bookscase | Unsorted

Telegram-канал bookscase - قفسه کتاب

18485

کتاب یک دنیاست یک زندگیست کتاب #بیشتر_بخوانید #بیشتر_بدانید کتاب گنیجینه ای که هر کسی به آن دست پیدا نمیکند. 👈 ادمین قفسه کتاب جهت تبلیغات ، نظرات ، معرفی کتاب @Mr_Books 👈👈 کد شامد 1-1-297534-61-4-1

Subscribe to a channel

قفسه کتاب

#سلام_صبحتون_بخیر_و_شادی ☕ 🌸🍃

به دوشنبه ۳ مرداد ماه🌸🍃

خوش آمدید 🌸🍃

روزتون ختم به زیباترین خیرها 🌸🍃

امیدوارم امروز حاجت🙏

دل پاک ومهربان تون

با زیباترین و مهربانترین💕🌸

حکمتهای خدا یکی گردد 😊🙏🌸

@Bookscase 📕📘📗

Читать полностью…

قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1038

و دوباره رو به فرانچسکو ادامه داد :

-کل نقشه اتو برای پدرخوانده گفتم....مطلع پا به این جا گذاشت... برای همتون نقشه کشید. به قول خودش یه صیدِ با ماهیای دونه درشت....یه
ساعتی هست که اینجا رو ترک کرده....اما به من دستور داد کل این ویلا رو بمب گذاری کنم... قبل از اینکه تو و افرادت بیاین اینجا ترتیبشو دادم

لبخند خبیثانه ای زد و ادامه داد : بد رو دست خوردی فرانچسکو مگه نه ؟!

فرانچسکو دندان روی دندان می سایید که وقتی حرف کیت به اینجا رسید با خشم خواست
دست به اسلحه ای که روی زمین بود ببرد که کیت ریموت کوچیکی که یک دکمه قرمز روی
ان تعبیه شده را رو به انها گرفت.

و با صدای بلند گفت :

- دستت بخوره به اسلحه کل اینجا رو میفرستم رو هوا !....نکنه هوس کردی زودتر از موعد
پودر بشی ؟!

فرانچسکو با فریاد و برافروخته درحالی که از شدت خشم ، سر تا پا می سوخت گفت :

- زنیکه ی عوضی ....تو از منم مکارتری....از من مکار تر بودن هنر میخواد....تو هنرمندی!

کیت قهقهه سر داد. نگاهش افتاد به دیاکو که مثلی شیری که کمین کرده ساکت و جدی در حال نقشه ریختن است.

صدای کیت ، رشته ی افکار دیاکو را پاره کرد. وقتی که می گفت:

- به چی داری فکر میکنی عزیزم ؟!....اینجا دیگه ته خطه !

دیاکو جدی و خشن پرسید :

-رئیست میدونه گردن بند یاقوت و نداره ؟!....میدونه اگه رازش فاش بشه دودمانشو نابود میکنن ؟!

کیت با خونسردی گفت :

- آره میدونه....نگران نباش جیمز همه چیز و بهمون میگه عزیزم

تا اسم جیمز آمد صورت دیاکو برافروخته شد. با تندی گفت :

- اون مرتیکه خائن کجاست ؟!

نگاه کیت به شقیقه ی دیاکو افتاد که نبض گرفته است. با خونسردی جواب داد :

- جیمز خائن نیست....این تویی که نفهمیدی طرفِ کیو بگیری....اگه دست از اون انتقام احمقانه ات برمیداشتی.....اگه به این دختره ی احمق میدون نمی دادی....الان جزو اینا نبودی....برنده بودی نه بازنده.... ما متاسفم پایان زندگیتو خودت اینجوری انتخاب کردی

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚

Читать полностью…

قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1036

حیران و نفس بریده مسخِ آبیِ هراس انگیزی شده بود که ترس را بیشتر از قبل در رگ هایش
جاری میکرد.

قلبش یک در میان میزد و با هر گام فرانچسکو ، مرگ را پر رنگ تر حس میکرد.صدای گریه و ضجه های مونیکا نیز قلب فرانچسکو را به رحم نیاورد.

وقتی او مقابلش ایستاد، هراسیده و ناخواسته چشمانش را بست.ثانیه ای بعد طنین شلیک گلوله را شنید.

در کمال تعجب دردی حس نکرد. چشم باز کرد که به خیال خودش ملک الموت را ملاقات کند اما در
کمال حیرت این پدرش بود که دست فرانچسکو را رو به آسمان گرفته و دست دیگرش را به دور گردن او پیچیده بود.

چند ثانیه قبل از اینکه فرانچسکو بتواند ماشه را حس کند ، فرانکو که از هنگام لو رفتن
هویتش، نگین مشکی انگشترش را کنار زد با استفاده از لیزر درونش ، طناب هایی که دور
دستش پیچیده را می سوزاند.

از اقبال خوب یا بدش ، طناب ها وقتی برید که فرانچسکو سمت هانا قدم برمیداشت. نفهمید چگونه و چطور پاهایش را باز کرده خودش را به فرانسچکو رسانده بود !

با وحشت و دلهره به پدرش نگاه میکرد. همانطور که با هم گلاویز شدند به فاصله چند قدم از هانا
فاصله گرفتند و اسلحه بر زمین افتاد.

فرانکو با هوشیاری پایش را به اسلحه زد و آن را سمت هانا فرستاد.
صدای تیراندازی از آن سوی ویلا به گوش رسید. همین کافی بود تا انرژی مضاعفی به فرانکو
بدهد و با شدت بیشتری برای مغلوب کردن فرانچسکو ادامه دهد.

در همان حال که با یک دیگر دست و پنجه نرم می کردند هانا صدای پدرش را شنید که رو به فرانسچکو گفت :

- امروز باید با هم حسابمون صاف شه !

نگاه نگرانش بین پدر و مادر می گشت که صدای آشنایی از پشت سرش توجهش را جلب کرد.

- دارم دستاتو باز میکنم....خوب گوش کن ببین چی میگم....مامان و که آزاد کردم فِلفور از
ویلا خارج میشین !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚

Читать полностью…

قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1034

با بغض و احساساتی که به اوج خود رسیده به پدرش نگاه میکرد. به مردی که پس از فاش
شدن هویت اصلیش ، جای خالی او را کنارش حس می کرد.

صورت شکسته و پر جبروتش، اخم و نگاهِ خصمانه ای که فرانچسکو را هدف گرفته، همه و همه قلب هانا را می لرزاند.

باورش نمیشد تمام این مدت رئیس بزرگ ایتالیا ، پدرش بوده !

فرانچسکو هاج و واج به برادرش نگاه میکرد که پرسید :

- چطور ممکنه ؟!.....یعنی تمام این سالها....این تو بودی که مافیا رو رهبری میکردی ؟!

با لبخند پوزخند فاتحانه ای زد و جواب داد :

- بدجور رو دست خوردی مگه نه ؟!

فرانچسکو به اعتراف آمد و گفت : تمام این سالها فکر میکردم....هیچوقت تو باغ نبودی.....سر
رشته ای تو کار مافیا نداری.....اما حالا می بینم تو این مدت...صاحب باغ تو بودی!

فرانکو با غرور نگاهش میکرد که گفت :

-این یارو رو بفرست یه جا دیگه....قبل از اینکه همه چیز رو درباره مارینوها بفهمه !

منظورش رئیس بزرگ اسپانیا بود. او همچنان دشمن شان محسوب میشد و هر چه بیشتر
درباره آنها می فهمید خطرناک تر میشد.فرانچسکو بی چون و چرا همان کاری را کرد که فرانکو میخواست.

مونیکا یک قدم به سمت فرانکو برداشت وخواست به او نزدیک شود که به یک آن فرانسچکو به بازویش چنگ زد و او را عقب کشید.

با خشمی که ناشی از حسادت قدیمی اش بود با تند خویی رو به مونیکا تهدید وار گفت :

-اگه یک بار دیگه....فقط یک بار دیگه بخوای بهش نزدیک بشی....جلو چشم، جفت تون هانا را میکشم !

نگاه هراسیده و نگران هر دو سمت هانا کشیده شد. که همان لحظه پدر و دختر نگاهشان قفل
یکدیگر شد. با چشمانی به اشک نشسته ، محو چشمان دلسوز و نگران پدر شد.

چشم از دخترش برداشت و متعصب و غریو صدایش را بالا برد:

- یه مو از سر دخترم کم شه....زنده زنده پوستتو میکنم

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚

Читать полностью…

قفسه کتاب

Don't feel alone, there is always someone who silently cares for you.

💖💖احساس تنهایی نکن، همیشه کسی هست که یواشکی مراقبته

خدا
@Bookscase 📚📚

Читать полностью…

قفسه کتاب

📌 ۶ جمله‌ای که به جای "خوبم" به‌کار می‌ره:

- ممنون از اینکه حالم رو پرسیدی. درحال حاضر حس می‌کنم یه ذره سردرگمم.
- اگه راستش رو بخوای حالم چندان تعریفی نداره.
- حس می‌کنم به یه کم کمک و حمایت احتیاج دارم.
- روزهای بدتر از این هم دیدم ولی دارم تموم تلاشم رو می‌کنم.
- خیلی چیزها پیش اومده و الان یه جورایی حس می‌کنم که تحت فشارم.
- این روزا یه ذره بی‌حوصله‌ام ولی مرسی بابت اینکه خبر گرفتی.

> حتما یه جا ذخیره کنید که یادتون نره.
@Bookscase 👌👈

Читать полностью…

قفسه کتاب

برای اینکه یکم آرامش بگیریم 💙🤍

#ارامش
🌷 @Bookscase 🌷

Читать полностью…

قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1033

فرانچسکو – رئیس بزرگ تو بودی ؟!.....تو زنده ای...برادر !

" برادر " همین یک کلمه کافی بود تا ته دل هانا خالی شود. همه ی تنش چشم شد و سر تا پای مرد میانسالی را کاوید که موهای جو گندمی اش ، چهره ی شکسته اش ، چشمان سبزش و ریش و سیبیل نسبتا سفید و بلندش
و شباهتش به برادرش نشان میداد که او همان است که نبودش قلب هانا را رنج میداد.

او را از پس هاله ای از اشک می دید.

هیچکدام باورشان نمیشد ، که فرانکو مارینو ، مردی که برای جست و جوی دخترش در آتش ماند و سوخت ،بعد از بیست سال ، حالا مقابل چشمانشان نشسته است.

مونیکا با بغضی که در گلو عذابش میداد و صدای لرزانی گفت :

- فرانکو....خودتی ؟!

اشک از چشمانش چکید وقتی که چشمان سبزِ ، عشق از دست رفته ا ش مهر تایید زد بر سوالش.

با صدایی سنگین اما پر مهر جواب داد :

- خودمم اموره میو ( اموره میو = به معنای عشق من)

زانوان هانا خم شد. اگر او را محکم نبسته بودند حتما روی دو زانو بر زمین می افتاد.چشمانش دو دو میزد.

میان اشک و لبخند ، چشم از رخ پدر برنمی داشت.

کارلوس آن سوی ویلا ، دیگر نمی توانست به مانند سابق خونسرد باشد.

داشت دستور حمله به افرادش را می داد که دیاکو جلویش را گرفت. با تعجب پرسید:

- چته مرد ؟!.....چرا با عجله تصمیم میگیری ؟!

کارلوس بی صبر فریاد زد که :

- خونواده ام دست اون شارلاتان گروگانه....همه
ی زندگیم....می فهمی اینو ؟!....بازم میگی عجولانه تصمیم میگیرم ؟!

دیاکو از حرف او جا خورد. از شنیدن واژه ی خانواده ، تمام اتفاقاتی که افتاده بود، در سرش تحلیل کرد.

با کمی مکث گفت :

- میخوای بگی....تو برادر زن منی ؟!

کارلوس کمی آرام شده بود که با حرکت سر حرف دیاکو را تایید کرد.

نگاه کاوشگر دیاکو ، سر تا پای او را کاوید انگار که اولین بارست او را می بیند.

تازه می فهمید چرا کارلوس از گم شدن هانا ، خونش به جوش آمده ، جانش آتش گرفت.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚

Читать полностью…

قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1031

و سپس با لحن بدی رو به او گفت :

-نکنه معشوقه ی عزیز تر از جونت....افتاده
دنبالت ؟!....اخ اگه اون باشه چی میشه.....چه دلی از عزا در بیارم !

نگاه طوفانی اش تبدیل به یک هیزی مطلق توامان با شهوت شد.

نگاهش به دندان های رئیس بزرگ اسپانیا بود که از روی خشم روی هم می سایید. که به یک آن ، صدای آشنای یک زن توجه اش را جلب کرد.

سرش را بالا گرفت تا ببیند این آشنا کیست. تا چشمش به چشم او افتاد ، جهان به یک باره برایش از حرکت ایستاد.

چند باز پلک زد اما تصویر زن نه خیال بود نه وهم. آن فرشته درست در فاصله ی چند قدمی از او ایستاده بود.

فرشته ای که تمام عمرش را به امید دوباره دیدنش سپری کرده بود.

حالش با دیدن او منقلب شد. تپش قلبش روی هزار رفت که زیر لب آهسته زمزمه کرد :

- مونیکا

تا به خودش آمد دستور داد تا نگهبانان بازوان مونیکا را رها کنند.

هانا با تحیر با عموی پلیدش نگاه میکرد. دیگر خبری از ان هیولای وحشتناک نبود.

پیش چشمش مرد عاشقی را می دید که پس از سالها چشمش به جمال معشوق روشن شده و مشتاقانه به او می نگرد.

مونیکا خودش را در مقابل فرانچسکو نباخت و هنگامی که او فاصله ی یک قدمی اش با مونیکا را برمی داشت ، یک قدم عقب رفت.

ابروانش را در هم کشید و د ر حالی که به نم اشکِ آبیِ چشمان او نگاه میکرد گفت :

- شکسته شدی !


لبخند محوی روی لب فرانچسکو نشست. و در جواب گفت :

- اما تو هنوزم زیبایی عزیزم !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚

Читать полностью…

قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1029


میان درخت هایی که درست رو به روی ویلایی بزرگ و تنها قد علم کرده ، مخفی شدند. جلوی ویلا دو نگهبان بود.

از ظاهر سنگی و سخت ویلا نمی توانستند حدس بزنند درون آن چه می گذرد. تنها چیزی که می دانستند این بود که هانا در این ویلا است.

از غیبت فرانچسکو و اخباری که از طریق جاسوس های دیاکو از عمارت مارینو
رسیده بود ، حدس زدند فرانچسکو در این کار دخیل بوده است.

غیبت ناگهانی جیمز و فرار کیت نیز ، به گفته کارلوس قطعا به یکدیگر مربوط بود.
آن زمان که دیاکو متوجه خیانت جیمز به خودش شد. آتش خشمش دو برابر شد.
او درباره ی تیم دیاکو زیاد می دانست و همین تهدید بزرگی برای دیاکو به حساب می آمد.
با کارلوس درباره اینکه چگونه به داخل ویلا نفوذ کنند در حالی که هیچ اطلاعاتی از تعداد نفراتی که در ویلا هستند ندارند ، بحث میکردند. که مونیکا به آنها پیوست.

در حالی که نگاهش بین داماد و پسرش می چرخید گفت :

- فقط یه راه برای فهمیدنش هست

دیاکو – چه راهی ؟!

مونیکا – من میرم تو ویلا....

هنوز حرفش تمام نشده بود که دیاکو و کارلوس هم صدا با هم به یک باره گفتند :

- نمی ذاریم بری !

نگاه متعجبش بین آن دو در رفت و آمد بود که در آخر با مهربانی گفت :

- قرار نیست اتفاقی بیوفته....اگه دزدیدن هانا کار فرانچسکو باشه....اون آسیبی به من نمیزنه

کارلوس و دیاکو هر دو مخالفت کردند که این بار مونیکا، مهربانی و نرمش همیشگی اش را کنار گذاشت و جدی و قاطع گفت :

- نمی تونم اینجا دست رو دیت بزارم تا یه بار دیگه دخترمو از دست بدم.....میرم تو ویلا....یا کمکم میکنید.....یا تنها میرم....انتخاب با خودتونه !

این را گفت و عصبی از آنها جدا شد. کارلوس به دنبال مونیکا رفت تا شاید بتواند او را منصرف کند.

اما نگاه متحیر دیاکو به دنبال مونیکا کشیده شد. از کودکی او را می شناخت و یک دقیقه پیش هیچوقت او را این چنین جدی ندیده بود.

حق هم داشت ، می ترسید دوباره دخترکش را از دست بدهد. با تفاوت اینکه اگر این بار کاری نمیکردند مونیکا دخترش را برای همیشه از دست می داد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚

Читать полностью…

قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1027

یک ساعت بعد فرانچسکو با حیله های مخصوص به خودش رییس بزرگ ایتالیا را هم در بند کرد.
و حالا دو مرد اسیر او بودند.

یکی رییس بزرگ ایتابیا و دیگری رییس بزرگ اسپانیا.

فرانچسکو از فرط خوشحالی ژست پیروزمندانه ای به خود گرفته بود.

هر دو رییس را با فاصله ی سه قدمی از هانا روی صندلی نشانده و دست و پایشان را بسته بود.

جلوی هانا ایستاد و با یک حرکت چسب را از روی لبش کشید. لب های هانا و پیرامونش ، سوخت.
با اخم به عمویش نگاه کرد و گفت:

- وحشی بودنتو به رخ نکشی ام ... به قدر کفایت امروز شاهدش بودم.... یکم با متانت برخورد کنی به هیچ جای دنیا برنمیخوره!!!!

فرانچسکو در جواب کنایه های هانا، با رذالت پوزخند زد. و رو به ان دو مرد پرسید:

- چرا دنبال این زبون دراز بودین؟!

رییس باند اسپانیا با عتاب گفت

- حالیت هست داری چه غلطی میکنی؟!..... میدونی من کی ام؟!

فرانچسکو- اره میدونم.... خیلی خوبم میدونم.... نگران نباش.... حساب همه چیزم کردم.... به جای اولدورم بولدرم جواب منو بده.... دختره رو برای چی میخواستی؟!

رییس بزرگ ایتالیا- هنوز نمیدونی چه خبطی ازت سر زده.... که اگه میدونستی.... دستای رییستو نمی بستی!

فرانچسکو- به جای تهدید کردن جواب منو بدید..... این دختر و برای چی میخواین؟!

فرانچسکو که سکوتشان را دید.کتش را در اورد و به دست یکی از نگهبانان داد. سپس چاقویی از کتش بیرون کشید. با یک اشاره ی او، تیزی چاقو پدیدار شد. رو به هانا قدم برداشت.

در مقابل چشمان متعجب هانا، ان را روی صورت گذاشت در حالی که تهدید کنان لبی تیز و سرد ان را روی گونه هانا میکشید ان را به سمت گلویش سوق داد.

هانا از وحشت پلک نمیزد. نگاه خیره ان دو مرد از پس نقاب هایشان روی صورت هانا و فرانچسکو در رفت و امد بود.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚

Читать полностью…

قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1025

با ذکاوت جواب داد:

- اگه میتونستی دنبال بهونه نمی گشتی.... خوب میدونم هانا رو صحیح و سالم میخوای.... تا به هدفت برسی!

- خوبه.... حداقل هوشت به عموت رفته!... نه به اون بابای احمقت!

خون در رگ های هانا به جوش امد و با همه ی توانش سر فرانچسکو فریاد کشید:

- ببند دهنتو.... بهت اجازه نمیدم به پدرم توهین کنی عوضی!

همین کافی بود تا فرانچسکو، سیلی محکمی به صورت هانا بزند. آن قدر محکم که سرش به چپ خم شد. و شوری خون را از گوشه ی لبش حس کرد.

با عتاب رو به هانا گفت:

- یه بار دیگه زبون درازی کنی...
هانا سرش را بالا گرفت و با غرور و بی پروایی خاص خودش در چشمان فرانچسکو زل زد و گفت:

- هیچ غلطی نمیتونی بکنی!

فرانچسکو از فرط خشم فکش منقبض شد. حق با هانا بود به خاطر معامله ای که میخواست انجام بدهد نمی توانست بلایی به سر هانا بیاورد.

از سر ناچاری دستور داد دهان هانا را ببندد.

و این کیت بود که از پشت دیوار خرامان خرامان، و با لبخند موذیانه ای بیرون امد و همانطور که فاتحانه به هانا نگاه میکرد جلو می امد تا دهان هانا را ببندد.

هانا که میخواست از اخرین لحظات باز بودن دهانش استفاده کند فرصت را غنیمت شمرد و رو به او گفت:

- این قیافه رو برای من نگیرا!.... اگه دستام باز بود حالیت میکردم برنده کیه!

کیت با نفرت و زحمت دهان هانا را چسب زد. و گفت: از روزای اخر زندگیت لذت ببر.... چه خوب که تحویل کله گنده ها میدنت.... اینجوری دیاکو برای همیشه مال من میشه!

با دهان بسته فریاد کشید و با نگاهش برای کیت خط و نشان می کشید. به قدری که کیت توانِ نگاه کردن به هانا رو نداشت.

فرانچسکو برای لحظه ای با حسرت به هانا نگاه کرد و اهی کشید و گفت:

- اگه مادرت فرانکو رو به من ترجیح نمیداد.... تو دختر من میشدی!.... کاش میشد!

نگاه متعجب هانا برای لحظه ای روی صورت پر تحسر و غمگین فرانچسکو افتاد.

و در دلش خدا را شکر میکرد که همچین هیولایی نام پدر را برایش یدک نمیکشد.

با دستور فرانچسکو او را، کشان کشان در حالی که تقلا میکرد به طرف ماشینی مشکی رنگ با پنجره های دودی بردند.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚

Читать полностью…

قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1023

رابط در حالی که ابرو در هم می کشید جواب داد:

- عوضی فقط پیغام فرستاده که اگه جون هانا برات مهمه باید به ادرسی که گفته بریم.... میخواد باهامون معامله کنه!

**

از سر خشم فریاد بلندی کشید. باورش نمیشد که جیمز به او خیانت کرده باشد. باورش نمیشد که با کیت دست به یکی کرده، در ناپدید شدن هانا دست داشته باشد.

تنها امیدش برای یافتن هانا، گردنبند ظریفی بود که او همیشه به گردنش داشت. اما انگار جیمز با تیز هوشی گردنبند را از هانا گرفته، ان را اطراف عمارت انداخته بود.

به اتش کشیدن عمارت کارلوس نیز، کار انها بود.
تنها وقتی یکی از اتش نشان ها گفت هیچ فردی در عمارت نبوده، کارلوس قدری راحت تر نفس کشید.
هر چند که با خبر قتل عام خدمتکارانش، قلبش مچاله شد. انها را کشته و با فاصله کمی از عمارت رها کرده بودند.

دیاکو تمام فکر و ذکرش پیدا کردن کسی بود که هانا را دزدیده است. با صوفیا و کارلوس به دنبال انها شب را نخوابیدند. همه چیز را بررسی کردند اما هر چه می گشتند کمتر به نتیجه می رسیدند.
تا اینکه صبح روز بعد، حوالی ساعت 10 صبح، یک ناشناس با کارلوس تماس گرفت.

دیاکو با دقت به چهره ی کارلوس خیره شد. که حالت صورتش عوض شد، و شتاب زده پرسید:

- ادرسش کجاست؟!..... همین الان برام بفرست

این را گفت و تماس را قطع کرد. دیاکو از جا برخاست و پرسید:

- چه خبر شده؟!

- از معشوقه ی رئیس بزرگ اسپانیا خبر رسیده.... انگاری امروز صبح برای رییس یه پیغام اومده... طرف گفته اگه دنبال هانا مارینو هستی.... بیا به مکانی که بهت میگم...... معشوقه هم میفهمه و....

دیاکو بی طاقت پرسید:

- این حرفا رو ول کن..... بگو کجاست؟!

**

بی رمق چشمانش را کمی باز کرد، گلویش خشک بود و بند بند وجودش تشنگی را فریاد میزد. خودش را در حالی که دست و پایش را به ستون سنگی بسته بودند، دید.

دور تا دورش اشیای سوخته و نیمه سوخته ی خانه ای ویران را می دید، که سقفی نداشت، و بر روی دیوارهای سنگی اش اثر سوختگی هویدا بود.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚

Читать полностью…

قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1021

سریع در ذهنش تحلیل کرد. آخرین بار، هانا در کاخی که کارلوس برای مهمانی تدارک دیده ، بود. اما صدای نگران کارلوس و التماسش یعنی او آن
جا نمانده !

از افکاری که به ذهنش می رسید دستش از فرط خشم روی زانو مشت شد.
صدای کارلوس از پشت خط و صدای راننده از طرف دیگر دیوانه اش میکرد که با
جنون فریاد زد :

- برگرد عمارت کورتس.....فورا

***

با لباس های خاکی و صورتی آشفته روی دو زانو بر زمین افتاده بود. در دو گوی عسلی چشم هایش نقش شراره های آتش که رو به آسمان زبانه می کشید و عمارت را در خشم خود می سوزاند، هویدا بود.

نم اشک در کاسه سرخ چشمانش با لجاجت به تماشا ایستاده بود. آتش نشان ها از هر سو در تکاپوی خاموش کردنِ آتش سرکشِ افتاده به جان
عمارت بودند.

حالش را نمی فهمید که دستی نیرومند، او را از زمین کند. به سختی سر پا ایستاد که با اولین چک نزدیک بود نقش زمین شود اما تعادلش را حفظ کرد.

شوریِ خون را که در دهانش چشید با غضب سر برگرداند و مقابل چشمان به خون نشسته و حال منقلب دیاکو قامت راست کرد.

با نفرت رو به دیاکو در حالی که با او گلاویز میشد فریاد زد:

- مرتیکه ی عوضی.... با هانا چیکار کردی؟!

هر کدام حمله دیگری را سرکوب میکرد و با خشم بیشتری به سمت ان یکی هجوم می برد، در همین حال دیاکو با تشر صدایش را بالا برد و گفت:

- هانا امانت دست تو بود...

حرفش را کارلوس برید و خشمگین جواب داد:

- با تو از سالن بیرون رفت... چیکار کردی باهاش.... که با عجله از اونجا بیرون زده؟!

مشت گره کرده اش را می برد تا به صورت دیاکو بکوبد که در میانه ی راه، اسیر پنجه های دیاکو شد.

در حالی که زبانه های خشم در چشمانشان موج میزد کارلوس گفت:

- جونم به جونش بسته اس.... به تمام مقدسات قسم بلایی سرش بیاری....

همین کافی بود تا خون در رگ های دیاکو به نقطه 100 درجه برسد!

از فرط خشم قدرت فیزیکی اش چند برابر شد کارلوس را به تنه ی درخت چسباند، دستش را روی گلوی او گذاشت، تا خواست گلویش را فشار دهد، سوزش شدید همراه با درد زیادی از ناحیه شکم حس کرد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚

Читать полностью…

قفسه کتاب

با خودت #تکرارکن؛
« امروز طرح الهی زندگی سعادت ، سلامت،ثروت دولت و عشق را برایم به ارمغان آورده است و من مسرور و شادمانم.
خداوندا سپاسگزارم.

@Bookscase 📕📗📘

Читать полностью…

قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1039

به نگاه انگار که چیزی یادش بیاید طره ای از موهایش را در دست گرفت و پشت گوش فرستاد
و خطاب به دیاکو گفت :

- راستی یه موش کوچولو اون بیرون داشتی....گفتم بیارنش اینجا

با اشاره دست کیت ، یکی از در های طبقه ی همکف باز شد،و مردی تنومندی صوفیا را در
حالی که دست ها و دهانش را بسته بود به داخل هل داد.
نگاه نگران هانا به او افتاد که از سرش خون می چکید.در بلافاصله بسته شد. هانا با سرعت سمت صوفیا قدم برداشت. کیت پوزخند تحقیرآمیزی به آنها زد و در آخر گفت :

- جهنم خوش بگذره !

این را گفت و ایوان را تر ک کرد.

****

در ماشین نشسته بود و با موهای بلوندش بازی میکرد. به همراه رئیس اسپانیا منتظر لحظه ای
بودند که ویلا منفجر می شود. نگاه کوتاهی به ثانیه شمار موبایل پدرخوانده انداخت.

3......2......1 و بلافاصله صدای انفجار مهیب ویلا محیط را پر کرد.

نگاهش به زبانه ی اتشی بود که از ویلا به سوی آسمان شعله می کشید و آسمان شب را روشن میکرد.

صدای پدرخوانده را شنید که می گفت :

- بالاخره شد....از شر همشون خلاص شدیم....البته با هوش و ذکاوتِ تو کیتِ عزیزم.....برنامه ات برای یه تعطیلات دلچسب چیه ؟!

کیت لبخند گرمی به پیشنهاد سخاوت مندانه پدرخوانده ی اسپانیا زد.

پایان فصل اول

🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡

دوستان عزیزم از اینکه تا اینجا همراه رمان رئیس بزرگ بودید و حمایت کردید متشکرم

لطفا نظراتتون درباره رمان رو قسمت کامنت برام بنویسید.

این اخرین پارتی هست که در این کانال گذاشته میشه🌷


⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚

Читать полностью…

قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1037

صدای کارلوس بود. پایش هم که از بند باز شد او را دید که شتابان از کنارش گذشت در حالی
که کلاه سیاهی رو ی صورتش کشیده بودند و سر تا پایش مشکی بود.

باز هم محتاطانه عمل میکرد. دست های مونیکا را آزاد کرد ، مشغول باز نمودن پاهایش بود که هانا چشم روی پدر کشید.

روی قفسه سینه ی فرانچسکو نشسته بود با صورتی برافروخته دست هایش را به دور
گردن او می پیچید. داشت کم کم جانش بالا می آمد.

به یک آن تعداد بالایی از افراد کارلوس به همراه ادم های فرانچسکو وارد حیاط ویلا شدند.

درگیری به محوطه کشیده شد. در همین میان چشمش به دیاکو افتاد که با طیرگی و اسلحه
درست مشغول جنگیدن با انها بود.

دلش لرزید اما با اخم و تخم تماشایش میکرد.

فریاد یک نفر ، باعث شد تا همه در آن بحبوحه ، دست از جنگ بردارند.

فریادی که میگفت : مافیای اسپانیا بهمون حمله کرده....همه رو دارن میکشن

همین کافی بود تا نگاه هانا به دیاکو و بعد به کارلوس بیافتد. تمامی درب های ویلا و
خروج حیاط به یکباره بسته شد.

چند ثانیه بعد صدای خنده ی شیطانی بلندی از بالای ایوان ویلا به گوش رسید. نگاه همه به ان سو کشیده شد.

کیت در حالی که کِیفش کوک بود با لذت وافری چهره های تک تک افراد حاضر در حیاط
ویلا را از نظر گذراند.

با لحنی تیبا و تمسخر آمیز گفت :

- نگاشون کن....یه مشت بیچاره که تا چند دقیقه ی دیگه همگی باهم پودر میشن میرن هوا

و با حرکت نمایشی دست، پودر شدن انها در هوا را نشان داد.

فرانچسکو ، فرانکو را عقب راند از جا برخاست و با خشم رو به کیت گفت :

- منظورت چیه ؟!

پوزخندی گوشه ی لب کیت نشست و گفت :

- واقعا فکر کردی با احمقی مثل تو کار میکنم ؟!...رئیس اول و اخر من...پدرخوانده ی
مافیای اسپانیاست.....وقتی گفتی قراره هر دوتا رئیس و بکشونی اینجا....اونم به خاطرِ...

از گوشه چشم نیم نگاهی با تکبر به هانا انداخت که می گفت :

- این اکیبریِ تازه به دوران رسیده

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚

Читать полностью…

قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1035

فرانچسکو خبیث و عصبی خنده سر داد.
مونیکا قبل از ورودو ب ویلا ، هندزفری کوچک و بی رنگی در گوشش گذاشته بود.صدای کارلوس به گوشش رسید.

- برامون وقت بخر مامان....قول میدم نجاتتون بدم

صدایش رگه دار شده بود. خوب می دانست که یکدانه پسرش چه بار سنگینی بر دوش
میکشد.

به فرانچسکو نگاه کرد. نقطه ضعفش را می دانست. می دانست از کجا می سوزد. به همین خاطر تیر خلاص را زد وقتی که میگفت :

- فرانکو چه بدی بهت کرده ؟!.....غیر از اینکه
به نفعت کشید کنار ؟!....چی کار کرده که باهامون بد تا میکنی ؟!

فرانچسکو مثل یک مارگزیده ، با درد سمت مونیکا چرخید و جواب داد :

- چیکار کرده ؟!

همان طور که صدایش توامان با درد و حسرت رفته رفته اوج می گرفت گفت :

- همین مردی که تو فکر میکنی درستکار ترین آدمِ روی زمینه.....شغل و جایگاهی که عاشقش بودمو ازم گرفت.....زنی که عاشقانه می پرستیدمش و ازم گرفت...همه ی زندگیم، بعد از فرانکو بودم....به خاطر اون همیشه نادیده گرفته شدم.....حتی وقتی ریاست و قبول
نکرد....بازم نگاه همه به اون بود....پدرم به ظاهر طردش کرد ولی بازم اونو تو آینده خانواده
می دید....هیچکس قبولم نکرد......هیچکس..... بازم میگی چیکار کرده ؟!

فرانکو بی توجه به خشم او با تشر رو به فرانچسکو گفت :

- صداتو برا همسر من نبر باالا....تو با من
مشکل داری نه خانواده ام.....آزاداشون کن بذار برن

همان طور که مونیکا را روی صندلی خالی با طناب می بست با لودگی و ریشخند سمت
فرانکو برگشت و گفت :

-ببین چی اینجا داریم....پدری مهربان و دلسوز....که برای نجات جون زن و بچه اش....داره یقه جر میده.....

ادامه کلامش را هانا برید وقتی که میگفت :

- و یه بدجنسِ....شارلاتانه......از خود راضی....عقده ای..... هیچی ندار.... که از برادری....فقط نسبتشو یدک میکشه !

این را گفت و لبخند ژکوندی به پهنای صورت زد و با استهزا به فرانچسکو نگاه کرد.

همین صفات نیش دار کافی بود تا کاسه ی صبر فرانچسکو لبریز شود. در حالی که به آرامی
قدم بر میداشت. با نگاهی مخوف و سنگین به مانند نگاه یک قاتل به قربانی اش ، به هانا خیره
شد.

آرام و پر وزن گفت :

- هیچوقت نخواستم دستم به خونِ یه همخون آلوده بشه....اما چه کنم که روزگار میخواد برای بار دوم انجامش بدم !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚

Читать полностью…

قفسه کتاب

#حال_خوب

❣دو چیز بهترین اند :
زیستن از سر شوق و
خندیدن از ته دل
امیدوارم هر دو مال شما باشد🍃🍃🍃

📕📗 @Bookscase 📘📗

Читать полностью…

قفسه کتاب

برای خودمان شاد‌باشیم 😊

@Bookscase 👈👈

Читать полностью…

قفسه کتاب

🎙 سخنرانی جدید #جول_اوستین
با عنوان : خداوند یکی بهترشو بهت میده🌸🌱
📗 @Bookscase 📕

Читать полностью…

قفسه کتاب

💖«مبادا خودت را از ياد ببرى»💖


روزهايى را هم براى خودت زندگى كن؛
براىِ خودت شاخه‌اى گل بخر،
به ديدن خودت برو،
عطر دلخواهت را بزن، موسيقى موردِ علاقه‌ات را گوش بده،
يك هديه، يك فنجان قهوه و يا يك لبخند، خودت را مهمان كن،
به گلدان طاقچه اتاقت آبى بده،
بزن به خيابان،
به آدمها بى‌منت لبخندى بزن،
بر سر كودكى دست نوازشى بكش،
سرت را رو به آسمان بگير و آرام زمزمه كن «خدا جان... دوستت دارم.»
روىِ جدول كنار خيابان راه برو،
دست نابينايى را بگير و همراهى‌اش كن،
برگرد به خانه و دوشى بگير،
براى خودت چاى دَم كن،
در آينه نگاه كن و چشمكى بزن و بگو «سلام رفيق...! حال تنهايى‌ات چطور است؟»
فراموش نكن كه تو برترين موجود دنياىِ خود هستى و بايد به خودت عشق بورزى؛ حتى بيشتر از عشقى كه به ديگران مى‌بخشى.
اوّل خودت را سرشار كن، سپس خواهى ديد كه دنيايت لبريز از محبت مى‌شود...
مبادا خودت را از ياد ببرى،
فراموش نكن كه تو بهترينى... بهترين.

"من، وجود خود را جشن مى‌گيرم و با
خود آواز مى‌خوانم."

@Bookscase 👈👈

Читать полностью…

قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1032

نگاه مونیکا به دخترش افتاد که چطور به یک ستون بسته شده و با حیرت به او نگاه میکرد.

ابروانش را در هم کشید. و خطاب به فرانچسکو گفت :

- چطور تونستی دخترم و بدزدی ؟!....همین الان بازش کن....فورا !

تا بحث به هانا رسید فرانسچکو به قالب قبلش برگشت و گفت :

- متاسفم عزیزم....نمیتونم این کار و بکنم !

این را گفت و به پیش هانا و آن دو مرد برگشت.

مونیکا مسرانه به دنبال فرانچسکو راه افتاد.

درست در لحظه ای که از کنار یکی از مردها می گذشت ، صدای آشنایی را شنید که آرام گفت :

- مونیک

همین کافی بود تا نتواند قدم بعدی را بردارد. نگاه از فرانچسکو گرفت و به مرد دوخت.

ماسک تیره ای رو صورتش بود از چهره اش تنها دو جفت چشم دیده میشد. دو جفت چشمی که رنگ آنها برایش آشنا بود.

از شانس بد آن صدا را فرانچسکو نیز شنید. نگاه خیره مونیکا و ان مرد را که بهم دید ، به سرعت قدم تند کرد و ماسک را از روی صورت مرد چنگ زد و بیرون کشید.

مونیکا تا چشمش به صورت او افتاد ، دستش را جلوی دهانش گرفت و با تحیر به چهره مرد خیره شد.

فرانسچکو از دیدن صورتش ، خشکش زد و
حرکت نمیکرد.

هانا با کنجکاوی به انها نگاه میکرد و هیچ جوابی برای رفتار آنها پیدا نمیکرد.

کارلوس از آن سوی ویلا وقتی که به همراه دیاکو در حال دیدن آن صحنه ، به واسطه ی دوربین بسیار کوچکی که روی یکی از دکمه های لباس مونیکا نصب کرده اند بود ، با دیدن چهره مرد به یک بار ماتش برد.

چهره مرد برای دیاکو آشنا بود ، اما یادش نمی آمد که او کیست !

با دیدن حال کارلوس رو به او گفت :

- تو میشناسیش ؟!.....اون کیه ؟!

جواب دیاکو را فرانچسکو داد وقتی که هنوز مات و مبهوت به چهره اش نگاه میکرد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚

Читать полностью…

قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1030

- هانا دختر منه !

این صدای رئیس بزرگِ اسپانیا بود که ادعا میکرد پدر هاناست. فرانچسکو و هانا هر دو از حرفش جا خوردند.

فرانچسکو زودتر به خودش آمد و گفت :

- مضخرف نگو....پدر این دختر برادر منه.....که بیست و یک سال پیش تو آتیش سوخت

مرد کمی مکث کرد و گفت :

- کی گفته یه زن فقط میتونه با شوهرش رابطه داشته باشه ؟!

منظور مرد ، تا عمق وجود هانا را سوزاند.

غضبناک فریاد زد :

- خفه شو مرتیکه ی آشغال.....اجازه نمیدم راجب مادرم اینجوری حرف بزنی!

هنوز ثانیه ای از کلام هانا نگذشته بود که فرانچسکو با خشمی بی سابقه یک تیر در ران مرد خالی کرد.
صدای فریادش کل ویلا را در برگرفت.

رئیس بزرگ اسپانیا با درد داد زد

– چیکار کردی حرومزاده ؟!

با خشمی کنترل شده رو به او گفت :

- خفه شو.....صداتم در نیاد......اجازه نمیدم هر کثافتِ دریده ای راجب عشق زندگیم زر اضافه بزنه.....اگه یه بار دیگه......فقط یه بار دیگه زرِ مفت بزنی نگاه به موقعیتت نمیکنم.......دفعه بعدی لوله تفنگ و میزارم تو دهنت و
شلیک میکنم !

هانا در حالی که با غیظ زیر لب حرف میزد خطاب به فرانچسکو گفت :

- یک کار خوب تو عمرت کرده باشی همینه !

آن آّبی ِ غرق طوفان خیره به چشمان قهوه ای و پرتنفرِ رئیس بزرگ اسپانیا بود که صدای یکی از افرادش را شنید.

- قربان...مهمون ناخونده داریم

نگاه از چشمان او نگرفت و در همان حال که داشت برایش خط و نشان می کشید گفت :

- بیارینش اینجا

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚

Читать полностью…

قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1028

فرانچسکو با بدجنسی ارام طوری که تنها هانا بشنود با یک سوال قلب هانا را اتش زد.

- شوهرت کجاست ببینه قراره جون اموره اش بالا بیاد؟!... هوم؟!

بغض گلویش را می فشرد. نگاه نم دارش را از ابی چشمان فرانچسکو گرفت و به ان دو مرد دوخت.

داغ دیاکو دوباره در دلش تازه شد. اگر او بود فرانسچکو جرات نداشت به هانا نزدیک شود چه برسد به اینکه چاقوی تیزی روی گلوی هانا بگذارد.

اما دیگر امیدی به او نبود. از دیشب دلش ار دست دیاکو خون بود. با خودش فکر میکرد حتما فرانچسکو، ماجرای بی وفایی دیاکو را شنیده است که این چنین بی ترس و واهمه قصد جان هانا را میکند.

فشار چاقو روی گردنش، او را از فکر بیرون اورد. گلویش از ترس خشک شده بود و سخت نفس میکشید.

چهره درهم هانا و فشار دست فرانچسکو کافی بود تا رییس اسپانیا فریاد بزند:

- صبر کن.... بهت میگم.... هر چی ام بخوای در ازای این دختر بهت میدم.... به شرطی که سالم بمونه!


فرانچسکو سر برگرداند و به او نگاه کرد.

چاقو را که از روی گردن هانا برداشت، نفس راحتی کشید.

فرانچسکو- بگو می شنوم

رییس اسپانیا- اونو میخوام تا از اطلاعات محرمانه مون محافظت کنم

فرانچسکو با زیرکی پرسید:

- با پس گرفتن گردنبند که میتونی اینکار و بکنی.... چرا میخوای این دختر زنده بمونه؟!

- این دیگه یه رازه... به تو مربوط نیست

فرانچسکو- یا میگی... یا همین الان کارشو یه سره میکنم

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚

Читать полностью…

قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1026


***

در حالی که دو نگهبان بازوان او را گرفته بودند، کیت دستانش را می بست.

با نگاهی به خون نشسته به تک تک شان نگاه میکرد. که نگاهش روی فرانچسکو خیره ماند.

داشت با یکی از نگهبانان صحبت میکرد که دیگری دوان دوان به سمت او آمد. نفهمید چه چیزی در گوش فرانچسکو زمزمه کرد که به یک باره همه در تکاپو افتادند.

در خانه ویلایی قرار داشتند. درست در حیاط بزرگ خانه، هانا سمت جنوبی حیاط به درخت بسته شده بود.
و چند دقیقه بعد مردی با یک نقاب مشکی و چند محافظ وارد محوطه شد.
هانا با تعجب و کنجکاوی به مرد نگاه میکرد. با نقابی که بر صورت داشت، فهمیدن اینکه، این مرد کیست سخت بود.

مرد مقابل فرانچسکو قرار گرفت که فرانچسکو لبخند زد و گفت:

- عصر بخیر.... خوش اومدید

مرد نیم نگاه بی تفاوتی به فرانچسکو انداخت و سپس چشم به هانا دوخت.

با صدایی آرام و سنگین پرسید:

- این همون دختره؟!

-بله

همانطور که به هانا نگاه میکردداز کنار فرانچسکو گذشت هنوز چند قدمی بیشتر برنداشته بود که فرانچسکو با یک حرکت سریع و ناگهانی، از پشت سر مرد را گرفت و دستش را دور گردن او پیچید همزمان با او با شلیک ادم های فرانسچکو،
دو محافظ نزدیک او نقش بر زمین شدند.

و فرانچسکو در حالی که اسلحه اش را روی سر مرد گذاشته بود اور ا برگرداند و با صدای بلند رو به افراد او گفت:

- دست از پا خطا کنین.... رییستون و میکشم...... چند قدم برید عقب..... یالااااا


افرادش از جای خود تکان نمیخوردند که مرد با صدایی گرفته و مضطرب گفت:

- همون کاری که میگه رو انجام بدین

افرادش همان کردند که فرانچسکو گفت.

افراد فرانسچکو ازپشت سر به ادم های ان مرد هجوم برده انها را خلع سلاح کردند و دست شان را از پشت سر بستند. و به محل دیگری بردند.

حالا ان مرد تنها مانده بود و فرانچسکو

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚

Читать полностью…

قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1024

سرش را بالا گرفت، نور خورشید چشمش را زد، چشم چرخاند و به خانه ی ویران و خالی از عر ادمی نگاه کرد.

با ته مانده ی توانی که برایش مانده بود، فریاد زد:

-کسی اینجا نیست؟!

سکوت ان ویرانه شکست اما دوباره به حالت قبل برگشت تا اینکه صدای پای قدم های کسی حواسش را به خود جلب کرد.

چشم دوخت به دیوار سنگی تا ببیند چی کسی از پشت آن در حال آمدن است. صدا از آنجا به گوش می رسید.

چشمش که به صاحب صدای کفش ها افتاد. دو تای ابروهایش بالا رفت. باورش نمیشد. باورش نمیشد به این زودی دست به کار شده باشد.
باورش نمیشد که محل اقامت او را بداند.

چشمان ابی عمویش، فرانچسکو به او لبخند میرد وقتی که میگفت:

- به خونه خوش اومدی.... خوشگل عمو

چینی به صورتش داد و با نفرت به او نگاه کرد.

که فرانچسکو لبخند زد و پرسید:

- چرا اخمات توهمه؟!..... به چی داری فکر میکنی عزیزم؟!

لبخند معناداری زد و در جواب گفت:

- میدونی... دارم به این فکر میکنم....از کل دنیا یه دونه عمو دارم....اونم یه بیشعوریِ مثل تو

فرانسچکو خنده عصبی سر داد و داد زد:

- خفه شو

هانا همانطور که با غیظ به چشمان ابی او خیره میشد گفت:

- چرا؟!.... خودت بگو.... به عمویی که تو یه خونه ی نیمه سوخته دست برادر زاده اش و به ستون می بنده از اون طرف خوشگل عمو صداش میکنه چی میگن؟!.... هوم؟!

- انگاری زبونت به تنت زیادی کرده!....مجبورم نکن از بیخ و بن ببرمش!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚

Читать полностью…

قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1022

زانوی کارلوس بود که در شکمش فرو رفته، درد را به جانش انداخته بود.

از درد صورتش سرخ شد و کمی فاصله گرفت. در همان حال با لحنی تند و دردآلود گفت:

- وای به حالت اگه....

حرفش با آمدن مردی کوتاه قامت نصفه ماند.

مرد- رییس یه موبایل پیدا شده.... فکر میکنم موبایل سینورا باشه

چشم هر دو سمت موبایل کشیده شد. موبایل هانا بود.

کارلوس- کجا بود؟!

- بیرون عمارت.... نزدیک در ورودی افتاده بود

از دردش کاسته شده بود که دوباره قصد حمله به کارلوس را کرد. اما کارلوس احساساتش را پس زد و از در منطق وارد شد.

- یه دقیقه به حرفم گوش کن..... اگه بی ربط بود... هر کاری تو بگی همون و انجام میدیم.... من و تو میتونیم تا صبح همو لت و پار کنیم... ولی هانا پیدا میشه؟!..... نـمـیشــــه!!!!..... اگه نه تو بودی نه من..... پس یه نفر سومی دزدیدش!

هر دو به فکر فرو رفتند. بعد از چند دقیقه موقتا با هم صلح کردند. صلحی که تا پیدا شدن هانا می توانست زنده بماند.

****

خبر دزدیده شدن اطلاعات محرمانه اش، پاک او را بهم ریخته بود.

از همه بدتر اینکه، همه شواهد و مدارک نشان میداد که کار اطلاعات اسپانیاست. همین پس گرفتن انها را سخت تر میکرد.

دنبال راهی برای نفوذ به اطلاعات اسپانیا بود که درب اتاقش ناگهان باز شد.

نگاه اخم آلودش به رابط افتاد سراسیمه و نفس زنان وارد اتاق شد. غضب آلود نگاهش میکرد که رابط به سرعت گفت:

- اوضاع بهم ریخته قربان.... هانا را دزدیدن!

ناخواسته و در یک ثانیه از جا برخاست و با عتاب کف هر دو دستش را بر روی میز بکوبد.

فریاد کشید:

-کدوم احمقی همچین غلطی کرده؟!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚

Читать полностью…

قفسه کتاب

دوستان عزیز کانال قفسه کتاب

متاسفانه بیماری من ادامه دار شده. از یکشنبه هفته آینده رمان گذاشته میشه.

بابت به تاخیر افتادن پارت گذاری رمان عذرمیخوام🌹

Читать полностью…

قفسه کتاب

به یکشنبه 12 تیر خوش امدین

🌷🌼ازخدامیخوام امروز
🌼🌷بهترین لبخندها
🌷🌼برصورت ماهاتان
🌼🌷نقش ببندد
🌷🌼لبخندبرای حال خوب
🌼🌷لبخندموفقیت
🌷🌼لبخندازآرامش و
🌼🌷لبخندخدابه زندگیتون

@Bookscase 📚👈👈

Читать полностью…
Subscribe to a channel