کتاب خواندن یک تفریح نیست، یک نیازه... 📘📗📕📒
آدم رنجی را که خودش میکِشد، می داند چیزی نیست. اما فکر این که او دارد ،رنجی میکشد که آدم نمی تواند مجسمش کند، برایم دیوانه کننده است؛ ترجیح میدهم دیگر هیچ وقت او را نبینم، تا این که بگذارم رنج بکشد. همه آنچه آرزویش را دارم این است که بدون من هم که شده ،خوشبخت باشد.
👌👌👌
ص۳۱۹
📚#در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته
📕#طرف_گرمانت_یک
✍#مارسل_پروست
#مهدی_سحابی
#نشر_مرکز
#جلد_سوم
📚#یعقوب_کذاب
✍#یوریک_بکر
رمان یعقوب کذاب که یکی از برترین رمان های مربوط به هولوکاست به حساب می آید، داستان قهرمانان معمولی و قدرت فوق العاده ی وهم و خیال است. داستان کتاب در زاغه ای بی نام و نشان و تحت اشغال آلمان گذشته و حول محور شخصیتی به نام یعقوب هیم می چرخد.
‣🅑🅞🅞🅚
به این باور رسیده ام که چیزی را نمیتوانی جبران کنی و دوباره درست بگذاری اش سرجایش. حفره های زندگی ات همیشگی هستند.
تو باید در اطرافش رشد کنی؛ مثل ریشه های درخت که از اطراف سیمان بیرون می زنند؛ باید خودت را از لا به لای شیارها بیرون بکشی.
📚#دختری_در_قطار
✍ #پائولا_هاوکینز
↬ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷
یکی از دلایلِ عوضی بودن دنیا، این است که آدمهاش، هر غلطی که خواسته اند، کرده اند ...
شرط می بندم اگر غلطی هست که نکرده باشند، به خاطرِ دلسوزی و شرافت و این جور چیزها نبوده ... لابد نتوانسته اند بکنند ...
📚#حکایت_عشقی_بیشین_بیقاف_بینقطه
✍#مصطفی_مستور
↬ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷
هر مکتبی که در نشر عقاید خود،به هر شکل ممکن اصرار می ورزد، در دروغ بودن آن تردید نکنید.
هرجایی که پای دین و مذهب باز می شود کتاب اخلاق، قربانی می گردد.
همیشه گفته ام که اصول اخلاق و کتاب اخلاق بر هر دینیمقدم است.
بیشتر این مردم به قدری نادان و جاهل هستند که اگر بخواهی به آنان فقط یک واژه از معانی شعور را انتقال دهی،باید که مراقب جگرت باشی تا به تیغ اینان دریده نشود.
📚#دین_اسپرم_مقدس_شده
✍#میثرا_اشوان
↬ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷
ما ایرانیها، مخترع تنها دو چیزی هستیم که انسانها را از بیرحمی سرنوشتشان دلداری میدهد: بهشت و شراب...!
📚#باغهای_تسلا
✍#پریسا_رضا
↬ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷
📚#منمیدانمتوکیهستی
✍#آلیس_فینی
وقتی ایمی به خانه بازمی گردد و درمی یابد که همسرش گم شده، به نظر می رسد که نمی داند باید چه کاری انجام دهد. پلیس ها اعتقاد دارند او در حال مخفی کردن چیزی است، که همینطور هم هست، اما نه چیزی که آن ها تصور می کنند. «ایمی» رازی در دل دارد که تا کنون به هیچکس نگفته، اما با این حال احساس می کند که کسی از رازش خبردار شده است. همزمان با این که «ایمی» تلاش می کند شغل و سلامت روانش را حفظ کند، گذشته ی او به سراغش میآید البته با خطرهایی که خودش هیچ وقت نمیتوانست تصور کند.
- #معمایی
❏ℬ𝑜𝑜𝓀
#داستان_کوتاه
📚شیطانکها
✍#م_سرخوش
روزی از روزهای قرنِ بیستویکم بود که شیطان رفت پیش خدا و با درماندگی گفت: «میدانم دیر شدهاست، اما قبول! من به آفریدۀ خاکیِ شما با تمام وجود تعظیم میکنم. الحق که شایستۀ تعظیمِ من است. دیگر از این جنگِ بیپایان خستهام. بیایید صلح کنیم و بگذاریم دنیا در آرامش باشد. خودمان هم برویم در بهشت و افلاک دوری بزنیم و دیداری تازه کنیم.»
خدا هم چون مهربان و بخشنده بود، و میدید شیطان حقیقتاً پشیمان است، قبول کرد. آنها عهدی آسمانی بستند که دیگر چیزی بهنام شرّ و بدی وجود نداشته باشد؛ البته انبیاء الهی هم - با کمی دلخوری - پای عهدنامه را امضاء کردند. سپس به همراه عدهای از فرشتگانِ بسیار نزدیک به پروردگار، که شاهدانِ این صلحنامه بودند، رفتند تا گشتی در بهشت بزنند. خاطرات بسیاری از این قرنها دشمنی برای هم تعریف کردند و قرارهای زیبایی برای آیندۀ زمین و ساکنانش گذاشتند. گرمِ گفتگو بودند، که صدای انفجارِ مهیبی سکوت افلاک را شکست. دودِ قارچیشکلِ عظیمی از زمین بلند شد. خدا نگاه چپچپی به شیطان کرد. شیطان شانه بالا انداخت و گفت: «چه عرض کنم والاحضرت! من که تمام وقت در بارگاه شما بودم. باید اعتراف کنم درواقع برای همین بود که پیشنهادِ صلح دادم. میدیدم اغلب من این وسط هیچکارهام!»
✎ֆɦօʀȶ ֆȶօʀʏ
📚#همینگوی
✍#فرناندا_پی_وانو
خانم فرناندا پی وانو شخصیت برجسته ای در صحنه فرهنگی ایتالیاست. زمینه کارش ادبیات معاصر آمریکاست. او نقش ارزنده ای در گسترش آن در ایتالیا داشته است. پی ونوا تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته ادبیات آمریکا با نوشتن پایان نامه ای درباره هرمان ملویل در سال 1940 به اتمام رساند. آشنایی او با پیشگامان نئورئالیسم ایتالیا، مخصوصا چزاره پاوزه که در ضمن استاد او هم بوده، در شکل گیری فرهنگ او تاثیر زیادی داشته است. ناگفته نماند که نئورئالیسم ایتالیا مستقیما تحت تاثیر ادبیات آنگلوساکسون و به ویژه ادبیات مدرن آمریکا پاگرفت و بسیاری از نئورئالیست ها از سالهای 1930 تا اوایل جنگ جهانی دوم به ترجمه آثار نویسندگان معاصر آمریکا از جمله ملویل، آندرسون، فالکنر، استین بک و درایزر پرداختند...
‣🅑🅞🅞🅚
شاید بعضی از پدیدهها از دور عیب دیده شوند ولی از نزدیک ماجرا چیز دیگری باشد...
«پس قبل از قضاوت در مورد هر موضوعی از چندین فاصله و زاویه مختلف به آن موضوع نگاه کنیم»
↬ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷
#داستان_کوتاه 📚
📚ابر صورتی
✍ #علیرضا_محمودی_ایرانمهر
قسمت پایانی
اگر چهرهای داشتم، شاید كسی پیدا میشد كه من را بشناسد. فیلمبردارهای زیادی داخلِ محوطه كه سربازها آن را محاصره كرده بودند، میآمدند و از همهچیز فیلم میگرفتند. كسی هم پشتِ تابوتها بر جایگاهِ بلندی ایستاده بود و برای مردم سخنرانی میكرد.
وسطِ جمعیت یك چهرۀ آشنا بود. عكسِ جوانی بود كه موهای خرمایی داشت و لبخند زده بود. عكسِ خودم بود.
پیرزنی كه روسریِ قهوهای داشت آن را بالای سرش گرفته بود. مادرم بود. خودش بود. خیلی پیر شده بود. پدر نبود، آنها وقتی دُورِ میدانِ آزادی برایم دست تكان میدادند با هم بودند. مادر كوچك شده بود. حتماً پدر مرده، اگر نه نمیگذاشت مادر تنها بیاید.
بعداز آنكه سخنرانی و فیلمبرداری تمام شد، هر عكس را سوارِ استیشن كردند و از محوطه بیرون رفتند. وقتی دُورِ میدانِ آزادی میچرخیدیم، مردم گاهی كنارِ باغچهها میایستاند و به ردیفِ ماشینهای استیشن نگاه میكردند. من را به خانهای قدیمی بردند كه حیاط و حوض داشت. آنجا تختی از قبل برایم آماده كرده بودند و اطرافش آنقدر گلدانِ شمعدانی چیده بودند كه زنبورها را گیج میكرد. تا شب عدهای میآمدند، پیشانیشان را به تابوت میچسباندند، گریه میكردند و میرفتند. تمامِ مدت فقط پیرزنی مانده بود. بینیِ بزرگِ پیرزن از گریه سرخ شده بود. بی شباهت به مادرم وقتی گریه میكرد، نبود. شاید هم همۀ آدمها وقتی گریه میكنند شبیه هم میشوند. هر پنج دقیقه یكبار بلند میشد و گوشهای از تابوتم را میبوسید. اما هر بار میخواست درِ تابوت را باز كند، چند نفر میگرفتندش و دوباره روی صندلیِ چرمیِ سیاه مینشاندند.
صبحِ روزِ بعد، تابوتِ من را داخلِ همان استیشن گذاشتند و بالای تپۀ زیبایی خارج شهر بردند. اطراف تپه پُر از درختهای قدیمی بود. آنجا چند قبرِ بزرگ و باشكوه برای ما كنده بودند. وقتی میخواستند من را سرِ جایم بگذارند، در تابوت را باز كردند. هنوز هم چند نفر پیرزن را گرفته بودند، اما احتیاجی نبود، او اصلاً تكان نمیخورد. به حلقۀ زنگزدهای كه دُورِ استخوانِ انگشتِ آن دستِ دیگر بود، خیره نگاه میكرد. او حتی گریه هم نمیكرد.
آنها منرا با دقت دفن كردند؛ سنگِ سیاهِ زیبایی كه همقدِ خودم بود روی قبر گذاشتند، و بالای آن عكسِ جوانِ سبیلنازك را نصب كردند. پیرزن هنوز به سنگ خیره مانده بود. برایش صندلیای گذاشته بودند كه بنشیند؛ حتماً روماتیسم داشت. مثلِ دیروز عدۀ زیادی جمع شده بودند و فیلمبردارها از همهچیز فیلم میگرفتند. آنجا هم سكویی گذاشته بودند و كسی سخنرانی میكرد. هوا ابری بود و فلاشِ دوربینها مثلِ برق در آسمان میدرخشید. بعد همه رفتند و پیرزن را هم با خودشان بردند.
از این بالا تهران تا دور دستها پیداست. آنقدر دور است كه نمیتوانم خانۀ پروانه را پیدا كنم. نامهای كه نُه ماه برای نوشتنش تمرین میكردم شاید هنوز جایی در بایگانیهای عراق باشد. شیشۀ عطر هم حتماً با زبالهها دفن شده است. اگر پروانه یك روز برای هواخوری این اطراف بیاید، میفهمم هنوز از همان رُژِ مسیِ براق میزند یا نه. فصلِ خوبی است. هوا گاهی آفتابی میشود و گاهی باران میگیرد. در آسمان تكه ابرِ بزرگی است كه بالای آن صورتی شده است. پروانهای نارنجی روی علفهایی كه گلهای زرد دارند نشسته است. حالا بلند میشود و به طرفِ درختهای قدیمی میرود.
پایان.
✎ֆɦօʀȶ ֆȶօʀʏ
بگذار دوستت بدارم تا از اندوه دور بمانم
تا از تاریکی برهم
تا از زشتی دور شوم
بگذار دمی در کف دستان تو بخوابم ای امن ترین مکانها...
#نزار_قبانی
↬ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷
برای واژگون کردن اساس یک مملکت، هیچ وسیلهای ظریفتر و مطمئنتر از کاهش ارزش پول رایج نیست...
تنزل ارزش پول رایج، تمام نیروهای پنهان اقتصادی را در راستای نابودی به کار میگیرد و این عمل را به گونهای انجام میدهد که حتی یک نفر از میلیونها نفر نیز متوجه آن نمیشود...
✍#جان_مینارد_کینز
(اقتصاددان برجسته انگلیسی)
■𝐌𝐚𝐧𝐨𝐤𝐞𝐭𝐚𝐛
در بیست سالگی یاد گرفتم
کار خلاف فایده ای ندارد،
حتی اگر با مهارت انجام شود.
در سی سالگی پی بردم که قدرت،
جاذبه ی مرد است
و جاذبه، قدرت زن.
در چهل سالگی آموختم که رمزِ ’خوشبخت زیستن‛
در انجام کاری نیست که دوستش داریم؛
بلکه در دوست داشتنِ کاریست که انجامش می دهیم.
در 55 سالگی پی بردم که تصمیمهای کوچک را باید با مغز
و تصمیمهای بزرگ را با قلب گرفت.
در60 سالگی آموختم که بدون عشق میتوان ایثار کرد
اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.
در 80 سالگی پی بردم که دوست داشته شدن
و محبت دیگران به انسان، بزرگ ترین لذتِ دنیاست.
در 85 سالگی دریافتم که زندگی زیباست...
باید دنیا را کمی بهتر از آنچه تحویل گرفته ای؛
تحویل دهی...
خواه با فرزندی خوب...
خواه با باغچه ای سرسبز...
خواه با اندکی بهبود شرایط اجتماعی...
و اینکه بدانی...
حتی فقط یک نفر با بودن تو ساده تر نفس کشیده است.
این یعنی تو موفق شده ای!
✍#گابریل_گارسیا_مارکز
↬ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷
این خاطره شاید متعلق به بیش از ده سال پیش است. ما در ماشین بودیم و گمان کنم به سمت ساحل میرفتیم که از پشت سر ما در میان خیابان صدای داد و فریاد آمد. یک دعوای اساسی بود که البته فقط یک سمت ماجرا را میشد دید! یک موتور سوار همانطور که میراند سرش را هم رو به آسمان گرفته بود و مشغولِ فحش ناموس دادن به خدا بود که خدا خوارتو... ! من یقین دارم که او به خدا ایمان داشت فقط کمی از دستش عصبی بود چون هیچ کس به موجودی که نیست فحش نمیدهد! این ارتباط خدا و موتوری از همان جنس رابطه ای است که زمانی هم ما با حکومت داشتیم. گمان میکردیم قرار است عقلانیت، اخلاق و قانون وجود داشته باشد و چون شواهد متناقض میدیدیم عصبی میشدیم. اما حالا همه چیز را پذیرفتهایم ساکت مینشینیم و به خدایی که نیست فحش نمیدهیم. یک عده وظیفه دارند به ما دروغ بگویند بدون اینکه انتظار داشته باشند باور کنیم و فقط کافی است که گوش دهیم. آشکار بودنِ دروغ دیگر کسی را ناراحت نمیکند نه آنکس را که میگوید و نه آنکس را که میشنود. البته منطقی نیست اما منطقی نبودن هم دیگر کسی را ناراحت نمیکند.
↬ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷
📚#روانشناسى_تاریک
✍#زک_آدامز
در سراسر کتاب روانشناسی تاریک، اطلاعاتی در مورد اصول اقناع، نظریه ها و روش های آن و نحوه استفاده از آن به نفع شما، بدون آسیب رساندن به دیگران، یافت می شود. همچنین چندین مرحله مهم وجود دارد که باید انجام دهید یا شیوه هایی که باید رعایت کنید وقتی با کسی ارتباط برقرار میکنید و به طور بالقوه بر او تأثیر می گذارید، به این امید که به نحوی یا به نوعی او را متقاعد کنید.
بار دیگر، به همه این روشها و نظریه ها از دید اخلاقی برخورد می شود تا از هرگونه آسیب یا بی احترامی جلوگیری شود. اقناع به ویژه در زمینه های شغلی، روابط شخصی و به طور کلی زندگی مفید است. اقناع کماکان گزینه یا آزادی انتخاب را به جای دستکاری و فریب دادن کسی برای انجام کاری که بیشتر اوقات به نفع وی است، ارائه می دهد.
- #روانشناسى
‣🅑🅞🅞🅚
هرگز؛ هیچ دو انسانی با روحیات و علاقهمندیهای مطلقاً مشترک، یافت نشده است پس اگر در یک رابطهی دونفره، هیچ مشکل و برخوردی به وجود نیاید، به این معنیست که یکی از این دونفر تمام حرفهای دلش را نمیزند!
📚#دیر_یا_زود
✍ #آلبا_دسس_پدس
↬ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷
همیشه خودتُ انتخاب كن ،
بعد اونی و انتخاب کن که انتخابت میکنه .
■𝐌𝐚𝐧𝐨𝐤𝐞𝐭𝐚𝐛
#داستان_کوتاه 📚
📚#دستها
محل کار جدیدم، شهرک صنعتیای خارج از شهر است. هرروز صبح آفتابنزده در اولین ایستگاه سوار مینیبوس میشوم، و آخرین ایستگاه پایین میآیم. بیشتر روزها آنقدر خسته و خوابآلودهام که در ردیفهای نزدیک به آخر مینشینم و تا مقصد میخوابم. آن روز هم روی یکی از صندلیهای سمتِ راننده، پهلویِ پنجره، نشستم و چشمهایم را بستم. بیرون هوا سرد بود و در گرمای داخل مینیبوس چُرتزدن میچسبید. چند ایستگاه بعد که ماشین پُر شده بود، و کمکم داشت از شهر خارج میشد، یکآن چشم باز کردم و خواستم از پنجره بیرون را نگاه کنم. دیدم نفر پُشتِسرم دستش را از کنارِ صندلیِ من رد کرده و روی لبۀ پنجره گذاشته است. دستش تا صورتم کمتر از یکوجب فاصله داشت. انگشتانش کشیده و پوستش سفید بود. روی پوستش کمی چروکیدگی داشت؛ نه از آن چروکهایی که در اثر پیری ایجاد میشود، از چروکهایی که از زیاد ماندن در آب، یا زیاد ماندن در دستکشهایِ کار روی پوست میاُفتَد. مویرگهای ظریف از زیرِ پوستِ نازُکش دیده میشد. ناخنهایش کمی بلند بود و لاکِ صورتی خورده بود. معلوم بود لاک مالِ چند روز قبل است، چون انگشتِ شست و وسطی لاکشان خراشیده شده، و گوشۀ ناخن انگشت کوچک شکسته بود. دست میتوانست مال دختری بیست ساله، یا زنی چهل ساله باشد. هیچ انگشتری نداشت.
نَفَسم را از دهان بهطرفِ دست «ها» کردم. با خودم گفتم اگر دستش را اتفاقی آنجا گذاشته باشد، با این کار حتماً آن را برمیدارد. اما دست همانجا ماند. فقط خیلی خفیف لرزید. بعد انگشت شست حرکت کرد؛ بالا آمد و شروع کرد آرامآرام کنارِ انگشتِ اشاره را نوازش کردن. دیدم که کُرکهای طلاییِ روی دست سیخ شدند. همینوقت مینیبوس در دستانداز افتاد و تکانِ شدیدی خورد. حالتِ بدی بود، چون رویم بهسمتِ دست بود و لبهایم یکلحظه به آن مالیده شد. با خودم گفتم «تقصیر خودش است که دستش را اینجا گذاشته. حالا حتماً آن را برمیدارد». اما دست فقط مُشت شد، و کمی بعد، آرامآرام مانند غنچهای که بشکفد، باز شد. مُشتَش را جوری باز کرد که اینبار کُفِ دست بهطرفِ صورتم بود. دوباره نَفَسم را به کَفِ دست «ها» کردم. چهار انگشت کمی جمع، و بعد باز شدند. به اطرافم نگاه کردم. بیشتر مسافرها یا چرت میزدند، یا از پنجره بیرون را نگاه میکردند. گونهام را کمی نزدیکتر بردم و منتظرِ تکانِ بعدیِ ماشین شدم. در اولین دستانداز گونهام را به کفِ دست چسباندم و چند ثانیه نگه داشتم. چهقدر کفِ دستش داغ بود. وقتی گونهام را برداشتم، دست شروع کرد با کنارِ انگشتِ اشارهاش یواشیواش صورتم را نوازش کردن. اول خیلی نامحسوس با تکانهای ماشین بالا و پایین میرفت. بعد با سَرانگشتانِ سه انگشتش گونهام را ناز کرد. قلبم شروع کرده بود به تند زدن. انگشتانش روی تهریشِ زبرم کشیده میشد. بعد گوشم را ناز کرد و من نفسِ خیلی عمیقی کشیدم. وقتی انگشتهایش را روی گردنم گذاشت، شاهرگم زیرِ انگشتانش مثلِ گنجشکی که در مشت بگیری، دِلدِل میزد. مینیبوس ایستاد. به ایستگاهِ کارخانۀ نساجی رسیده بودیم. دست رفت. چند زن و دختر با هم از صندلیهای پشتِ سرم بلند شدند و از مینیبوس پایین رفتند. بهدقت نگاهشان کردم. چهرۀ همهشان دمق و خوابآلود بود. در صورتِ هیچکدام نشانهای از آشنایی ندیدم. صاف نشستم و دستم را به صورتم کشیدم. به دستهای زبر و زمختم که سیاهیِ روغن لای تَرَکهای ریز و درشتش نفوذ کرده بود نگاه کردم. تا کارخانه راهی نمانده بود. دستم را روی گردنم گذاشتم و چشمهایم را بستم. دلم میخواست مدتِ خیلیخیلی طولانی بخوابم و به آن دستِ چروکخوردۀ نوازشگر فکر کنم.
پایان.
✎ֆɦօʀȶ ֆȶօʀʏ
هیچچیز به اندازهٔ رویارویی با مرگ ترسناک نیست. مرگ، به ما اثبات میکند که چه قدر حقیر و ناچیزیم. یادم هست یک بار کشیشی به من گفت: «در لحظه مرگ، انسان دست از همهٔ تعلقات میشوید، مگر مذهب!» حالا من در آخرین لحظات زندگیام هستم، در حالی که مذهب من، اولین چیزی بود که از آن دست شستم. اعتقاد به مرگ حقارت را در من زنده میکند. به چیزهایی فکر میکنم که پیش از این هرگز جرأت فکر کردن به آنها را نداشتم. فقط خودم را با داستانهای احمقانه گول میزدم. مثل سربازی که خودش را پشت سپرش پنهان میکند تا هدف تیرهای زهرآگین قرار نگیرد، خودم را پشت ظواهر دنیا پنهان کرده بودم. حس میکنم، میوهٔ ممنوعه را خوردهام. احساس میکنم از جام مرگ، شراب زندگی نوشیدهام.
📚#هفت_نمایشنامه_تکپردهای
✍#جرج_برنارد_شا
↬ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷
📚#جدال_بیهدف
✍#جان_اشتاین_بک
داستان جدال بی هدف و بی پایان با زندگی است. «جیم» دارای گذشته ناآرامی بوده و تصمیم می گیرد با گذشته اش قطع رابطه کند..شروع داستان: شب در راه بود و در آخر رسیده بود. در بیرون از روشنایی در کوچه ها نوری نمایان بود و تابلوی نئون رستوران از سمتی از نورهای قرمز رنگی باطراف پخش شده میساخت و اثر آن تا بیرون اطاقها رفته بود. جیم زمان دو ساعتی در روی صندلی کوچکی نشسته و پاها را بر زمین و پایین تخت گذاشته بود. هنگامی که تاریکی تمام جا را فرا گرفت پاها را به کف اطاق گذاشت و با دستهایش پاهای خسته ی خود را مالش داد.
- #درام
❏ℬ𝑜𝑜𝓀
✅حکمرانی انگلی
در طبیعت موجودات مختلف برای بقا از نوعی زندگی همیارانه استفاده می کنند تا هر دو طرف از آن منتفع شوند و ضمن تقسیم کار امکان ادامه و تسهیل حیات فراهم شود . مثلا همزیستی جلبک و قارچ در گلسنگ یا همزیستی مورچه و شته ؛ این رابطه یک رابطه برد برد و توأم با رضایت و سود طرفینی و بدون استثمار و بهره کشی بکطرفه است .
اما رابطه دیگری در طبیعت وجود دارد که در آن فقط یک طرف سود می برد و بدون آن که سودی یه طرف مقابل برساند نه تنها از وجود او منتفع می شود بلکه حتی به او آسیب می رساند و قوای او را تحلیل می برد ؛ مثل رابطه کنه با گوسفندان یا رابطه کرم های روده ای با حیوانات که به آن رابطه انگلی می گویند .
حاکمان ایران علیرغم در اختیار داشتن منابع و ثروتهای طبیعی ایران و دست باز در استخراج و هزینه کردن این نعمات خدادادی کهمتعلق به همه ملت ایران است، با بی کفایتی و بی لیاقتی و فقدان مدیریت علمی و شایسته ، تورم سنگین و کمر شکن بر مردم مظلوم تحمیل می کنند و روز به روز علاوه بر کاهش ارزش پول و دارایی های آنها، سفره هایشان را کوچک و کوچکتر و روزگارشان را سیاه و سیاه تر می کنند و با کمال بی انصافی در این وانفسای فقر و تنگدستی برای جبران ناکارآمدی خود که منجر به اتلاف منابع و ثروت ملت شده ، مالیاتهای سنگین که یادآور باج و خراج های ظالمانه سلاطین مستبد پیشین است از مردم دریافت می کنند و وقیحانه از آن به عنوان حقوق حقه(!) دولت یاد می کنند گویا بابت این هنرمندی در ویرانی اقتصاد مردم طلبکارشان هم هستند !
جالب است بدانید که علیرغم تبلیغات و توصیه های حکومت به موجران برای ترحم بر مستاجران و انصاف و مهربانی بر آنها و افزایش مختصر اجاره بها ، اگر شخصی ملکی را به دیگری اجاره دهد در زمان پرداخت مالیات ، بر اساس مبلغی که خودشان برای اجاره از قبل در آن منطقه مقرر کرده اند از فرد مالیات می گیرند نه آن مبلغی که موجر از مستاجر دریافت کرده - بخصوص اگر ملک تجاری باشد - و در برابر اعتراض موجر می گویند که شما می توانید از حق خود بگذرید اما دولت از حقوق حقه(!) خود نخواهد گذشت !
حکمرانان ایران چنان بر ستم و بیداد جری شده اند که حتی وقتی مردم از حسابهای شخصی خود در بانکها -که عملا دولت بابت در اختیار داشتن آنها و استفاده از این منابع سود سرشاری می برد - برداشت می کنند مبلغی بابت حق الزحمه(!) برداشت می کنند و حقوق حقه (!) دولت را از حلقوم خلق الله بیرون می کشند ؛ برداشت وجه بابت انتقال پول و سایر تراکنش ها که دیگر مدتهاست عادی شده است .
حاکمان ما وقتی سازمان های تحت امرشان چون تامین اجتماعی برای مدتهای طولانی بدهی خود به داروخانه ها و پزشکان را پرداخت نمی کنند و به برکت بیعرضگی شان در زمان پرداخت هم ارزش واقعی پول به نصف یا کمتر می رسد، ککشان نمی گزد اما اگر طلبی از همان آدمها داشته باشند با کوچکترین تاخیر حسابهایشان را مسدود کرده ممنوع الخروجشان می کنند .
سیستم مسلط بر ایران تمام منابع و معادن و گنج های روزمینی و زیرزمینی کشور ثروتمند ایران را در اختیار دارد و با دست باز آنها را هر جا که بخواهد هزینه می کند و هزاران میلیارد دلار خرج انرژی اتمی بی حاصل و پرهزینه و گروههای مسلح فرامرزی و تبلیغات ایدئولوژیک و مراسم بی معنی و بی فایده و ... می کند اما حتی از تأمین نان و آب و برق و گاز و حتی محیط زیست و هوای پاک مورد نیاز مردم عاجز و ناتوان است و گویا اصولا تعهد و الزامی برای این کار حس نمی کند . مردم ایران حتی وقتی برای تأمین قوت لایموت در معادن و کارخانه ها و بنادر کار می کنند حکومت از تأمین امنیت شان ناتوان است و محل کارشان - همچون حادثه بندر رجائی و معادن طبس و کرمان و ...- بر سرشان آوار می شود .
براستی جز حکمرانی انگلی چه نام دیگری بر این نوع کشورداری می توان نهاد ؟
✍️محمدرضا افخمی
اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید لطفا شناسه کانال را در اختیارشان قرار دهید.
↬ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷
📚#رویادرشبنیمهتابستان
✍#ویلیام_شکسپیر
رویای یک شب نیمه تابستان یک کمدی است که توسط ویلیام شکسپیر ج نوشته شده است. 1595 یا 1596. این نمایش در آتن اتفاق می افتد و شامل چندین داستان فرعی است که حول ازدواج تزئوس و هیپولیتا می چرخد. یک زیرمجموعه درگیری بین چهار عاشق آتنی است. یکی دیگر از گروهی متشکل از شش بازیگر آماتور بازی را که قرار است قبل از عروسی اجرا کنند تمرین می کند. هر دو گروه خود را در جنگلی می بینند که پری ها در آن دخالت می کنند و انسانها را دستکاری می کنند و درگیر دسیسه خانگی خود می شوند. این نمایش یکی از محبوب ترین های شکسپیر است که به طور گسترده ای اجرا میشود.
- #نمایشنامه، #فانتزی
‣🅑🅞🅞🅚
_ﺗﻮ آدم ﺧﻮﺑﯽ ھﺴﺘﯽ، وﻟﯽ در زﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮب ﺑﻮدن ﺑﻪ ھﯿﭻ دردی نمیخورد!
+ﻣﮕﺮ ﺧﻮد ﺗﻮ ﺧﻮب ﻧﯿﺴﺘﯽ؟
_ﻣﻦ؟ ﻧﻪ اﺻﻼ، ﺑﺎ ھﻤﯿﻦ ﺳﻦ فهمیدم ﻣﺮدم وﻗﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮان بگن یه ﻧﻔﺮ بیعرضه اﺳﺖ
میگن ﭼﻪ آدم خوبیه!
📚#عروسک_فرنگی
✍ #آلبا_دسس_پدس
■𝐌𝐚𝐧𝐨𝐤𝐞𝐭𝐚𝐛
من علی رغم اینکه همیشه معتقدم نباید بر اساس مترِ ظاهر و قیافه و عقاید آدمها را سنجید ولی گاهی به افراد غیرمذهبی این حق را میدهم که درباره افراد مذهبی بدبین بشوند، بعضی هایشان متاسفانه کاری کرده اند که الباقی را هم توی خشک و تر خودشان سوزانده اند.
عقایدمان را از زیر دست و پای همدیگر جمع کنیم قرار نیست کسی به زور چیزی را بپذیرد.
✍ا.م
↬ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷
یکروز ممکنه یاد بگیری
تا بین رفتارها و حرف ها و واقعیت آدما
تفاوت قائل بشی
چون لزوما این سه یکی نیستن و فقط در طول زمان و با شناخت بیشتره که میتونی متوجه بشی که چه قدر این سه بر هم منطبق یا با هم در تضادن .
درود دوستانِ جان
آدینه بِکام
↬ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷
تا حالا شکار رفتی؟
من می رفتم، ولی دیگه نمیرم، آخرین باری که شکار رفتم، شکار گوزن بود، خیلی گشتم تا یه گوزن پیدا کردم، من شلیک کردم بهش، درست زدم به پاش.
وقتی رسیدم بالای سرش هنوز جون داشت، نفس می کشید و با چشم هاش التماس می کرد، زیباییش مسخم کرده بود، حس کردم که می تونه دوست خوبی واسم باشه، می تونستم نزدیک خونه یه جای دنج واسش درست کنم.
اما خوب که فکر کردم فهمیدم که این جوری اون گوزن واسه همیشه لنگ می زنه و هروقت من رو می بینه یاد بلایی میفته که سرش آوردم.
از نگاهش فهمیدم بزرگترین لطفی که می تونم در حقش بکنم اینه که یه گلوله صاف تو قلبش شلیک کنم.
تو هیچ وقت نمی تونی با کسی که بدجور زخمیش کردی دوست باشی.
📚قهوه سرد آقای نویسنده
✍ #روزبه_معین
↬ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷
_اگر میدانستید وقتی زن کسی را دوست ندارد چه عذابی است!
_خانم میزبان شما شوهرتان را دوست دارید؟
_نه زیاد.
_پس باید برایتان خیلی دل سوزاند؛ اما شوهرتان به نظر مرد خیلی سالمی میآید.
_هرچه برق میزند طلا نیست.
📚#ژاک_قضا_و_قدری_و_اربابش
✍#دنی_دیدرو
↬ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷
🍀💐🌼 بهترین و دلنشینترین کانالهای تلگرام در ۱۴۰۴
Читать полностью…🎞#پیشنهاد_فیلم
#اولین_شب_آرامش
به کارگردانی والریو زورلینی
"آدمی که یکبار کاری را کرد ،همیشه می کند...!"
ص۵۵٩
📕#درجستجوی_زمان_از_دست_رفته
✍#مارسل_پروست
#مهدی_سحابی
#نشر_مرکز
#جلد_دوم
#در_سایه_دوشیزگان_شکوفا