قسمت قسمت داشت زمین های خیلی از مردم آنجا بود هرکسی روی قسمتی از زمینش کشت و کار کرده بود، زمین پدرم نیز در گوشه یی قرار داشت، درختان بادام، ناک، آلوبالو، و بته های گل وجود داشت، زمین هرکس با دیوارچه های نیم متری از هم جدا شده بود که از دور کسی اگر نگاه می کرد حس می کرد همه زمین ها متعلق به یک نفر باشد،
باغ ما راه مستقیمی به بیرون از باغ نداشت ابتدا باغ همسایه ما قرار داشت که باید به مقصد رسیدن به سر زمین خودما باید از باغ همسایه عبور می کردم،
به باغ رسیدم سرسبز بود و معطر، شگوفه های درختان زمین را سفید پوش کرده بودند با ترکیبی از رنگ گلابی، قشنگ تر از این نمی شد،
هوای پاک را به ریه هایم هدیه کردم، ای کاش کبوترم را نیز باخودم می آوردم، حالا اگر دوباره برگردم نمی شود، دقایقی با خودم نشستم چشمانم را بسته کردم و آزاد نفس کشیدم
دیدن پرنده ها برایم حس خوبی می داد شنیدن صدای شان دل انگیز بود،
ای کاش شبیه یک پرنده من هم آوازی می داشتم و همیشه اینگونه محکوم به سکوت نمی بودم، یا ای کاش من یک پرنده می بودم، از جنس کبوتر، پرواز می کردم، آزاد می بودم؛
آزاد می بودم، یعنی کبوتر ها آزاد هستند؟ پس کبوتر من که در قفس است، یعنی من در حق آن ظلم می کنم؟ در گوشه از اتاق دلش تنگ می شود؟
آهی کشیدم و قصد کردم بار دیگر که به باغ آمدم رهایش کنم، من که کبوتر بی بال هستم او که بال دارد پس حقش است که پرواز کند.
دور تر از باغ ما صدای خنده و فریاد های پسران کوچک نوجوانان می آمد دستم را روی پیشانی ام گذاشتم تا مانع برخورد آفتاب به چشمانم شوم و دقیق تر نگاه کنم، بله پسران کوچک بادبادک بازی می کردند، و فریاد از روی پیروزی می کشیدند،
از این همه شور و شوق خوشم آمد، بلند شدم و گشتی زدم، چشمم دور از زمین خودما به چیزی خورد نمی دانم چی بود ولی عجیب بود انگار چیزی می جنبید وسط سبزه ها از روی کنجکاوی یکم به جلو رفتم، حس کردم شخصی وسط سبزه ها گیر کرده نزدیک تر شدم
با صدای برخورد پایم روی سبزه ها آن موجود سر بلند کرد، انسان نبود
نفسم حبس شد، گرگ بزرگی بود، انگار چيزي را تیکه و پاره می کرد تا چشمش بمن خورد، غر زد آهسته آهسته سمت من روان شد

ادامه فردا شب 🩵

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

Читать полностью…

قفسه کتاب

ادامه👇

🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت سوم


غذا به آرامش صرف شد و ظروف را گرفته به آشپزخانه برگشتم
همه آنها را شستم و بعد از تمیز کاری آشپزخانه به سمت اتاقم رفتم، اتاق من جدا بود، نه به اینکه انسان با ارزشی بودم برای خانواده ام،
فقط به اینکه منِ لال تاثیر منفی روی رفتار و گفتار حمزه و لیلا نباشم.
قبل از اینکه وارد اتاق شوم به سمت چوب خانه حرکت کردم بدون اینکه کسی متوجه شود قفسه کبوترم را گرفته و وارد اتاقم شدم بیچاره کبوتر زخمی بود
چقدر ما شبیه همیم
هردو کبوتر زخمی هردو از ناحیه بال زخم برداشتیم هردو نمی توانیم پرواز کنیم،
به سمت آشپزخانه رفتم مقداری آب، گندم، ومرحم گرفتم
مرحم را روی زخم کبوترم گذاشتم، مدتی به آغوشم گرفتم،
اولین باری بود که در زندگیم خودم را تنها حس نمی کردم، هردو بی زبان بودیم، دست نوازش بر سر کبوتر سفیدم کشیدم، و با زبان بی زبانی برایش درد دل کردم،
دوباره به قفسش گذاشتم و در گوشه از اتاق خود گذاشتم
نمازم را ادا کرده و روی بسترم دراز کشیدم، چشمانم به سقف بود، آهسته آهسته پلک هایم سنگین شد و به دنیای خواب رفتم...

با صدای بلند حمزه چشمانم راباز کردم، صبح شده بود و من تا این ناوقت روز خوابیده بودم،
ای وای حتی نماز صبح نیز وقتش گذشته بود، حمزه چرا فریاد می زد؟
شتابان به سمت حویلی رفتم حمزه گریه می کرد، و به دستش اشاره می کرد، دستش سرخ شده و پندیده بود، با اشاره ازش پرسیدم چی شده؟
گفت از دستم زنبور گزید، دستان کوچکش را بوسیدم اشک هایش را پاک کردم و با اشاره سر و دستانم برایش گفتم گریه نکن مادر را صدا میکنم دوا بزند،
مادرم آمد و تا دست حمزه را دید اورا به آغوش کشید و سرم فریاد زد به چی نگاه می کنی برو، مقداری یخ بیاور روی دستش بمانم درد و سوختش کمتر می شود .
با عجله آوردم، مادر حمزه را به آغوش گرفته نوازشش می کرد و بمن گفت،
باز کدام گوری بودی چرا متوجه خواهر و برادرت نیستی، لال بدرد نخور...


چند روزی گذشت و نزدیک شدیم به آغاز فصل بهار، جشن سال نو، سالی که برای همه تازگی داشت، فصلی که زمین باز هم لباس عروس برتن می کرد، لباس سفید شگوفه ها!
شگوفه های درختان هم به درختان زیبایی بخشیده بود و هم به زمین،
باغ ها مثل عروس خود نمایی می کرد،
همه شاد بودند و برای جشن سال نو آمادگی می گرفتند، هرسال سفره هفت سین آماده می کردیم،
همه به دامنه دشت و تپه ها برای تفریح می رفتند، بهار را دوست داشتم، فصل قشنگی بود هوایش ملایم نسیم صبحگاهی اش روح انسان را نوازش می کرد
سهم من از زیبایی طبیعت فقط تماشای آن از دور بود و شنیدن توصیف های دشت و دمن از زبان دیگران بود.

ادامه فردا شب 🩵

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

Читать полностью…

قفسه کتاب

🛵موجودی حساب شما مهم نیست

🫂 شرط ورود: دعوت از یک دوست به بلوبانک بانک سامان

⏱ یازدهم آذر تا ۲۶ دی ماه

🎁 هفت وسپای رنگی برای هفت نفر

📆 تاریخ قرعه‌کشی: ۲۷ دی‌ ماه ۱۴۰۲

🧮 شانس برنده شدن برای همه‌ی افراد برابر است

🏃🏻‍♀️فرصت را از دست ندهید؛ همین حالا اپلیکیشن بلو را از این لینک دانلود و نصب کنید (https://blubank.sb24.ir/download/)

♾کد دعوت اختصاصی حرفینو: NHXXPA (برای کپی کردن روی کد بزنید)

استفاده از کد اختیاریه، اما با استفاده از این کد و افتتاح حساب در کمتر از ۴ دقیقه، به رایگان، امن و آزاد موندن حرفینو کلی کمک میکنید❤️

Читать полностью…

قفسه کتاب

❣اﻧﺮﮊﯼ ﻣﻨﻔﯽ ﺭﺍ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﮐﻨﯿﻢ ؟

ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﻨﻔﯽ ﺗﻮﺳﻂ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺻﺪﻣﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﻤﯿﺰﻧﺪ. ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﻛﻪ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﯾﺎ ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ﻫﺴﺘﯿﺪ، ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﺩﺭ ﺟﻨﮕﻞ ﯾﺎ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﻛﻨﯿﺪ. ﮔﯿﺎﻫﺎﻥ، ﮔﻞﻫﺎ ﻭ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﻣﻌﻤﻮﻻ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﻑ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻏﻠﺐ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﮔﻞﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﻬﺒﻮﺩ ﺣﺎﻝ ﺁﻧﻬﺎ ﻛﻤﻚ ﻛﻨﻨﺪ . ﺁﺏ، ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﻨﻔﯽ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯽﻛﻨﺪ؛ ﺣﺘﯽ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺩﺭ ﻣﻮﻗﻊ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﮐﻤﮏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﻨﻔﯽ ﺭﻭ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﮐﻨﯿﺪ.

@Bookscase 📚👈

Читать полностью…

قفسه کتاب

‍ 🖤 السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّه ❤️

فرا رسیدن ماه محرم و ایام سوگواری و عزاداری سید و سالار شهیدان، حضرت ابا عبدالله الحسین(ع) و یاران با وفایش تسلیت باد.🖤🚩

-| @Bookscase

Читать полностью…

قفسه کتاب

✨👈داستان تو نمیتوانی!!!

#جول_اوستین


🔰#انگیزشی

🌟جول اوستین🌟
@Bookscase 📚

Читать полностью…

قفسه کتاب

#در_اغوش_نور 🫂✨
✍ #بتی_جین_ایدی
🎙#کتاب_صوتی
#درخواستی
@Bookscase 📚👈👈

Читать полностью…

قفسه کتاب

#در_اغوش_نور 🫂✨
✍ #بتی_جین_ایدی
🎙#کتاب_صوتی
#درخواستی
@Bookscase 📚👈👈

Читать полностью…

قفسه کتاب

رمان : #استاد_مغرور_من {جلد اول}😍❤


نویسنده : #ترنم

ژانر : #عاشقانه #بزرگسال #استاد_دانشجویی


خلاصه :
داستان عاشقی بین استاد مغرور و دانشجوی خودش. دانشجویی که با استاد خودش گذشته ای داره و حالا بعد از چند سال توی دانشگاه دوباره سر راه هم قرار می گیرن…


زیر پست با لایک و کامنت نظرات خود را با ما و دوستانتان به اشتراک بگذارید 😊♥️✨
و کانال قفسه کتاب به دوستانتان معرفی کنید❤️
@Bookscase 📘📕📗

Читать полностью…

قفسه کتاب

📕 بلبل
✍🏻 #هانس_کریستین‌_اندرسن

لطفاً کانال خودتون را به دوستانتان معرفی کنید تا باعث انگیزه و فعالیت بیشتر کانال بشه ❤️

@Bookscase 📚👈

Читать полностью…

قفسه کتاب

معرفی چند کتاب مفید روانشناسی

🔸زندگی در اینجا و اکنون : آبراهام مازلو
🔸کسی نمیتواند اعصابم را به هم بریزد : آلبرت الیس
🔸افسانه ی خودباوری :آلبرت الیس
🔸نیمه تاریک وجود :دبی فورد
🔸مدیریت بدون زور و اجبار : ویلیام گلسر
ازدواج بدون شکست :ویلیام گلسر
🔸خودکاوی : کارن هورنای
🔸ذهن آگاهی در رفتارهای اعتیادآور :ربکا ای ویلیامز، جولی اس کرافت
🔸سرمایه ی روانشناختی :فرد لوتانز
🔸واضح اندیشیدن، راهنمای تفکر نقادانه :ژیل لوبلان
🔸رازوری زنانه :بتی فریدان
🔸پیدایش کلینیک : میشل فوکو
🔸تاریخ جنون :میشل فوکو

#لیست_کتابهایی با موضوعات مثبت اندیشی👇👇

۱- چهار اثر از اسکاول شین
۲- شفای زندگی از لوئیز ال هی
۳- راز از راندا برن
۴- راز شکرگزاری از راندا برن
۵- قدرت از راندا برن
۶- به قدرت درون خود پی ببرید از راندا برن
۷- تجسم خلاق از شاگتی گواین
۸- هدف از برایان تریسی
۹- قورباغه خود را ببوس از برایان تریسی و دخترش
۱۰- قدرت فکر در ۴ جلد از دکتر ژوزف مورفی در موضوعات مختلف
۱۱- بیشعوری از دکتر خاویر کرمنت
۱۲- کتابهای دکتر دبلیو وین دایر که زیادند از جمله : قدرت مشیت الهی، درمان با عرفان، باور کنید و ببینید، رهسپاری، برای هر مشکلی راه حل معنوی وجود دارد، خود مقدس شما و . . .
۱۳- کتاب دولت عشق از کاترین پاندر
۱۴- کلیات راز موفقیت از امید دین پرست
۱۵- تفکر کنید، ثروتمند شوید از ناپلئون هیل
۱۶- تکنولوژی فکر از دکتر علیرضا آزمندیان
۱۷- قانون شفا از کاترین پاندر
۱۸- استاد عشق از دکتر حسابی
۱۹- شفای کودک درون از لوسیاکاپاچیونه
۲۰- عزت نفس از ناتانیل براندن
۲۱- نیمه تاریک از دبی فورد
۲۲- سایه از دبی فورد
۲۳- جادوی فکر بزرگ از دکتر دیوید شوارتز
۲۴ - مبانی موفقیت از جان کنفیلد
۲۵- انسان و خدا از شهید دکتر چمران
۲۶- لطفا گوسفند نباشید از محمود نامنی
۲۷- انسان در جستجوی معنا از دکتر فرانکل
۲۸- به اندازه خدا شاد باش از نیل دونالد والش
۲۹- گفتگو با خدا از نیل دونالد والش
۳۰- هفت قانون معنوی موفقیت از دکتر دیپاک چوبرا
۳۱- مثبت درمانی از نورمن وینسلت پیل
۳۲- کلید کاربردی قانون جذب از جک کانفیلد
۳۳- حکایت آنکه دلسرد نشد از مارک فیشر
۳۴- حکایت دولت فرزانگی
۳۵- سعادت رندي گيج
۳۶- مجموعه كتاب هاي اريك وور
۳۷- خرمگس اتل ليليان وينيچ

#معرفی_کتاب📙

معرفی بهترین کتاب هایی که حال و روزتان را تغییر میدهد
۱ آنجا که عقل حاکم است:
۲ رهایی از افسردگی
۳ انسان ذهن است و دیگر هیچ
۴ شفای زندگی
۵ چگونه رنج بکشیم؟
۶ نوجوان ها سخت نگیرید، باور کنید که مهم نیست!
۷ مسئولیت پذیری (اتکای به خود و زندگی پاسخگو)
۸ زندگی نزیسته ات را زندگی کن

کتاب های #موفقیت و #اگاهی👇👇👇

۱: انسان در جستجوی معنا
۲ : تختخوابت را مرتب کن؛
۳ : کیمیاگر؛ پائولو کوئیلو
۴ : باهوش‌تر، سریع‌تر، بهتر
۵ : چهار میثاق
۶ : سرسختی
۷ : طرز فکر
۸ : خودت را انتخاب کن
۹ : قدرت مثبت‌اندیشی
۱۰ : دیگه عذرخواهی نکن دختر
۱۱ : کشف توانمندی‌ها
۱۲ : بیندیشید و ثروتمند شوید
۱۳ : هنر ظریف بی‌خیالی
۱۴ : اوضاع خیلی خراب است
۱۵ : قانون ۵ ثانیه
۱۶ : خودت را به فنا نده
۱۷ : سه‌شنبه‌ها با موری
۱۸ : قدرت بی‌پولی
۱۹ : جادوی فکر بزرگ
۲۰ : بدستش‌ بیاو
۲۱ : انگیزه
۲۲ : آنقدر شکست بخور تا شکست‌ناپذیر شوی


📚کتابخانه قفسه کتاب📚

@BooksCase 📙📗📕

Читать полностью…

قفسه کتاب

⛔️ نگذار ترس هایت تو را فلج کند

✅ برای موفقیت لازم نیست از پنجره بیرونُ نگاه کنی تا یه نفرُ پیدا کنی که موفقه،
فقط لازمه که توی آینه نگاه کنی ! 😉💪
@Bookscase

Читать полностью…
Subscribe to a channel