bookscase | Unsorted

Telegram-канал bookscase - قفسه کتاب

18485

کتاب یک دنیاست یک زندگیست کتاب #بیشتر_بخوانید #بیشتر_بدانید کتاب گنیجینه ای که هر کسی به آن دست پیدا نمیکند. 👈 ادمین قفسه کتاب جهت تبلیغات ، نظرات ، معرفی کتاب @Mr_Books 👈👈 کد شامد 1-1-297534-61-4-1

Subscribe to a channel

قفسه کتاب

سحر تو آدم مهمی هستی در زندگیم.
پیش خود خوشحال شدم و گفتم:حتما او هم مرا دوست دارد.
که گفت:تو آدم مهمی هستی چون مرا از آیسکریم کودکی محروم ساختی،آخر چرا اینقدر فدا کار بودم؟
گفتم:یاسر اینطور نگو،من برای امیدی به تو پیام دادم.
گفت:مثلا چی امیدی؟
گفتم:بیست سال است که تورا در قلبم حبس کردم.
گفت:بکش بیرون،چون او کودکی بود و کودکی در کودکی میماند.
بیخودی گفتم:دوستتدارم یاسر.
خنده کرد...چطو؟
گفتم:دوستتدارم،گفت:من روزانه اگر بیست تا دختر ببینم عاشق هژده‌تای آن میشوم و تو از بازی های کودکی داستان ساختی.
گفتم:از همان کودکی که دوستتدارم.
گفت:من هم تورا دوست دارم،خوی،خاصیت،مردانگی،زیبایی و تلاشت را اما نه به چشم همسر،به چشم یک خواهر.
وقتی دید صدای گریه‌های من اوج گرفت گفت:سحرجان شوخی کردم،یک ساعت زمان بده من فکرم را می‌کنم و باز می‌گردم.
دقیقا در ثانیه 59' تماس گرفت.
گفت:همه فکرهایش را کرده.
من و تو مثل خواهر و برادر هستیم و من اصلا هوس عاشقی با تو را نداشتم و نه هم دارم.
ما هردو در جغرافیایی متفاوت زندگی می‌کنیم.
مثل جاهای بودوباش ما مفکوره‌های ما هم متفاوت است.
اگر میخواهی تماس بگیری و باهم حرف بزنیم که خوب وگرنه منتظر خواسته‌های خودت از من نباش و بزودی شاهد نامزدی من خواهی بود.

دردهایی بیشماری کشیدم.اما این درد قابل تحمل نبوده نتوانستیم کنار بیایم با این کارش،چقدر مرد ها بد هستند.
باور کنید اگر یک زن این قسم حرف یا محبتی را می‌شینید بال می‌کشید.
بعد از ساعت‌ها یخ زدگی و معلق بودن،حاضر به نوشتن این متن کردم.

دلبرم! دلبر جانم ،دلبر خوبم
یار و معشوق و محبوبم
چه عاشقانه به نگاره تو نگاه میکنم
حرف میزنم و از عمق دلم دعا میکنم
گاهی برای تو گاهی برای خودم
گاهی برای وصالت گاهی برای خیالم
ارزو ها که دیگر شرمنده است
دنیایکه که سخت فریبنده است
وجودم گرم و از خواستن لبریز
چشمم از تمنا و خواهش گریز
خیالات خواستن و توانستن
اما پل های شکسته ی رسیدن
قلبم پر از التماس
دستانم دراز و خلاص
چشمم پر از اشک و نیاز
برای بودنت از خدایم هزار سپاس
گرچه وجودم برای توست
ممنون وجودت که چه نیکوست
اگر نصیب کسی دیگر هم شوم
رگ رگم مال و سهم توست

م.ق

بخدا تمام روز از این اطاق در آن اطاق از او در او روز را تیر میکنیم.
دیشب تمام شب نخوابیدم از بس قلبم درد داشت و نارام بود
و با نوشتن این متن خاطرات اورا در پاکتی در باغچه‌ی حویلی دفن کردم.خیلی حال دلم بد است.
خودم را نفرین میکنم.

بیاد دارم دقیقا روز یکشنبه ساعت یک پس از چاشت هزار خدا به دل بسته برایت پیام کردم.
صدای قلبم چنان تند شده بود که زلزله به اندازه ۸ ریشتر در درونم تولید کرده بود.دستانم فقط نوشتند Salam.
برای پاسخ به این کلمه دقیقا ۴۵ رقیقه انتظار و برای بیشتر از ۴۵ بار چک کردن صفحه موبایل.
جواب گرفتم ازت چه با وقار پرسیدی کی ام؟
از خود و حال دلم برایت گفتم‌.نمیدانم چه کشیدم تا بعد ۲۰ سال واژه حبس شده قلبم را به زبان بیارم. دوستت دارم!
شاید شنیدنش برای کسی که حسی نسبت به من نداشت آسان باشد ولی من که مندوی از احساس و دوست داشتن تو ام آه که چقدر دشوار و سنگین بود.
روزی که صدایم را با چندین بار دوستت دارم گفتن برای شنیدن خودم ،شنیدم. وقتی تو به سینه این زندانی چندین ساله دست رد زدی من کمکش کردم دستش را گرفته به یک مکان بهتر از زندان بردمش . دستی روی صورتش کشیدم لباسش را عوض کردم و گیلاس چای ی ریختم و کنارش نشسته و درد دل کردیم.
برایم گفت هنوزم همانم برایش ولی دیگر کنارش نمیروم برایش دعای خیر میکنم با انچه قسمتش است خوشبخت شود.ولی اهسته زیر لب میگفت کاش قسمتش بودم.
چای را داغ سرکشید و اشک چشمش به زمین ریخت .گفتم مگه سوختی؟ گفت نه !
تمام
MARWA💞🌼

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

Читать полностью…

قفسه کتاب

👇ادامه

🌼داستان کوتاه اما واقعی
🌼صد سال انتظار
🌼نویسنده: حکیمه شرف زاده امیری

در همین ۲۰ سال فکر میکنم به او خیانت میشود و حتا حس میکنم با او رابطه ی دارم که مانع میشود با مرد بیگانه حتاحرفی رد و بدل کنم .
در این ۲۰ سال شاید هم زیادتر از ۲۰ سال.ارزوی یکبار دیدنش را دارم یا هم یکبار حرف زدنش را.
انسان خیلی جدی و مردانه است.
در مورد اینکه دوستش دارم و عاشقش هستم فقط یک مامایم میفهمد بس. در اصل هر وقتی حرف از ازدواجش میرسد همگی میگویند( ای دو نفر به هم ساخته شده اند) اما متاسفانه او ضد دارد،اینکه سحر مثل خواهرم است و نمیتوانم اورا من‌حیث خانم قبول کنم.و در ضمن چرا میگوید: اگر زن کنم ارزو میکنم مثل سحر باشه )یعنی مثل من،اگر مرا نمیخواهد پس چرا شبیح مرا میخواهد؟
در همین۲۰ سال یکبار افغانستان امد به مدت ۵ روز و بس.
اسمش یاسر است،یاسر نه تنها یک اسم است بلکه برای من مردیست که در آسمان خاطرم جرقه‌ی وحشتناکی میشود.
یک ماه شد آن شیرینی ها تبدیل به وحشت شد.
من دختری هستم در جغرافیای دور ازیاسر...شاید نه چندان دور،چون دنیای ما یکی بود.
هردو همدیگر را از جان و دل دوست داشتیم،وقتی صبح پیاله‌های شیرمانرا میدادند،یاسر خامه روی آنرا جدا میکرد و میگذاشت داخل دهانم.
مادرش میپرسید:یاسر جان چرا تو قیماق را خوش نداری؟
همیش یک کلام جواب میداد:همطو دگه...و با نان های کنار دستش بازی میکرد.میخواست عادی باشد اما لبخند پنهانی امانش نمیداد.
روزی شد از پشت دیوار شنیدم به سوال مادرش اینچنین پاسخ داد:بخاطریکه سحر قیماق را دوست دارد برای او میدهم،به او چیزی نگو،من همین شیر را هم دوست دارم.
من عاشق آن لبخند بودم،آن کودکی با عطوفت بزرگ و با درک والا.
شب رفتن‌شان وقتی نان خشک را در سفره گذاشته و ترکاری هارا شستم،متوجه پچ پچ اعضای خانواده شدم.زیر لب می‌گفتند:سحر پشت یاسر دل خواهد انداخت.
می‌گفتم مگر قرار است چی اتفاقی بیافتد؟!
همان روز کامل یاسر را ندیدم،از اینکه نبود تا دانه‌های کرمبول را پنهان کند و یادش برود من به دوش بگیرم که از پیشم گم شد.
حال در این چند روز بد رقم دلتنگش شدم، دلم میخواهد برایش پیام کنم و بگویم(که دوستت دارم اما میترسم اگر قهر شود چه .
نمیدانستم از کجا شروع کنم و به کی بگویم؟
یکی ازین گروه به نظر مطمئن‌تر میامد(حکیمه جان)
ازش کمک خواستم و یک به یک برایش گفتم.
شما نظر بتین لطفا چکار کنم ایا برایش مسجی بفرستم؟بگویم دوستت دارم.
ادمی است که جز حرف دلش دیگر حرفی برایش اهمیت ندارد.
شاید بگوین غرور دخترانه ات کجا شده؟
اما بخاطر بدست آوردن کسیکه طفولیت و نوجوانی‌ام را به پایش ریختم،حاضرم غرور و پیری‌ام را نیز به پایش بریزم.
در ضمن باید بگویم در فراق این عشق یکطرفه حتا شاعر شدم و بیش از صد پارچه شعر و طرح های ادبی نوشتم.
این متن با همان عاطفه‌هایش در یکی از گروپ‌ها منتشر شد.
یکی نظر داد پیام بگذار،یکی دشنام داد،یکی تحسین کرد و یکی حتا به حالم اشک ریخت.

Читать полностью…

قفسه کتاب

ا🌿🌹🌱
✍#رحیم_گل_فیضی

"شده دردی به دلت ریشه کند آب شوی"
همچو موری اسیرِ دل یک مرداب شوی

شده از غم هجران، نیمه شب ناله کنی
چشم دل نم بزند، خیره به مهتاب شوی

شده آهی بکشی و سینه ات آتش بگیرد
یاد او آرام ننهد با بغض گلو خواب شوی

شده گاهی خواب تو زهر شود خواب نروی
از خانه بیرون بزنی در دل شب بیتاب شوی

شده سر از یک کوچه‌ای بن بست بکشی
پایت در گِل گیر کند و درگیر تالاب‌ شوی

شده یک شب مثل فرهاد در دل کوه بروی
باد شیرین بوزد همچو کرم شب تاب شوی

شده یک روز سر از دل صحرای جنون بکشی
عشق لیلی به دلت خانه کند همه تن آب شوی

شده با بغض دلت در مجلس رقیبان بروی
حرف حق بزنی و مرد دیوانه حساب شوی

شده گاهی آبروی یک ساله، به ثانیه برود
هرکی تهمت بیجا بزند مخطوب القاب شوی

شده گاهی از همه دلگیر، با دل تنها بروی
گوشه نشینی و در آغوش دیوار قاب شوی

شده یک شب دست به گریبان جنون بزنی
فکر او از سر نرود تو بروی بیخواب شوی

شده گاهی یار تو یک شب از راه برسد، آه
چشم فرو بندی و پا بسته‌ به آداب شوی

شده گاهی مثل "فیضی" به دنبالش بروی
عمر کوتاه یاری نکند مثل یک حباب شوی


۱۴۰۳/۱۰/۳ ۸:۰۰ pm

/channel/BAZM_E_GAZAL

Читать полностью…

قفسه کتاب

👇ادامه
( آسمان مهتابی )
نویسنده: سراج
قسمت: هشتم

مادر کلان لطفاً بگو چیکار کنم، بگو و یک راهی پیدا کن تا بتوانم از این ترس نجات پیدا کنم، شبها آن هوا و آن چیز های عجیبی که می بینم واقعا مرا آزار می دهد. تمام وجودم را میترساند. نمی دانم چی کنم و به کجا پناه ببرم، جانم را از تنم جدا میسازد. طوری مرا آن حباب های سقف و تاریکی آسمان می ترساند. که احساس می کنم هیچ انسانی قادر به دیدن آنها نیستند. شبها سکوت می کنم. و فقط اطراف را نگاه می کنم. درحالیکه همه زنده جان ها خواب اند. قرن ۱۹ است و من درگیر حقیقت هایی شدم که شما نمی بینید. به هرکس می گویم که چنین اتفاقاتی رخ می دهد. سر من می خندند و می گویند خواب نما شدی، در حالیکه میدانید من دروغ نمیگم.
_مادر کلان: می دانم چی میگی دخترم، من متوجه ام چه چیزهایی را می بینی، اما باید بپذیری که تو فرق میکنی و قادر به دیدن شان هستی پس به کسی از این رازها چیزی نگو، میدانی که چیزی به تو ضربه نمی زند. پس با خیال راحت تماشاگر باش شاید چیزهای بیشتری را فهمیدی و به آن پی بردی!
با صبر گوش دادم به گفته هایشان راست میگفتند. به من ضرری نمی رسید اما این حقایق عجیب مرا کنجکاو ساخته بود.
به هر حال هر کس جای من بود چنین حالتی برایش پیدا میشد.
امشب دوباره به نگاه ترس نه بلکه پی بردن به حقیقت نگاه میکنم، ببینم که چه می شود؟

ادامه دارد...


#سراج_نوشت
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من

Читать полностью…

قفسه کتاب

ا🌿🌹🌱

پاییز

چه غریبانه کرکره‌اش را پایین کشید…

سه ماه زردی را به دوش کشید تا به یلدایش برسد…

و اما این روزها…

یلدا را با گیسوان بلندش عروس زمستان کردند…

و به یُمن ورودشان،

هندوانه‌ها قاچ،

انارها دان،

و آجیل‌ها را شکستند…

دریغا که دل پاییز شکست…

پاییزی که خیلی‌ها را عاشق کرد…

افسوس کسی ندانست پاییز خود عاشق بود،

عاشقِ یلدا…

یلدا مبارک


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

Читать полностью…

قفسه کتاب

ادامه👇( آسمان مهتابی)
نویسنده: سراج
قسمت: شیشم

بعدش که رفتم در اتاق ما دیدم هیچ اثری از او دود و حباب ها نبود. اما کم بود زهره ترق شوم و از ترس سکته کنم، آن خوف و ترس هنوز در وجودم بود. رفتم یک گوشه و نگاه کردم به ای که خانواده چقدر آرام خوابیدن، و اما من از ترس میلرزم، وقتی میگفتم مرا یکی شب در بغل بگیرد میگفتن زشت است کلان شدی ای گپهایت چی است بخواب هله، و از ترس نزدیک کسی نمیرفتم، یک طفل ۹ ساله چی میفهمید که نباید بترسد، و آنهم در حالیکه تمام داستان و اتفاقات حقیقی بود. هر شب اول صدای جیغ میشد و خنده، بعدش بیدار میشدم سر ساعت دوازده و میدیدم که باز آن آب و هوای ترسناک، دعاء میکردم یک شب مریض باشم و تا صبح از درد زیادم کسی بشینه کنارم تا اتفاقی نفته و در آن حالت ترسناک کسی کنارم باشد.
من یک طفل بودم چی میفهمیدم؟ با تمام ترس او شب خوابیدم و صبحش منتظر بودم مادر کلان یک راه حل پیدا کند، در حالیکه خانه شلوغ بود و افردا زیادی زندگی میکردند. آنجا سلطنت بزرگی بود و همه تحت اوامر و کسی نمیتوانست آن جمع را ترک کند، زیرا آن قصر زیادی کلان بود و جای برای بهانه ای رفتن نبود.
و امان از شب های بعد که همیشه کابوس میدیدم اگر ساعتی را می خوابیدم..


#ادامه_دارد
#حقیقی
#سراج_نوشت
#شب_خوش
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

Читать полностью…

قفسه کتاب

قسمت چهارم:

تا اینکه آن شب بیرون شدم دوباره از اتاق ما، وقتی داخل دهلیز آمدم دیدم تمام چراغ های اتاق ها خاموش است.
هر کس در اتاق اش خواب بود.
همه خواب بودند. و من باز میترسیدم، گفتم باش بروم بیرون از خانه و مهتاب را ببینم تا خیالم راحت شود که فقط در خانه آن حباب ها وجود دارد؛ وقتی بیرون شدم، تا اینکه سرم را بالا کردم دیدم وای خدا، اینجاهم که اینطور شده، از ترس زیاد خود را در بین پرده ای دروازه پوشاندم، ث از ترس جیغ کشیدم، آسمان هم آنطوری شده بود.
حباب و دود، صدا های عجیب، هرچی پلک میزدم بیشتر بودند، چراغ حویلی را هرچی روشن و خاموش کردم هیچ چراغی روشن نشد.
درختان بید چنان وحشتناک میلرزیدند. و برگ ها به هم میخوردند یک فضای وحشتناک درست شده بود.
هرچی به کلکین اتاق عمه ام در زدم نیامد.
هرچی داخل خانه مادرم شان را صدا زدم بیدار نشدند.
تا بگویم آنچه را میبینم راست است.
تا اینکه از گریه و ترس زیاد..


#شبانه_قصه_دل
#حقیقی
#سراج_نوشت
#ادامه_دارد
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
#شب_خوش

Читать полностью…

قفسه کتاب

قسمت سوم..

روزها از شوق اینکه هوا روشن است و همه چیز عادی است خواب نمی شدم.
و شب که میشد خسته و خواب آلود بودم، تا چشمان ام را میبستم دوباره بیدار میشدم سر ساعت ۱۲ شب، و آن هنگام بود که دوباره شروع میشد..
صدای های عجیب میامد، هیچ چیز ترسناک نبود که به من ضرر برساند اما بی حد عجیب بود، مثل اینکه یک دنیای ماورایی باشد آنطور بود؛ شب ها وقتی سقف خانه را دود و حباب میگرفت بیدار میکردم اعضای خانواده را، هرچی صدا میزدم کس جواب نمیداد، گاهی سرم را روی زانو هایم میگذاشتم و گریه میکردم تا صبح بیدار میبودم، و به محض اینکه هوا روشن میشد و آن حباب ها و صدای عجیب گم میشد؛ میخوابیدم..
اما هرچی میگفتم به اطرافیانم میگفتند خواب میبینی درحالیکه همه چیز حقیقت بود..
بعضی وقتها که میترسیدم میگفتم من یک پشک را دیدم یا یک موش را تا دیگران باور کنند و بفهمند ترسیدم، اما اکر در مورد آن حقیقت میگفتم بازهم باور نمیکردند.
یک شبی باز مثل همیشه ترسیدم گفتم باش تا از خانه بیرون شوم و بروم در حویلی آنجا بسیار بزرگ بود مثل کاخ های سلطنتی بزرگ و استوار خانه ای مشترک همه ای ما، یک باغچه ای کلانی که قبلا هم راجبش گفته بودم، درحویلی وجود داشت آن شب مثل همیشه ترسیده بودم اما فرق داشت تا اینکه..

#شبانه_قصه_دل
#حقیقی
#سراج_نوشت
#ادامه_دارد
#شب_خوش

Читать полностью…

قفسه کتاب

"آسمان مهتابی"
نویسنده: سراج

دلگیر و دل آزار و دلخسته..
شبی در لایه های برگ های درخت بید
به دنبال دیدن مهتاب بودم، قد ام نمی رسید تا ببینم مهتابی را که هر شب در پی جستجویش بودم..
هر شب وقتی میترسیدم به آن باغچه ای بزرگ پناه میبردم، هیچکس در آن نیمه شب نبود تا در بغلم بگیرد..
سخت دلم میگرفت و به گریه می شدم، با خودم میگفتم از زیر درختان پشکی چیزی نیاید به جانم، اما باز دیگه پناهی نبود ناچار خودم را آنجا جای داده و می نشستم، هرچی سعی میکردم مهتاب را ببینم دیده نمیشد، باغچه کلان بود و حویلی کلانتر، اما سایه ای برگ ها مرا نمیماند تا تماشا کنم مهتاب را..
گاهی بلند می شدم روی دیواره های کوچک باغچه تا ببینم مهتاب را اما متاسفانه میفتادم و زمین میخوردم، ناچار پس بر میگشتم به اتاق ما، و تا صبح بیدار بودم..
نمی دانم مرا چیشده بود اما سخت بی خواب می شدم..
آن زمان نمیدانم در چه رویایی بودم که زمین و آسمان برایم نا اشنا گشته بود..

#شبانه_قصه_دل
#حقیقی
#سراج
#ادامه_دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من

Читать полностью…

قفسه کتاب

#داستان_واقعی_پسری_با_رویا_های_ناتمام
نویسنده #صبا_صدر

#قسمت_آخر

حیرانم آرامشش از نارامی من خجالت نمی کشد؟
من عمه ام را همانند مادرم دوست داشتم بعد از مرگ پدرم رفتار عمه ام نیز تغییر کرد، روزی رفتم و دستانش را گرفتم و گفتم،
عمه جان من چه بدی کرده بودم که چنین شما و رقیه در حقم جفا کردین؟ مگر من همه دار و ندارم را به پای رقیه نریختم؟
ندانستین چقدر دوستش داشتم؟ عمه ام برایم گفت
تو لیاقت دختر من را نداری تو مریض هستی و نمی توانستی دخترم را خوشبخت کنی، از خانه ام برو به ضمانت می گویم که در زندگی هیچ دختری تورا دوست نخواهد داشت،
به حرفی که زد حتی یک لحظه ای هم فکر نکرد و دنیایم را به آتش کشید،با چشمان پر اشک فقط برایش گفتم
عمه ديگر برایم مُردی..
بعد از بی وفایی رقیه و مرگ پدرم دیگر رحمان سابق را نیافتم،
شدم یک پسر شکسته قلب و گوشه گیر، دیگر رویا نمی بافتم و فقط در دنیای واژه ها زندگی می کردم و در فراق یار بی وفایم شاعری می کردم.

چه دانستم جدایی میکنی یار
تو با من بی وفایی میکنی یار
بدادم دل خود با اخلاص برایت
چه دانستم نا آشنایی میکنی یار
سرم تلخست روزگارم گلی من
چه دانستم بی پروایی میکنی یار
نصرت خاک شد آخر در آرزویت
چه دانستم دو روایی میکنی یار

کوشش کردم به پای خود بایستم به رشته زبان و ادبیات دری راه پیدا کردم و خواستم تحصیل کنم باآنکه امیدی برای زندگی نداشتم.
فقط برای مادرم و خانواده ام تلاش کردم، فشار فقر و تنگ دستی و بیماری مادر و برادرم کمرم را خم می کند،
گاهی زندگی چنان بالایم دشوار می شود که به مرگ خود راضی می شوم،
حتی پول رفتن به دانشگاه را در کیفم ندارم، بار ها به خالقم شکایت کردم.
چرا من را لایق این همه درد و رنج دیدی؟ آیا من بنده ات نیستم؟ آیا من حق ندارم خوش باشم، چرا دنیا اینقدر برمن سخت گرفته که به ترک دنیا راضی شده ام؟ بار ها به خودکشی فکر کردم اما می دانم با این کارم هم دنیا و هم آخرت خود را خراب می سازم.
و الی امروز که سال آخر دانشگاهم است، با همه سختی ها و رنج تمامش می کنم، و جز پروردگار از کسی توقع ندارم.
زندگی من سراسر درد و رنج و رویا های ناتمام بوده اما ادامه می دهم
به خدایم باور دارم.
می خواهم داستان زندگیم را به کمک کسی به تحریر بیاورم تا عبرت باشد به آنهای که یقین دارند که با ازدواج های پی در پی به خوشبختی می رسند. نخیر آنها نمی دانند که چه ها در قبال دارد و خداوند در مقابل هیچ نا مساوات سکوت نمی کند،
نمی دانم درد و رنج از باعث کی بود پدرم؟ مادرم؟
شاید بیماری من و برادرم نشان دهنده پاسخ همان نابرابری است که پدرم در حق سه همسرش کرد..
اینجا من ماندم و هزاران رویای ناتمام.
عبرت باشد...
تمام🖤

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

Читать полностью…

قفسه کتاب

#داستان_واقعی_پسری_با_رویا_های_ناتمام
نویسنده: #صبا_صدر

#قسمت_ششم

آه پدرم ای کاش نمی رفتی و فرزندانت تنها نمی گذاشتی.
پدرم را کفن کردند، جسمش سردِ سرد بود،همانند یخ
بمیرم برایت پدرم چقدر سردت است؟ وقتی کوچک بودم بازی می کردم سردم می شد دستانم را لای دستانت می گرفتی و گرمم می کردی،
پدرم حالا جسمت سرد است و من نمی توانم برایت کاری کنم،
پدرم مگر نگفتی مثل من پدر داری نگران نباش کنارتم؟ مگر نگفتی تا من هستم غصه هیچی را نخور تداوی ات می کنم تو و برادرت را؟
آنقدر گریه کردم که دیگر حتی حال حرف زدن برایم نماند.
پدرم را دفن کردند و فرزندان و همسرانش ماند و عالم غصه، من و برادرم کار می کردیم تا روزگار را بگذرانیم مادر سومم بعد از مرگ پدرم با فرزندانش به خانه پدرش رفت و خواهر و برادرک هایم را از ما دور ساخت.
همه پراکنده شد و هیچ چیزی دیگر مثل سابقش نشد.
زندگی فقیرانه ای ما فقیر تر شد،
من از لکه های سفید جلدم رنج میبرم اما چاره جز صبر ندارم چون برای تداوی پول نیاز است که من خرج روزگار را به مشکل پیدا می کنم،
بیشتر از خودم قلبم برای برادرک کوچکم می سوزد، که از ما دور است تازه سه سالش شد، اما یک پا ندارد، پسرک هوشیار و خوش سیما است اما مادر زادی یک پایش نیست،
من حتی پول رفتن به ولایت شان را ندارم ماهاست که از نزدیک ملاقاتش نکردم،
روزی برای مادر اندرم تماس گرفتم و جویای حال شان شدم خواستم تلیفون را برای برادرکم بدهد تا صدایش را بشنوم، برادرم با همان سن کمش حرفی زد که قلبم تکه و پاره شد
گفت لالا رحمان مادرم برای لالا حمید بوت خرید اما برای من نخرید، لالا من هم می خواهم بوت بپوشم و به کوچه بروم چرا من راه رفته نمی توانم،؟
اشکم فوران می کرد، و حرفی برای گفتن نداشتم اینکه طفل سه ساله در حسرت راه رفتن بود و من هیچ کاری نمی توانم...

ادامه دارد🖤

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

Читать полностью…

قفسه کتاب

#داستان_واقعی_پسری_با_رویا_های_ناتمام
نویسنده #صبا_صدر

#قسمت_چهارم

کاش می فهمید خوشبختی را با ازدواج های پی در پی نمی توان یافت،
اما اینبار بخاطر ازدواج سوم با مادرم مشورت کرد،
که هر تصمیمی مادرم بگیرد قبول می کند، اما مادر ساده ای من ای کاش مانع میشد ولی فقط گفت:
ازدواج دوم به خواست من کردی که سومش را از من می پرسی؟
بر سر من امباق آوردی حالا برای من چه که بر سر امباقم امباق بیاوری؟ من کاری به کارت ندارم
برای همین پدرم ازدواج سومش را کرد.
راست گفته اند مرد دو زنه دم خوش نزنه، اما پدر من که سه زن داشت فشار سه فامیل بالایش بود حالش قابل بیان نبود
از مادرم بگویم مریض بود بیماری ویرتوگو یا همان لرزش سر داشت،
هنگام نماز یا گاهی هم به حالت نشسته و ایستاده سرش چرخ می خورد و می افتید، بیشتر از خودم برای مادرم نگران بودم مادری که خواسته و نخواسته زندگی اش را تلخ ساخت، خواهرانم و برادرم عروسی کردند اما من!!
همه مواردی که ذکر کردم گوشه ای از سختی های فامیلی ام بود که گذشت،
درد و رنج خودم درین سن و قلب شکسته ام برای یک عمر کافیست،
از خودم بگویم، 17یا18سالم بود که به بیماری ویتیلیگو «لکه های سفید»پوستی مبتلا شدم به سر و صورتم و قسمت های از بدنم لکه های سفید نمایان شد،
شاید این بیماری معمول باشد اما در سرزمین ما مردم از چنین افراد متنفر می شوند،
مگر این درد به دست خودمان است؟
بعد از مبتلا به این لکه های سفید پوستی زندگیم کاملاً تغییر کرد، دیگر دوستانم به همان اندازه که قبلا همرایم بودند دیگر نبودند،
خیلی ها طعنه می دادند و ازم دوری می کردند، گاهی دلم می گیرد که اکثریت اشخاص چرا اینقدر بی احساس اند، درد و تکلیف از جانب خداوند است که ما در پیدایش آن هیچ نقشی نداریم،
فقر و تنگ دستی یک سو و لکه های پوستی من یک سو،
و نگاه های تحقیر آمیز مردم دگه سو،
مگر گناه من چیست؟ من در اوج جوانی ام اما گویا پیر مردی شکسته ای باشم، من هم می خواهم همانند قبل سالم باشم، و صورتم زیبا باشد، من هم می خواهم زندگی بی غم و رنج داشته باشم، اما چه کار کنم؟ نمی خواهم کسی بمن ترحم کند، همین که تمسخر نکنند و از من متنفر نباشند کافیست.

ادامه دارد🖤👇

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

Читать полностью…

قفسه کتاب

🖤#داستان_واقعی
#پسری_با_رویاهای_ناتمام

نویسنده #صبا_صدر

#قسمت_دوم

البته در حویلی بزرگی با فامیل پدرکلانم و کاکا هایم یکجا زندگی می کردیم،
پدرم یک شخص مهربان بود که در اوج جوانی اش تحت فشار های فامیلی بود
و به انتخاب فامیلش با نواسه مامایش یعنی مادرم ازدواج کرد،
و ثمره ازدواج شان دو دختر و دو پسر است.
دو خواهرم و برادرم از من بزرگتر اند
و من کوچک ترین فرزند خانواده بودم، در همان طفلیت شاهد دعوا ها و بحث های مادر و پدرم بودم
مداخله کردن اطرافیان ما به زندگی شخصی مادر و پدرم، زندگی مشترک شان را به کام شان زهر ساخت.

مادرم زن ساده و خوش باوری بود که همیشه پی حرف مردم می رفت و اندکی در قبال پدرم و فامیل بی تفاوت بود،
اما زن مهربانی بود سادگی اش درین بود که هر آنکه برایش هرچه می گفت پی آن می رفت و میانه اش را با پدرم خراب می کرد،

همیشه وقت دعوا می کردند و این دعوا ها و میانه به هم ریخته شان باعث خوشحالی افراد دور و بر شان می شد.
پدرم چون همیشه وقت از بی توجهی مادرم رنج می برد و کاکا هایم و مادر کلانم می گفتن باید عروسی کند تا خوشبخت شود پدرم تصمیم به ازدواج دوم گرفت
آن زمان من طفل هشت ساله ای بودم، پدرم با ازدواج دومش نه تنها خودش به خوشبختی که می خواست دست نیافت
بلکه زندگی من و مادرم را نیز دگرگون ساخت.
همسر دوم پدرم «مادر اندرم» زن عاقلی نبود و نتوانست همسر خوبی برای پدرم باشد نه با پدرم نه با مادر من و نه هم با فامیل خسرانش رویه نیک داشت،
بخاطر آن رویه و رفتار پدرم کاملا با مادرم تغییر کرد و هر بار به بهانه ای مادرم را لت و کوب می کرد،
با دیدن مادرم به آن وضعیت قلبم می سوخت ولی من طفل بودم چه کاری از دست من ساخته بود؟

ادامه دارد🖤

💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

Читать полностью…

قفسه کتاب

در عوض شما را به خوانش یک داستان کاملاً واقعی به نام پسری_با_رویاهای_ناتمام دعوت میکنم
امید همراهی کنید😊❤️🌹

Читать полностью…

قفسه کتاب

ا🌿🌹🌱

جمعه وقتی می‌رسد،دردِ دل از بَر می‌نویسم..
از تو و دلتنگی و از چشمِ بر در می‌نویسم..

قصه‌ی دلدادگی را از شبِ مهتاب و باران،،
یاد چشمان تو را، با دیده‌ی تَر می‌نویسم..

نامه‌ای با اشک سوی مقصدِ شهر نگاهت..
با هوای عشق، بر پای کبوتر می‌نویسم..

جمعه ها آنقدر غرقم در سکوتِ کهنه‌ام که،،
بی‌قرای‌های دل را، جور دیگر می‌نویسم..

واژه‌ها را یک‌به‌یک‌ می‌چینم و آخر غزل را،،
با تب و بغضِ قلم، یکباره از سر می‌نویسم..

گرچه لبریز غم و فریادم اما با خیالت،،
از شکایت های دل افسانه کمتر می‌نویسم..

روزهای هفته غم را هر چه پنهان می‌کنم باز،،
جمعه وقتی می‌رسد دردِ دل از بَر می‌نویسم..

#نگار_حسینی

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

Читать полностью…

قفسه کتاب

👇ادامه

🌼داستان کوتاه اما واقعی
🌼صد سال انتظار
🌼نویسنده: حکیمه شرف زاده امیری

ازینکه در گروپ همه نظریات شان با من موافق بود،یعنی اینکه برایش پیام بگذارم و ابراز محبت کنم.
به این فکر می‌کردم(نمی‌دانستم چقسم بگویم، باور کنید،او زیاد خوی خاص دارد،حتا با دختر ها حرف و سخن ندارد فکر کنید...یک دنیای خاص دارد.)
من زیاد میترسم زیاد از اینکه اگر بگوید: دوست داشتن چیست برو به پشت زندگیت باز چه‌کنم؟!
دلم چی که حتا قامتم خواهد شکست.
بخود گفتم:چی کار کنم،از مامایم کمک بگیرم یا خودم بگویم؟مطمن هستم با مامایم حرف دل خودرا گفته نمی‌تواند .حتما خواهد گفت(باش مه فکر کنم و هیچ باز احوال نمیته)
دودله بودم،در مسیر رسیدن و تاابد از هم گسیختن.
عاقبت چی خواهد شد؟!
به ذهنم رسید؛خواهرش هم خواهرخواندیم است،بیا ازو کمک بگیرم.
ولی گفتم نه،اگر جوابش رد بود،صدای شکستن دلم را بمانم پیش خودم.
میفهی،من این درد را لذت بخش ترین لذت دنیا میدانم هرگز نمیگویم زجر است.
حتا دوست دارم چیزی برایش نگویم و باهمین احساس موهایم را به یادش سفید کنم.
صد دل را یک دل کردم،از تلفون دخترخاله‌اش نمبرش را دزدیدم،نظر به کد تلفون یاسر در لندن زندگی می‌کرد.
مبایل را با ترس و لرزه بید لرزان برداشتم.
دلم مانند گیسوان لاله بیابان در تب و تاب بود.
شاید خون می‌بارید....
بخود گفتم:در اولین پیام چی بنویسم؟
اگر بنویسم که یکی از خاطرخواهت هستم چی خواهد گفت؟
همین که نامم را گفت میفهمم دگه او هم عاشق است هههههه پیش خود می‌خندیدم،مانند دیوانه‌های که سالهایت در خود غرق هستند.

‎اگر بگویدبخدا قلب من ایستاد خواهد شد!
‎زیاد دختر قوی و شجاع هستم،اصلا بنام ترس چیزی نمیشناسم اما از این کار که میخواهم انجام بدهم میترسم.
ترسم هم از چیزی دگری نیست فقط اگر بگوید،نداشته باش دوستم،برو به زندگیت .از شکستن دلم میترسم.

روز قبلش دوستم برایم تماس گرفت:چی کردی سحر؟ به یاسر پیام گذاشتی؟ آه سر کشیدم و گریه بیخودی راه افتید،گفتم:می‌ترسم بخدا می‌ترسم.
گفت:آخر که از زجر تمام میشوی تا کی میخواهی به خواستگار جواب رد بدهی؟
آخر تو هم دختر هستی تاابد نباید روی شانه‌های پدرت بار باشی.
گفتم:تا حال که همه خواستگار های خودرا جواب دادیم به خود وعده کردیم تا نامزد نشد، نمیکنم عروسی.
من اصلا انسان منفی گرا نیستم هیچ نیستم اما در این مورد خیلی چیز های بدی در ذهنم میرسد که ممکن است اتفاق بیافتد یا هم نیافتد .
گفتم:میدانی این روزها چی به یادم میاید؟
دوستم گفت:تو که نگویی من چی بفهمم؟
خنده کردم و گفتم:از ایکه کلان ها کرمبول بازی میکردند من و او مضریت میکردیم،آزارشان میدادیم.باز آنها ما را میدواند...او پیش دست من را گرفته و من از پشتش میدویدم.
باز در طویله پنهان میشدیم و دهنم را با دستش محکم میگرفت که صدای خنده‌هایم بلند نشود و پیدایمان نکند.
باور کن صدای نفس هایش یادم است.
دوستم گفت:آخر دلم کفید بگو برایش چی میشود.
گفتم:چقدر لذت دارد این خاطره ها
میفهمی وقتی خواب میبودم بالای سرم می‌نشست و با کتابهای داستان صورتم را پکه میکرد که پشه نخوردام.
دوستم جواب داد:سحر عزیز خدا حافظی می‌کنم،و بعد از اینکه با یاسر حرف زدی مرا باخبر بسازی.
گفتم:درست است نیلاب عزیز حتما اما دعا کن که ناامید نشوم.

وقتی با دوستم تماس را قطع کردم دوباره رفتم روی صفحه وتس اپ و نوشتم:سلام.
اما پیش خود گفتم:چی جواب خواهد داد، میفهمم قهرش خواهد آمد.
وقتی جواب داد:کی هستی میگویم حدس بزن اگر نفهمید باز میگویم«سحر»
چون می‌فهمم ساعتیری کنم خوشش نمیاید.اما هیچ امید ندارم گفته باشم.
بخود گفتم:اصلا نازدانه نیستم و قوی ام باور کن.
صدای پیامک آمد،دیدم نوشته بود:علیکم‌السلام و شما؟
در یک لحظه مبایل را برداشتم و ندانستم چگونه اسمم را نوشتم،انگار خودم نبودم و آن دست‌ها و آن سرعت از من نبود.
همینکه اسمم ارسال شد پیام آمد:حرف زده می‌توانیم؟
__________

تماس را جواب دادم:خودش بود،ياسر.....
قلبم شروع كرد به تپيدن....گفت:هييي چطور هستي چوچه؟خاليم‌شان همگی خوب هستن؟
خداوند توان حرف زدن را از من گرفته بود و فقط گریه می‌کردم.
گفت:چرا صدایت میلرزد دیوانه گک؟
اشکهایم را با سر آستین پاک می‌کردم و می‌گفتم:هیچ همطو.
گفت:ولا با اولین پیام که اسم سحر را دیدم به یاد دوران کودکی افتیدم،میفهمی ایسکریم که میخریدیم،می‌گفتم من نمیخورم همگی میخوردن و من از خود را نگاه می‌کردم چون در راه باتو بخورم.
و آنجا هم نمیخوردم و بهانه می‌کردم میگفتم مزه نمیته،چقدر بی عقل بودم،باید خودم میخوردم.

Читать полностью…

قفسه کتاب

🌼داستان کوتاه اما واقعی
🌼صد سال انتظار
🌼نویسنده: حکیمه شرف زاده امیری

هردویما کودک بودیم،بازیچه‌هایما یکی بود،خواسته‌هایما یکی بود،انگار شب برای این میخوابیدم تا صبحش چشمان براق و گوش های که ظاهر یک فریبکار را نمایش میداد و به دو طرفش قرار داشت را بعد از چند ساعت دقیت ببینم.
سلام دوستها
من با او (پسر خاله‌ام)۲۳ روز تفاوت سنی داریم.در زمان طفولیت در پاکستان با هم همبازی بودیم و خیلی صمیمی با هم بازی میکردیم. بعداز ارام شدن افغانستان ما به کابل امدیم قرارشد بروند به کشور دیگری،در کودکی احساس گمکده‌ی را داشتم ،از درون دلم مانند پروانه عاجزانه میسوخت اما هیچ یک اثر نکرد،هردو آرزوهای باهم بودن را میان بخچه‌های لباسش گذاشتیم و آنها رفتن خارج از کشور.
از آن زمان تا حال ۲۰ سال میگذرد،اما دلم را با خودش برده .هر ثانیه دلم برایش میتپد.
در این دور زمان عشق و هوس را با هم یکجا کردند و متاسفانه قسمی شده که اگر بگویم عاشق هستیم کسی توجه نمیکند چون امیخته با هوس شده.
باور کنید من به طرف پسرها حتا نگاه نمیکنم.

Читать полностью…

قفسه کتاب

👇ادامه
(آسمان مهتابی)
نویسنده: سراج
قسمت: نهم

شب شد و دوباره وقت خواب رسید. کمی ذهنم را آرام ساختم، و چشمهایم را بستم، خواب بودم که یکباره بیدار شدم، اطرافم را نگاه کردم، خواستم طرف سقف ببینم که یکباره یادم آمد باید امشب، خودم را عادی بگیرم و هیچ نگاهی به سقف نیندازم و به هیچ عنوان از اتاق بیرون نشوم، ساعت را نگاه کردم یک و نیم شب بود، همه جای آرام بود. و از یک طرف صدای نفس کشیدن برادرم میامد. هرچی کردم دوباره بخوابم نشد. اینبار نشستم و خواستم به سقف خیره شوم، یکباره یادم آمد نباید امشب بترسم باید به ترسم غلبه کنم، پس خودم را سخت گرفتم تا به سقف نگاه نکنم، مشغول تماشا کردن خانواده شدم. وقتی خواب بودند. چقدر معصوم و مظلوم معلوم میشدند. یکباره دلم تنگ شد. به اوقاتی که گپ میزنند و بیدار هستند. واقعا چقدر خوبست که آنهارا کنار خود دارم، و هر شب آزارم میدهد این سکوت و خواب شان، هیچ نمی توانم فکر کنم به نبود شان، سرم را که دور دادم یکباره آن دود را دیدم، یک دود عجیب بود. از سقف میامد. فهمیدم که حالا دگر آن حالت میاید سراغم، ترسیدم و خودم را در بغل گرفتم. یک باره صدایی شد. از سقف میامد آن صدا و از زیر حباب ها و او دود ها کسی معلوم نمیشد.
یک صدای عجیب بود میگفت: فکر کنم صدای مارا می شنود. و یک صدای دیگر عجیب خشن بود. و میگفت نخیر اینطوری نیست. فهمیدم منظور شان منم، اما اینکه کی هستند و چه زبانی صحبت میکنند نمی فهمیدم، فقط معنی حرف هایشان را ناخوداگاه متوجه می شدم. اصلا نمیدانم چیشده بود.
دودی که هوارا گرفته بود مرا هراسان ساخته بود. هر یک لحظه می گفتم مادر، و اما جوابی نمی شنیدم، همه خواب بودند. از اتاق بیرون شدم. نزدیک اتاق مادر کلان شدم، گفتم حال اگر بگویم هنوز بیدارم و ترسیدم باز میگه برو و بخواب، پس دوباره برگشتم، رفتم در دهلیز که به حویلی باز میشد را باز کردم، و تماشاگر شدم که آیا امشب مهتاب است یا نه، اما نبود. تاریکه تاریک بود. آن درختان لعنتی مرا نمی گذاشتند تا مهتاب را ببینم، ناگهنان پشکی از زیر درخت آمد.
زیاد شبیه بود به سیاهی شب، و چشمان خاکستری داشت که شباهت عجیبی داشت به دود های سقف، طرفم نگاه کرد و به سکوت خیره شدم به او، با یک صدای زمخت جیغ کشید و به طرفم حمله کرد، منم با ترس عقب کشیدم خودم را و دروازه ای دهلیز را بستم و با گریه سعی داشتم دروازه را ببندم، صدای پشک میامد اما نمی توانست بیاید داخل، نمیدانم چیشده بود. اما این حرکتش مرا بد رقم ترسانده بود.
داخل دهلیز نشستم و با ترس سرم را روی پاهایم گذاشتم، می ترسیدم چرا که هر شب از شب دیگه بدتر میشد.
سرم را از ترس بالا نمی کردم تا سقف را نبینم، کمی که گذشت دیدم عمه ام از اتاق خود بیرون شد. یک لحظه مرا دید و گفت: چخبر است؟ چرا بیداری؟
_میترسم
عمه: یعنی چی که میترسی ای وقت شب تو از چی میترسی؟ خیالاتی شدی؟
_نه نه یک موش دیدم از او خاطر میترسم
عمه: هیچی نیست من هیچ در خانه موش ندیدم، بیا پیش من بخواب هله بیا
_نمی خواهم بیخواب شوی برو بخواب
_عمه: هله دیگه بیا پیشم بخواب نمیترسی باز
منهم هم از خدا خواسته رفتم، وقتی سر روی بالشت ماندم، دوباره صدای سقف و آن حباب ها مرا ترساند و هربار که میترسیدم جیغ می کشیدم.
و اگر عمه ام بیدار میشد میگفت چیشده؟ میگفتم موش را دیدم
درحالیکه موش نبود و آن اوضاع عجیب بود..

#ادامه_دارد
#سراج

Читать полностью…

قفسه کتاب

👇ادامه
(آسمان مهتابی)
نویسنده: سراج
قسمت: هفتم


صبح شد و تا اینکه چشمهایم را باز کردم، رفتم به طرف اتاق مادر کلان، تک تک کردم دروازه را و با اجازه ای شان وارد اتاق شدم، وقتی مرا دید لبخند زد و گفت بیا دخترم بنشین، کمی گپ زد و قصه کرد اما از دیشب هیچی نگفت، منم این پا و اون پا کردم که چطور حاله بپرسم، کمی که تیر شد، دیدم خودش به حرف آمد،
_مادر کلان: چیزی شده دخترم؟ چیزی میخواهی بگویی؟
_الناز: راستش را بخواهی مادر کلان اتفاق دیشب را به یاد دارین؟ گفتین صبح بیایم توضیح میدهید در موردش، منم گفتم بپرسم از شما.
_مادر کلان: کدام موضوع دیشب دخترم؟ دیشب چیشده بود؟
با ترس خیره شدم به مادر کلان، یعنی چی؟ یعنی او نمیداند دیشب چه شده؟ چطور امکان دارد، تمام اتفاقات دیشب را تعریف کردم، اینبار با دقت گوش داد و گفت، پس تو بودی که دیشب بیدار بودی، من یادم رفته بود کاملا، اما دخترم آن ساعت از شب بیدار نباش. وقتی همه میخوابیم توهم بخواب، شاید چون طفل هستی چیزهایی را میبینی که ما کلان ها قادر به دیدن شان نیستیم، توهم اگر خودت را بیخیال بگیری شاید همه چیز خوب شود. دوباره شب ها را زودتر بخواب و اصلا از اتاق خودتان بیرون نشو، مخصوصاً داخل باغچه نرو، و به دیدن مهتاب نرو، میدانم که شبها میری تا مهتاب را ببینی و ترس ات خوب شود. اما دخترم میدانی که قد ات نمی رسد. و بارها زمین میخوری، پس بیهوده تلاش نکن!
_الناز: مادر کلان اگر ماه را ببینم واقعا حالم خوب می شود. و آن ترس از وجودم بیرون می شود. من حتماً دنبال چاره ای می گردم. من عقب نمی کشم. لطفاً اگر چیزی میدانی بگو، و یا راه حلی پیدا کن، شب ها از ترس زیاد صدای گریه ام مرا خفه میسازد.

#سراج_نوشت
#حقیقی
#شب_خوش
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من

Читать полностью…

قفسه کتاب

سلام دوستان و همراهان عزیز ❤️

از فردا فعالیت قفسه کتاب به صورت فعال شروع میشه 🌹

لطفاً کانال قفسه کتاب به دوستان و آشنایانتون معرفی کنید تا انشالله قوی تر از قبل ادامه بدیم 🙏🌹

Читать полностью…

قفسه کتاب

(آسمان مهتابی)
نویسنده: سراج
قسمت: پنجم



تا اینکه میخواستم از دهلیز بگذرم و به اتاق خودما بروم، که ناگهان پایم پیچ خورد و افتادم، بد رقم زمین خوردم، تا سرم را بلند کردم، دوباره آن سقف حبابی و دود پر، واقعا ترسیدم و دوباره سرم را روی زمین گذاشتم، اینبار با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن..
و همانطور که گریه میکردم از ترس خواب رفتم، نمیدانم چی زمانی بود که با صدای مادر کلان پدرم بیدار شدم که یک آدم کلان سن بودند، دیدم میگه اینجه چی میکنی؟
گفتم ترسیدم و تمام ماجرا را برایش تعریف کردم، با صبر و حوصله گوش داد و گفت: حالی برو بخواب داخل خانه ای تان، صبح بیا که حرف بزنیم و رفت،
جالبی این بود وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود. اما هیچ اثری از آن هوا نبود.


#حقیقی
#سراج_نوشت
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

Читать полностью…

قفسه کتاب

🌼 ویژه برنامه "بزم شبانه" ۲۸ قوس🌸


ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار...

#حافظ

🌸با ما از رقص واژه‌ها در قالب اشعار و دلنوشته‌ها لذت ببرید🌸
👀 چشم به راه حضور شما دوستان هستیم!
و با آواهای ناب تان گوش دل ما را نوازش کنید🤗

⏳⏰ زمان ⏰⏳


بتاریخ چهارشنبه ۲۸ قوس/آذر ۱۴۰۳
کابل: شروع 9:00 شب ختم 12:00 شب
تهران: شروع 8:00 شب ختم: 10:30 شب


⛺️🏠 مکان 🏠⛺️

کانال: بزم غزل....❤️🤗

/channel/BAZM_E_GAZAL
/channel/+tdmeL9TCXVxkODBl

🎧🎙📀 مجریان 📀🎙🎧

🎧👨‍💼 آقا رضا گرامی
🎧👩‍💼 مهربانو هستی بسیم


❄️🎤🎧 مهمان ویژه 🎧🎤❄️

🎤👩‍🏫 مهربانو صبا صدر، ✍نویسنده و 🎙دکلماتور......

🌸هدف برنامه🌸

🏆🥇بزرگداشت از فعالیتهای هنری و ادبی مهمان ویژه (مهربانو صبا صدر)

ا🌿🌹🌱
برای دلگرمی و بزرگداشت از فعالیتهای هنری و ادبی مهمان ویژه برنامه، از تمام شما ادیبان، شاعران، دکلماتوران، دوست‌ داران علم و هنر خواهشمندم که در برنامه موعود به وقت معینه حضور به هم برسانید و از اشعار، دلنوشته و آواهای زیبای تان ما و دوستان تان را مستفید بسازید.🌿🌹🌱

Читать полностью…

قفسه کتاب

قسمت دوم..



چنان ناشناخته بودند همه زنده جان ها برایم که نمی دانم من اینطور فکر میکردم یا واقعا دنیای عجیبی به زندگی ام باز شده بود..
همه چیز عجیب بود، شب ها خواب نمیرفتم، تا وقتیکه روشنی میامد بیدار بودم، و تا که هوا روشن میشد با خیال راحت می خوابیدم، همه جیز عجیب بود.
ساعت از ۱۲ شب که میگذشت سقف خانه را دود میگرفت هرچی سیل میکردم گم نمی شدند، رویم را میشستم، ویا هزار بار پلک میزدم، باز او دود ها بود، سقف پر بود از حباب ها، حیران میماندم چرا ای قسم میشه، از ترس او اوضاع خانه، میرفتم در حویلی تا فرار کنم از ای حالت، اما اونجه درختان بزرگ بید و صنوبر جلوی دیدم را میگرفت و روشنی مهتاب را نمی دیدم..
بارها میخواستم کسی بیدار شود تا مرا بغل بگیرد تا از ای تنهایی و ترس نجات پیدا کنم..
اما هرکسی را که بیدار میکردم جواب نمیداد، حیران می ماندم خدایا چی میشه ای زمان؟
اگر به کسی تعریف میکردم میگفت خواب دیدی شاید.
اما خواب نبود و نبود بلکه حقیقت بود.

#شبانه_قصه_دل
#حقیقی
#سراج_نوشت
#ادامه_دارد

#شب_خوش

Читать полностью…

قفسه کتاب

سلام و درود خدمت دوستا اهل شعر و ادب

به کانال #قصه_سرایی هم عضو شوید و هر شب از خوانش داستانکها پند آموز و جالب لذت ببرید

برای ورد اینجا👇را کلیک کنید.😊

/channel/+h_uxfOTuj5BjN2Fl

Читать полностью…

قفسه کتاب

#داستان_واقعی_پسری_با_رویا_های_ناتمام

نویسنده: #صبا_صدر

#قسمت_هفتم

خسته ام خدایاااا!
چقدر این قوی بودن مرا از درون می خورَد مثل ماشینی که تمام روز و شب یک سره در حرکت بوده نیاز دارم وسط یک برهوت تنهایی با یستم و فریاد بزنم،
چیغ بکشم، زار بزنم و از همه احساس و اندوهی که در دلم رسوب کرده خالی شوم.
بعد از مرگ پدرم تمامی آشنایان و دوستان ما کم کم بیگانه شدند،

از اندوهی بگویم که سالهاست قلب رنج دیده ام را شکسته و من را از خودم و دنیا بیگانه کرده.
دختر عمه ام آنکه همه دنیایم بود، کسی که لبخندش برای من زیبا تر از ماه بود،
از زمان کودکی عاشق دلباخته اش بودم و عامل این عشق هم همان عشوه های خودش بود،
من رقیه را بیشتر از هرکی دوست داشتم هر روزی که می گذشت عشقم قوی تر وبیشتر می شد، دار و ندارم را می خواستم فدایش کنم،
وقتی فهمیدم این عشق دو طرفه است از خوشی کم بود بال در بیاورم، وقتی برایم رحمانم می گفت تمامی غصه هایم را فراموش می کردم گاه گاهی هم به وصف صورت ماهش شعر می گفتم،
و همین سبب شد علاقه ام به شعر و شاعری زیاد تر بشود، واژه هارا کنار هم ترتیب می دادم تا به وصف یارم شعری بسرایم.

مه قربان قد و بالایت میشم
حجاب و چادر و کالایت میشم
قسم به طاق ابرویت گل من
اسیر چشم های شهلایت میشم

دلبر ظالمم عشقش واقعی نبود ده سال تمام با زندگی من بازی کرد بعد از آنکه به صورتم لکه های سفید پیدا شد رفتارش کم کم با من عوض شد،
دوریش من را دیوانه می کرد، دیوانه عاشق، دیوانه ای شاعر.
دلبرم
دلبر گستاخ بود نه اینکه فحش دهد یا ناسزا گوید
گستاخی آن این بود که در مقابل اشکم بی تفاوت بود درد هایم را نادیده گرفت، مهرم را ندید و حرفم را نشنید، آری گستاخی فقط ناسزا گفتن نیست. سالها من را با عشوه هایش اسیر خود ساخت. و بعد رفت یار کسی دیگری شد.

ادامه دارد🖤

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

Читать полностью…

قفسه کتاب

#داستان_واقعی_پسری_با_رویا_های_ناتمام
نویسنده: #صبا_صدر

#قسمت_پنجم


همسر سوم پدرم صاحب سه فرزند شد پسر سومی اش مادر زادی معیوب به دنیا آمد یک پای نداشت،
با دیدن آن، همه فامیل ما زانوی غم بغل کردند، و جز صبر چاره ای نبود، برادر اندرم همان طفل معصوم معیوب با هربار نگاه کردم به آن قلبم آتش می گیرد،
پدرم به آن همه مشکلات زندگیش بیماری من و معیوب بودن برادرم افزوده شده بود، پدرم بخاطر ما رنجور بود سالها با مشقت و جگرخونی زندگی کرد، پدرم من را خیلی دوست داشت، روزی آمد کنارم نشست و برایم گفت
رحمان پسرم می خواهم خوشی و داماد شدن تورا ببینم به خواستگاری می روم و تورا نامزد می سازم،
برایش گفتم نه پدر جان من ابتدا درس می خوانم بعد از اتمام تحصیل ازدواج می کنم، لیکن پدرم گفت پسرم تو یکبار نامزد شو خدا مهربان است.
و گفت:
رحمان پسرم تو مثل من پدر داری نگران نباش تداوی ات میکنم و زندگی ات را سرو سامان می دهم، به خواستگاری دختر کاکایم رفت ولی چون من به صورتم لکه های سفید داشتم قبول نکردند پدرم از بابت آن جگرخون شد،
پدرم فشار بالا داشت و روزی که کنارم بود و برایم نصیحت می کرد بعد از ادای نمازش کنارم نشست و به یکباره گی در لا به لای حرف هایش حالش خراب شد و دچار سکته مغزی شد، تا به بیمارستان منتقل کردیم دار فانی را وداع گفت.

زندگی سراسر غم بوده برما
ز هرگوشه ماتم بوده برما
شاید قضای لایزال باشد چنین
که اینگونه روزگار هر دم بوده برما

قوت قلبم پدرم رفت و من را با جهانی پر از غصه و مشکلات تنها گذاشت. پدرم مقابل چشمانم جان داد،
پدرم سپری بود بر ناملایمات روزگار، روزگاری که بعد از رفتنش تلخ تر شد،
پدرم هنگام مرگش 56سال سن داشت اما کشمکش های زندگی اش پیر ساخت و از بین برد.

ادامه دارد🖤

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

Читать полностью…

قفسه کتاب

#داستان_واقعی_پسری_با_رویا_های_ناتمام

نویسنده: #صبا_صدر

#قسمت_سوم

من طفلی بیش نبودم دلم فضای صمیمیت و محبت می خواست، نمی خواستم مادرم را افسرده و جگرخون ببینم.

نمی گویم پدرم آدم بدی بود برعکس انسان خوبی بود ولی دنیا با آن هم خیلی بد کرد از زندگی مشترک خیری ندید اما فرزندانش را خیلی دوست داشت،
از خانم اولش کوچک ترین فرزندش من بودم که خیلی دوستم داشت هر کاری ازدستش ساخته بود برایمان می کرد
نمی دانم مادر اندرم چرا چشم دیدن نداشت و هر باری کاری می کرد که باعث خشم پدرم می شد و بجای آن پدرم مادر من را نیز لت و کوب می کرد،
از لحاظ روحی خیلی صدمه دیده بودم همه فکر می کردند که مقصر این همه جدال فامیلی مادرم است 
برای همین پدرم همسر دومش را ازما جدا کرد و به خانه دیگری رفتند،
مادر اندرم شش فرزند دارد  چهار پسر و دو دختر
سالها گذشت و زندگی آنها از ما جدا بود درین مدت پدرم دانست که دلیل اصلی این همه دعوا ها مادرم نیست،
فهمید که مادرم قربانی سادگی اش شده و مادر اندرم را به تمامی معنی شناخت، اما چه سود؟ 
نمی شود با پشیمان شدن به گذشته برگشت، مادر اندرم حتی پدرم را از خانه اش بیرون کرده بود،
بعد از آن رفتار پدرم با مادرم خوب بود، اما نمی توانم بگویم به آن خوشبختی که پدرم می خواست رسیده بود
چون هرگز آن فضای صمیمیت و محبت در فامیل نبود برای همین پدرم تصمیم گرفت تا برای بار سوم ازدواج کند

ادامه دارد🖤


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

Читать полностью…

قفسه کتاب

👇#رمان_جدید و #واقعی


#پسری_با_رویاهای_ناتمام
داستان_واقعی

نویسنده: #صبا_صدر


#قسمت_اول

مقدمه

خیال می کنم در گم ترین نقطه جهان قرار گرفته ام
جایی که هیچ احساسی آنجا دست نمی دهد،
دیگر نمی دانم که خوشحالم یا ناراحت،
فقط این را می دانم که خالی از احساسم.
خالی از هر نوع دغدغه و هر گونه انگیزه ای،
نه برای اتفاق خوبی می خندم، و نه برای اتفاق بدی اشک می ریزم،
دنیا هرچقدر که توان داشت زور بازویش را برایم نشان داد،
سنگ های غم و غصه را برسرم کوبید،
و همانند گندم من را در آسیاب مشکلات آرد کرد.
زانو های باور و امیدم خم شدند،
ای خدای مهربان کاش بغضم را می شنیدی!
ولی من آنقدر ها هم قوی نبودم، کاش سکوتم را می فهمیدی.
راضی ام به رضایتت ولی کاش حرف های نا گفته چشمانم را می خواندی،
می دانم می بینی لطفا دستانم را به دست تنهایی نگذار، تنهایی من را دق می دهد،
دل کندم از عالم و آدم، فقط تو دستانم را بگیر و بلندم کن.
مدت هاست غم روی دلم سنگینی می کند، مدت هاست که یاد گرفته ام گریه نکنم، مدت هاست که دلم نتوانسته خودش را سبک کند،
مدت هاست که لانه ای قلبم خالیست، مدت هاست که عاشقی را از یاد برده ام.
می خواهم زندگی ام را تحریر کنم به روی برگه ای سفید بنویسم که من خوب نیستم، تا بقیه بخوانند که من خوب نیستم....

رحمان: پسر افغانم پسری که از روزی خودم را شناختم در محاصره مشکلات و کشمکش های زندگی ام، نمی گویم تنها من غم دارم
نمی گویم همه مشکلات فقط دامنگیر من است
همه کس مشکلات در زندگی خود دارند لیکن درد هرکس متفاوت است.
هرگز فراموشم نمی شود،
آنچه برمن و خانواده ام گذشت در خانواده ای نسبتا فقیری بدنیا آمدم در فامیل پنج نفری شان که با تولد من شش نفری شد

ادامه دارد🖤

💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

Читать полностью…

قفسه کتاب

این رمان متاسفانه به علت مریضی نویسنده ناتکمیل مانده است تا صحت یابی نویسنده و نوشتن باقی داستان
این داستان از نشر قسمتهای بعدی جاماند
امید عذرم بپذیرید😊🙏

Читать полностью…

قفسه کتاب

👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک

💜با نام خداوند شروع میکنیم💜

رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: هفدهم

وقتی داخل خونه رفتیم، مادرش و خواهرش وایستاده بودن یه دختر خوش خنده بود خواهرش اسمشم الینا بود، خیلی دختره خوبی بود، همه نشسته بودیم و شام میخوردیم، وقتیکه شام تموم شد.
بلند شدم که کمک کنم باهاشون، یه بشقاب رو برداشتم که ببرم._علی: لاله خانوم شما بشینین من و الینا می بریم بفرمایید بشینین،_لاله: نه نه اینجوری راحتترم لطفاً اصرار نکنید من با الینا کمک میکنم.
_علی: حالا که دوست دارین کمک کنین پس دیگه چیزی نمیگم یه وقت خدای نخواسته احساس غریبی نکنید.
_آرمین: نه نه علی جون لاله ای ما اصلا احساس غریبی نمیکنه ماشاءالله میگی خونه خودشه همچین راحته دختر عموم، خوبه هنوز یه روز میشه شما باهم آشنا شدین، باید متوجه میشدین از صمیمیتش
هیچی نگفتم و با بشقاب اومدم داخل آشپزخونه، این حرف های آرمین همش کنایه داره معلوم نیست برا چی داره اینجوری میکنه، هر وقت یه کلام با علی صحبت کنیم میاد وسط میپره یه حرفی میپرونه به ما درکل حسادتش میشه اما هیچ برام مهم نیست، اصلا چرا دارم بهش فکر میکنم؟
با خواهر علی کمک کردم و بعدش میخواستم برم سالن که یهو آرمین جلومو گرفت و شروع کرد به حرف زدن
_آرمین: ببین لاله زیاد با این خانواده صمیمی نشو مخصوصاً با اون پسره علی، اصلا ازش خوشم نمیاد وتوهم باید رفتارتو با اینا کنی رسمی تر کنی، اینجوری اصلا مناسب نیست، و فکر نکن از بابا بزرگ میترسم و هیچی نمیگم بهت، حواستو جمع کن، بالا بری پایین بیایی تو فقط مال منی!
تا خواستم دهنمو باز کنم و هرچی دلم میخواد بارش کنم همون لحظه پشتشو طرفم کرد و بیخیال گذشت
منم از اعصبانیت زیاد صورتم قرمز شده بود، یعنی چی این رفتار هاش، این اصلا نمیفهمه من نمیخوامش بزور داره منو وادار میکنه پسره ای احمق!
رفتم پیش همه نشستم بابا بزرگ و پدر علی صحبت میکردن، علی هم گوشیش دستش بود و آرمین هم ساکت زل زده بود به زمین، مادر علی شروع کرد به حرف زدن با من..
_مادر علی: دخترم تو چند سالته؟
_لاله: دیگه دارم ۱۸ ساله میشم خاله
_مادر علی: ماشاءالله دخترم، امتحان کنکور دادی دخترم؟
_لاله: راستش خاله به این زودی ها تصمیم ندارم، بعد فوت پدر و مادرم اصلا دیگه دلم نخواست ادامه تحصیل بدم الانم واقعاً نمیدونم چی میخوام، اصلا انگیزه ادامه دادن ندارم.
_مادر علی: دخترم این قسمت اونا بود خدا رحمتشون کنه، تو نباید خودتو اذیت کنی و غضه بخوری، هر وقت احساس تنهایی کردی بیا اینجا منم مثل مادرتم اصلا خودتو تنها فکر نکن
_لاله: مرسی خاله جون ممنونم
آرمین با اعصبانیت زل زده بود به مادر علی..

ادامه دارد..

#ـבست_نوشتـہ_هاے_من

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

Читать полностью…
Subscribe to a channel