aramesh13577 | Unsorted

Telegram-канал aramesh13577 - 📚 من و کتاب 📚

-

کتاب خواندن یک تفریح نیست، یک نیازه... 📘📗📕📒

Subscribe to a channel

📚 من و کتاب 📚

📚#زورق_طلایی
✍نویسنده:
#دزموند_بگلی
[پرده برداری از راز تاریخی مربوط به جنگ جهانی دوم]

چهار تن شمش طلا و یک صندوق پر از جواهرات مختلف به مراه تاجی بزرگ، مرصع و الماس نشان متعلق به امپراطور سابق حبشه، میلیون ها دلار اسکناس، لیر ایتالیایی، دلار آمریکایی و لیره انگلیسی که به وسیله کاروانی مجهز از کامیون های ارتش آلمان به نقطه ای دور افتاده حمل می شد، طی عملیاتی شجاعانه توسط پارتیزانهای محلی در مناطق کوهستانی ایتالیا از چنگ آنان خارج، در غاری متروک دفن و پنهان گردید. بدین طریق تا مدتها با وجود جستجوهای پیگیر، کسی از محل آنان اطلاع نداشت.

ℬ𝑜𝑜𝓀

Читать полностью…

📚 من و کتاب 📚

خواستار حقیقتم! می دانم که پی بردن به حقیقت مرا خواهد کشت ؛اما نمی خواهم فریب خورده باشم!



📚دلدار و دلباخته
✍#ژرژساند
ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷

Читать полностью…

📚 من و کتاب 📚

#داستان_کوتاه 📚


📚سینیِ صبحانه
✍ #م_سرخوش

قسمت پایانی

با شنیدنِ این حرف، حس کردم مغزم داره مثلِ کتریِ آب‌جوش قُل‌قُل می‌کنه. سرم رو پایین گرفتم و خودکار رو لای انگشتام اون‌قدر فشار دادم که مشتم قرمز شد. صدای خندۀ همکارا عینِ مته توی گوشم فرو می‌رفت.
داشتم برمی‌گشتم خونه، که یه مغازه دیدم و یادِ سفارش لیلا افتادم. فروشنده سرش شلوغ بود. یه لاک از قفسه برداشتم و پولش رو حساب کردم و بیرون اومدم. وقتی رسیدم خونه و لاک رو بهش دادم، گفت: «عه... این که گُل‌بهی نیست».

گفتم: «پس چیه؟»

«این صورتیه...»

«گُل‌بهی... صورتی... چه فرقی می‌کنه؟»

دستم‌و گرفت و لاک‌ رو روی قسمتی که لکۀ بزرگِ کم‌رنگی از پیسی بود، گذاشت. گفت: «ببین عزیزم، این لاک صورتیه، این لکه گُل‌بهی».

لاک ر‌و از دستش چنگ زدم و کوبیدم زمین. شیشه شکست و لک صورتیِ بزرگی روی سفیدیِ سرامیک پخش شد. داد زدم: «حالا من‌و مسخره می‌کنی عوضیِ بدبخت؟ تا دیروز توالت خونۀ مردم ر‌و می‌شستی، حالا واسۀ من صورتی و گُل‌بهی یاد گرفتی؟»

هیچی نگفت. چشاش ثابت و خیره به جایی نامعلوم زل زده بودن. انگار صورتش از گچ بود؛ فقط چونه‌ش چروک شده بود و می‌لرزید. الان حاضرم چند سال از عمرم‌و بدم و اون چند ثانیه رو پس بگیرم، اما اون لحظه رفتم توی اتاق و در رو کوبیدم به‌هم. چند دقیقه بعد، صدای باز و بسته شدنِ درِ آپارتمان اومد. می‌دونستم که می‌ره. دلم می‌خواست گریه کنم. از همون وقتی که از اداره زدم بیرون، دلم می‌خواست گریه کنم. پیش خودم فکر می‌کردم الان میرم خونه و لاک رو به لیلا می‌دم و قضیۀ اون مرتیکه رو براش تعریف می‌کنم. بعد می‌شینم باهاش درددل می‌کنم؛ واسه اولین بار از تمومِ ترس‌ها و تحقیرها و عقده‌هام می‌گم، تا این بارِ سی‌وچندساله یه‌کم سبک بشه. اونم برام غصه می‌خورد و حرفایی می‌زد که دلم آروم بگیره. ولی خب، هیچ جای این زندگیِ کوفتی هیچ‌ وقت شبیه رؤیاهای آدم نمی‌شه».

حرف‌هایم که به این‌جا رسید، ساکت شدم. تازه فهمیدم دارم دقیقاً همان چیزهایی را به دخترها می‌گویم، که دلم می‌خواست آن روز با لیلا حرف‌شان را بزنم. به زمین نگاه می‌کردم و چمن‌ها را می‌کَندم. بغضم ترکید. دخترها ساکت بودند. کمی بعد، هر سه با صدای مشترکی گفتند: «شما آدما واقعاً عجیب‌غریب هستین. تموم عمر دنبال عشق می‌گردین و پیداش نمی‌کنین، درحالی‌که عشق فقط توی دلِ خودتونه. ما از صبح تا شب میلیون‌ها آدم رو تماشا می‌کنیم. زن‌های پنجاه ساله رو می‌بینیم که هنوز توی تنِ مَردا دنبال عشق می‌گردن و هر چند وقت خیال می‌کنن عاشق یکی شدن، مدتی باهاش هستن و شادن و می‌گن و می‌خندن و می‌رقصن، و چند روز بعد باز عاشق یه مرد دیگه می‌شن. مَردای هفتادساله‌ای رو می‌بینیم که خیال می‌کنن عاشق دختری بیست‌ساله شدن، و چون دست‌شون بهش نمی‌رسه، سرِ زن و بچه‌شون داد می‌زنن و فحش می‌دن. دختر و پسرایی رو می‌بینیم که هم‌زمان عاشق چند نفر هستن و نمی‌تونن بین‌شون انتخاب کنن! اغلبِ آدما هم خیال می‌کنن عاشق یکی دیگه هستن ولی دارن با کس دیگه‌ای زندگی می‌کنن.
ما تموم این چیزا رو هر روز و هر شب تماشا می‌کنیم و نمی‌فهمیم چه‌طور شما آدما متوجه نیستین که عشق به اون شکلی که شما فکر می‌کنین، اصلاً وجود نداره. عشق چیزی نیست که از بیرون بیاد و قلبِ آدم رو تصاحب کنه، برعکس، عشق باید از قلب آدم شروع بشه و جوونه بزنه و رشد کنه، اون‌وقت به بیرون از آدم سرایت کنه. اگه عشق توی قلبت باشه، اون رو به هر کس هدیه کنی، اون آدم می‌شه زیباترین آدمِ دنیا. اما اگه از خودت متنفر باشی، چه‌طور می‌تونی عشق رو درک کنی؟ بدیِ کار اینه که بیشترِ شما آدما فقط بیرون زندگیِ هم‌دیگه رو می‌بینین و مدام دارین خودتون‌و با بقیه مقایسه می‌کنین. هیچ‌وقت نمی‌فهمین زندگیِ حقیقی درونِ خودتون جریان داره. ولی ما توی خونه‌های شما بودیم و چیزایی رو که از هم قایم می‌کنین، دیدیم».

نگاه‌شان کردم. حرف می‌زدند، اما لب‌های خندان‌شان بی‌حرکت بود. رفته‌رفته کم‌رنگ و بعد محو شدند. از روی چمن‌ها بلند شدم. وقتی به زیرِ سوراخ رسیدم، دوباره صداشان را شنیدم: «ما همیشه دوستت داریم».

بالا رفتم. گلدان داشت روی پایه‌اش تلوتلو می‌خورد و چیزی نمانده بود بیفتد. به‌موقع آن را نگه‌داشتم. باعجله به‌سمت تلفن رفتم و بدون این‌که فکر کنم چه می‌خواهم بگویم، شمارۀ لیلا را گرفتم. با اولین بوق جواب داد. گفتم: «می‌شه لطفاً برگردی؟»

کلمه‌ای نگفت و گوشی را قطع کرد. به او حق می‌دادم. چند بار زنگ زدم. جواب نداد، اما نیم ساعت بعد زنگِ در را زد. قبل‌از هر کار، کیفش را روی میز گذاشت و شیشه‌ای استون از آن بیرون آورد. به سینیِ صبحانه نگاه کردم؛ سینیِ گردِ صورتی، با منظرۀ دشتی سرسبز و پُر از گُل، و خورشید که از بالای کوه‌ها می‌تابید.
لیلا را در آغوش گرفتم و از صمیم قلبم گفتم: «خیلی بزرگی... عاشقتم».

پایان.
ֆɦօʀȶ ֆȶօʀʏ

Читать полностью…

📚 من و کتاب 📚

🎧قسمت سوم پادکست مورخ

-عصر یخبندان با انسان چه کرد؟!

-به گواه تاریخ، انسان ازنخستین روز حیات، همواره برای بقای خود در تلاش بوده


🎙گوینده: #احمد_هاشمی
🎧#پادکست_مورخ

ما را بشنوید و به دوستان خود پیشنهاد دهید.

این مجموعه پادکست فوق‌العاده را،از دست ندین🌹 #سریالی

👈قسمت قبل
╰─┈➤𝓟𝓸𝓭𝓬𝓪𝓼𝓽

Читать полностью…

📚 من و کتاب 📚

📚#آخرین_ایستگاه
✍نویسنده:
#اریش_ماریا_رمارک


آخرین ایستگاه اثر اریش ماریا رمارک (خالق رمان معروف در غرب خبری نیست) درباره آلمان و جنگ نوشته شده است و بیش از سی و دو سال این دو موضوع مترادف یکدیگر بوده اند. این کتاب یکی دیگر از آثار پر تحرک این نویسنده توانای آلمانی است که در سال ۱۹۵۶ به رشته تحریر درآمد و از آخرین روزهای برلین در جنگ جهانی دوم سخن می‌گوید.

🅑🅞🅞🅚

Читать полностью…

📚 من و کتاب 📚

زمان هم تسلی نمی‌دهد...!

راینر ماریا ریلکه...
ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷

Читать полностью…

📚 من و کتاب 📚

وﺍﯼ ﺍﺯ ﺯﻥ ﻋﺎﺷﻖ! ﺣﺘﯽ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﻭ ﺯﺷﺘﯽ‌ﻫﺎﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ می پرستد.

ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﺧﻮﺩِ ﻣﺮﺩ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺟﻨﺎﯾﺎﺗﺶ ﺭﺍ آن‌طور ﮐﻪ ﺯﻧﯽ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺗﺒﺮﺋﻪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ؛ﺗﺒﺮﺋﻪ ﮐﻨﺪ..



📚#نيه_توچکا
✍ #داستايفسکي



ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷

Читать полностью…

📚 من و کتاب 📚

📚#اعترافات_یک_جنایتکار_اقتصادی
#جان_پرکینز


کتاب «اعترافات یک جنایتکار اقتصادی » شرح کارنامه پرکینز از زندگی حرفه ای وی با شرکت های مختلف است.
به گفته پرکینز ، کار او در این شرکت متقاعد کردن رهبران کشورهای توسعه نیافته برای پذیرش وام های قابل توجه توسعه برای پروژه های بزرگ ساختمانی و مهندسی بود. با اطمینان از انعقاد قرارداد این پروژه ها با شرکت های آمریکایی ، این وام ها نفوذ سیاسی ایالات متحده و دسترسی شرکت های آمریکایی به منابع طبیعی را فراهم می‌آورد.

#اقتصادی
ℬ𝑜𝑜𝓀

Читать полностью…

📚 من و کتاب 📚

سفر یعنی اینکه تو با دیدن یک درخت احساس کنی برای اولین بار است آن درخت را می‌بینی، وگرنه اینهمه خلبان و راننده شب و روز از جایی می‌روند به جای دیگر. هیچ درختی براشان تازگی ندارد. این که سفر نیست.
سفر یعنی دور شدن از یکنواختی. وسعت دید نسبت مستقیم دارد به بُعد مسافت؛ هرچه دورتر، وسعت دید بیش‌تر. و من این را پیش از سفر نمی‌دانستم. سفر یعنی اینکه وقتی صبح از خواب بیدار شدی تعجب کنی، و از خودت بپرسی من اینجا چه می‌کنم.

ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷

Читать полностью…

📚 من و کتاب 📚

چه خوب بود که آدمی می‌توانست وقتی درد و مصیبتی دارد، ماه‌ها بخوابد و چندین ماه بعد، آسوده و تازه نفس از خواب بر خیزد،

اما هیچ‌کس نمی‌تواند چنین کاری بکند، باید بیدار ماند و درد کشید و با دردهای خود کنار آمد.

📚#ژان_کریستف
✍#رومن_رولان

ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷

Читать полностью…

📚 من و کتاب 📚

آری از پشت کوه آمده ام ...!

چه مي‌دانستم اينور کوه بايد براي ثروت، حرام خورد ... براي عشق، خيانت کرد ... براي خوب ديده شدن، ديگري را بد نشان داد ... و براي به عرش رسيدن، بايد ديگري را به فرش کشاند ...!

وقتي هم با تمام سادگي دليلش را مي پرسم ، مي‌گويند : " از پشت کوه آمده‌ای ...! "

ترجيح مي‌دهم به پشت کوه برگردم و تنها دغدغه‌ام سالم بازگرداندن گوسفندان از دست گرگ‌ها باشد تا اينکه اينورِ کوه باشم و گرگ‌وار ، انسانیت را بدَرَم ...!

ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷

Читать полностью…

📚 من و کتاب 📚

صدای بارون قطعا یکی از آرامش بخش ترین هاست و وقتی با پیانو ترکیب بشه یه شاهکاره؛
چشاتون رو ببندید و با ذهن خالی گوش بدید.

🎧𝓶U𝓈𝔦♪

Читать полностью…

📚 من و کتاب 📚

📚#دروغ_پنهان_شوهر_بیوه‌زن
#فریدا_مک_فادن


برخی رازها تا زمان زنده بودن افراد سربه‌مهر می‌مانند و تنها پس از مرگ برملا می‌شوند. در کتاب دروغ پنهان شوهر بیوه‌زن، نوشته‌ی فریدا مک فادن، همین اتفاق برای آلیس می‌افتد. او که دو هفته پیش شوهرش را از دست داده، به‌مرور با حقیقت‌هایی درباره‌ی زندگی همسرش روبه‌رو می‌شود. این کتاب که در گروه کتاب‌های معمایی و طنز دسته‌بندی می‌شود، از کتاب‌های پرفروش آمازون در گروه کمدی‌های سیاه قرار دارد.

#معمایی
🅑🅞🅞🅚

Читать полностью…

📚 من و کتاب 📚

آدمیزاد گاهی به یک نظر هواخواه کسی می‌شود. گاهی هم صد سال اگر با کسی دمخور باشد، دلش بار نمی‌دهد که با او دست به یک کاسه ببرد.

📚#کلیدر


ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷

Читать полностью…

📚 من و کتاب 📚

از تو فقط یك چیز میخواهم این که همانطور که من نگاهت میکنم نگاهم کنی و این هرگز تمام نشود...

عرض ادب و احترام
یاران آدینه بکام تون❤️

ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷

Читать полностью…

📚 من و کتاب 📚

📚#آشیانه_اشراف
✍نویسنده:
#تورگنیف


تورگنیف رمان آشیانه اشراف را در آستانه چهل سالگی نوشت؛ رمانی کوتاه که افکار و احساسات نویسنده‌اش را درباره قشر مرفه روسیه بیان می‌کرد. لاورتسکی یک نجیب‌زاده‌ است که برای ادامه تحصیل به مسکو می‌رود. او در یک سالن تئاتر عاشق دختری زیبا میی‌شود و با او ازدواج می‌کند اما در سفری به پاریس متوجه خیانت همسرش می‌شود و سرخورده و دلشکسته به روسیه بازمی‌گردد تا در املاک میراث پدرش ساکن شود اما آنجا هم عشق دختری دیگر به سراغش می‌آید...تورگنیف در این رمان درباره زندگی طبقه‌ای در روسیه می‌گوید که به «آدم‌های زیادی» معروف بودند. اشراف‌زاده‌های باسوادی که برای جامعه خود سودی نداشتند و تنها به دنبال خوشگذارنی و مفت‌خواری بودند.
ℬ𝑜𝑜𝓀

Читать полностью…

📚 من و کتاب 📚

من این نگاه روشنی را که به آن تظاهر می کردی دوست ندارم. آدم که حساس باشد تمایل دارد آنچه را که مأیوسش می کند بینش بنامد و آنچه را که به دردش نمی خورد واقعیت. این بینش اما به اندازه سایر چیزها کور است. فقط یک روشن بینی وجود دارد: پی خوشبختی رفتن. میدانم که هر چقدر هم گذرا باشد هر چقدر هم مخاطره آمیز یا شکننده خوشبختی برای ما دوتا مهیاست اگر دستمان را سمتش دراز کنیم. حتما اما باید دستمان را دراز کنیم...!



✍#کامو
𝐌𝐚𝐧𝐨𝐤𝐞𝐭𝐚𝐛

Читать полностью…

📚 من و کتاب 📚

📷درس‌گفتارهای #عباس_امانت درباره تاریخ ایران

▪️سخن آخر
▪️قسمت پایانی (9/9)
▪️فهرست

𝐌𝐚𝐧𝐨𝐤𝐞𝐭𝐚𝐛

Читать полностью…

📚 من و کتاب 📚

📚#دست_به_دست
✍نویسنده:
#ویکتور_آلبا


دست به دست رمانی از ویکتور آلبا نویسنده اسپانیایی است. این کتاب را احمد شاملو ترجمه کرده و داستان یک زندانی به نام ماتیاس را شرح می دهد. ماتیاس جهان را از دریچه سلولش نگاه می کند و روابطش با زندانبانان و سایر زندانیان را شرح می دهد.

🅑🅞🅞🅚

Читать полностью…

📚 من و کتاب 📚

#تلنگر

فرمانده از افسر تک تیرانداز بالای برج
پرسید : آیا تک تیرانداز دشمن در کارش مهارت دارد؟
افسر پاسخ داد: خیر قربان، در کارش خیلی هم ناشی است!

پس چرا تا حالا موفق به کشتن او نشده‌ای؟

قربان می‌ترسم او را بزنم، بعد یکی بهتر از او را بیاورند و همه ما را بکشد. بنظرم زنده بماند به نفع ماست قربان!!

و اینگونه است که کشورهای قدرتمند همواره از حضور افراد ناشایست در هدایت کشورهای دیگر شادمانند.
حتی اگر در ظاهر بر طبل دشمنی میکوبند، در باطن از ادامه حضورشان حمایت میکنند.


ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷

Читать полностью…

📚 من و کتاب 📚

#داستان_کوتاه 📚


📚سینیِ صبحانه
✍ #م_سرخوش

قسمت ششم

اون روز غروب که اومدم خونه، توی پاگردِ آپارتمانم، دیدم یه خانومه با لباسِ کارِ گَل‌وگشاد داره پله‌ها رو کَف‌مالی می‌کنه. چشم‌توچشم شدیم. شاید ‌خیلی خسته بود، شاید هم توی زندگیش اون‌قدر چیزای زشت و ناجور دیده بود، که با دیدنِ من حالتِ صورتش تغییر نکرد. حتی دیدم لبخند زد. سلام کردیم و رفتم توی خونه. از چشمیِ در نگاه کردم. همون‌جا لبِ پله‌ها وایساده بود و به درِ بستۀ خونۀ من زل زده بود. چند ثانیه خیره موند، بعد انگار از یه دنیای دیگه برگشته باشه، به خودش اومد و کارش رو ادامه داد.
زیرِ کتری رو روشن کردم. آرزوم شده بود وقتی خسته و کوفته از اداره میام، مجبور نباشم خودم چای دم کنم. دوباره از چشمی نگاه کردم. کسی نبود، اما صدای فرچ‌فرچِ جاروی خیس رو از پله‌های طبقۀ پایین می‌شنیدم. نگاهی به گوشه‌کنارِ خونه کردم و تصمیمم رو گرفتم. رفتم پایین و از زن خواهش کردم کارش که تموم شد، واسۀ نظافت سری به خونه‌ام بزنه. انگار خبر خوشی بهش داده باشم، لبخند زد و گفت: «چشم».
وقتی که اومد، دو لیوان چای ریختم و گذاشتم روی میز. این کار رو واسه همه‌شون می‌کردم تا قبل‌از شروعِ کار، کمی خستگی درکنن. خیلی دلم می‌خواست ازش بپرسم چرا وقتی من‌و دید، مثل بقیه جانخورد، اما اصلاً نمی‌دونستم چه‌طور باید سر صحبت رو باز کنم. ازم پرسید می‌خوام حموم و توالت رو هم بشوره، یا فقط جارو و گردگیری کنه؟ معمولاً می‌گفتم نظافتِ کامل بکنن، اما روم نشد به اون بگم توالت رو بشوره. کارش رو که شروع کرد، رفتم توی اتاقم تا راحت باشه. همین‌طور که صدای کار کردنش رو از پذیرایی و آشپزخونه می‌شنیدم، فکری به ذهنم رسید «کاش همیشه این‌جا می‌موند».
به بهونۀ برداشتنِ چیزی از یخچال، به آشپزخونه رفتم. داشت جاروبرقی می‌کشید. آهسته پرسیدم: «چه‌طور شد که امروز یه خانم فرستادن؟»

امیدوار بودم صدام تو صدای جاروبرقی گُم بشه، اما اون جارو رو خاموش کرد و گفت: «چی گفتین؟»

گفتم: «هیچی... گفتم چرا شما اومدین امروز؟»

«خب نوبتم بود».

«نه، منظورم اینه که... چرا یه خانم...»

سرش رو با اخم برگردوند. جارو رو روشن کرد و با صدای بلند گفت: «کارم از آقایون تمیزتر نباشه، بدتر هم نیست. خیال‌تون جمع».

گفتم: «منظورم این نبود»، اما شک داشتم شنیده باشه. به اتاقم رفتم. نیم ساعت بعد درِ اتاق رو زد و گفت کارش تموم شده. انصافاً خونه از همیشه تمیزتر شده بود. پول رو که دادم، تشکر کرد و گفت: «ببخشید عصبانی شدم. آخه آدم اگه مجبور نباشه که... دور از جون شما بعضی مَردا هم اگه بهشون رو بِدی...»

گفتم: «بله حق دارین. ببخشید فضولی کردم».

بعد انگار حرف از دهنش پریده باشه، یهو گفت: «شما خیلی شبیه پدرم هستین. اگه اون بود، الان...»

ادامۀ حرفش رو با آهِ عمیقی قورت داد. به صورتم اشاره کردم و گفتم: «یعنی پدرت...»

سر تکون داد و بغضی که از نیم‌ساعت پیش گلوش رو فشار می‌داد، شکست.
این شروعِ آشناییِ من و لیلا بود؛ دخترِ یه کارگرِ ساختمونی که مادرش سرِ زا رفته بود و پدرش رو هم در کودکی ازدست داده بود. چند سالی عموش اون رو نگه‌داشته بود و به‌محضِ بلوغ فرستاده بودنش خونۀ شوهر؛ شوهرِ موادفروشی که لیلا از اون فقط دستِ سنگین و بوی تریاک و حبس‌های طولانی و اعدام شدنش رو به‌خاطر داشت. بعداز اون هم شروع کرده بود به کارگری، تا وقتی که با هم آشنا شدیم.
هر دو دل‌مون از زندگی پُر بود و شدیداً به یه‌جفت گوشِ شنوا نیاز داشتیم.
چند هفته که از آشنایی‌مون گذشت، دیدم بهترین کار اینه که باهاش ازدواج کنم. هنوز هم دلم می‌خواست عاشق بشم، اما در اون سن دیگه یاد گرفته بودم که آدم باید واقع‌بین باشه. شاید اگه لیلا رو از دست می‌دادم، دیگه هیچ فرصتی واسه تشکیل خونواده نصیبم نمی‌شد. وقتی بهش گفتم، نفس عمیقی کشید و گفت: «از همون ثانیۀ اول فهمیدم که عاشقتم!»

ولی من عاشقش نبودم. عشق، جایی تو گذشتۀ من برای همیشه دفن شده بود. دیگه باور کرده بودم که عشق تو دنیای آدم‌زشتا و بدبختا یه کالای لوکسه که فقط باید خوابش رو ببینن.
حرفِ هم رو خوب می‌فهمیدیم. چون کسی رو نداشتیم، زود به هم عادت کردیم. با این‌که عاشقش نبودم، بهش احترام می‌ذاشتم. توی این یه سال نشده بود دعوا کنیم، تا این‌که یه شب سرِ موضوع بی‌اهمیتی بحث‌مون شد.
لیلا ازم خواسته بود موقع برگشتن از اداره، براش یه لاکِ گُل‌بهی بخرم.
اون روز توی اداره با یه ارباب‌رجوعِ زبون‌نفهم حرفم شده بود. طرف خیال می‌کرد نمی‌خوام کارش رو راه بندازم، در حالی‌ که پرونده‌اش اصلاً ربطی به من نداشت. وقتی دید با پافشاری کردن کاری از پیش نمی‌بره، شروع کرد به بدوبی‌راه گفتن. گفت «اگه به‌جای زرافه یه آدم می‌ذاشتن پشتِ میز، می‌دونست چه‌طور جواب مردم رو بده».

ادامه دارد...
ֆɦօʀȶ ֆȶօʀʏ

Читать полностью…

📚 من و کتاب 📚

📚#میشل_عزیز
#ناتالیا_گینزبورگ


بیشتر قسمت های کتاب، نامه هایی هست که افراد مختلف برای میشل عزیزشون نوشتند. میشل تنها پسر خانواده و عزیزکرده پدر است که مدتی درگیر قضایای سیاسی بوده و اکنون کشور را ترک کرده، دوست صمیمی اش، مادرش، خواهرش و دختری که با او رابطه داشته برایش نامه می نویسند و از زندگی خود می گویند و او نیز گاهی جواب های کوتاه می دهد.
ℬ𝑜𝑜𝓀

Читать полностью…

📚 من و کتاب 📚

لوط به زنش گفته بود پشت سر خود را نگاه نکند تا چشمش به جایی که زمانی خانه و کاشانه آن همه مردم بود نیفتد. اما زن لوط برعکس پشت سر خود را نگاه کرد و من به خاطر همین کار، دوستش دارم. زیرا عمل او کاری انسانی بود.
ص ۳۷


📗#سلاخ_خانه_شماره_پنج
✍#کورت_ونه_گات

Читать полностью…

📚 من و کتاب 📚

#داستان_کوتاه 📚


📚سینیِ صبحانه
✍ #م_سرخوش

قسمت پنجم

گفتم: «دنیای ما آدم‌زشتا، با مالِ آدمای معمولی فرق داره. همیشه گوشه‌گیر بودم و از این‌که هر قسمتِ صورتم شبیه گربه‌های خال‌خالی یه رنگه، خجالت می‌کشیدم. وقتی مجبور می‌شدم با مردم حرف بزنم، نگاهم به زمین بود. می‌تونستم حضورِ آزاردهندۀ خودم رو توی جمع حس کنم. اگه بدون این‌که کسی من‌و ببینه سوارِ اتوبوس می‌شدم و کنارِ کسی می‌نشستم، به‌محض این‌که طرف متوجه قیافه‌ام می‌شد، حالت صورتش تغییر می‌کرد. بعضیا خیلی واضح می‌ترسیدن، اما اغلب خودشون‌و کنترل می‌کردن و سعی می‌کردن دیگه نگاهم نکنن؛ انگار چیزِ چندش‌آوری بودم.
بدترین قسمتِ ماجرا اینه که آدمای خیلی زشت هم درست به همون اندازۀ آدمای معمولی، شاید هم گاهی بیشتر، زیبایی رو دوست دارن. دلم می‌خواست، واقعاً دلم می‌خواست، با بچه‌های خوشگل‌ترِ کلاس دوست بشم و بازی کنم. بعضی از معلما که متوجه گوشه‌گیری و تنهاییِ من می‌شدن، سعی می‌کردن سرِ کلاس با شعارهای «زشتی و زیبایی به صورت نیست، بلکه به اخلاق و رفتار و قلبِ آدمه» و این‌جور حرفا، بچه‌ها رو به دوست شدن با من تشویق کنن. عینِ همین حرفا رو پدر و مادرم همیشه توی گوشم می‌خوندن. ولی خب، زندگیِ واقعی زیاد هم شبیه شعار و داستان نیست. حتی بدترکیب‌ترین بچه‌ها هم ترجیح می‌دادن با آدمای سالم بازی کنن، نه با «پسرِ زرافه‌ای».
بچگی و نوجوونی‌م همین‌طوری گذشت. واسه خودم یه دنیای خیالی ساخته بودم که توش خوشگل و خوش‌تیپ بودم و همه دل‌شون می‌خواست باهام دوست بشن. هروقت توی خونه تنها بودم، صورتم‌و با کلّی کِرِم ضدآفتاب سفیدِ سفید می‌کردم، بعد فیلمی می‌ذاشتم که «ال‌پاچینو» یا «تام کروز» توش بازی می‌کردن، و جلوی تلویزیون ادای هنرپیشه‌ها رو درمی‌آوردم. درسم بدک نبود چون زیاد از خونه بیرون نمی‌رفتم. دانشگاه قبول شدم. اون‌جا هم مثل مدرسه سرم توی لاک خودم بود. می‌دیدم که هم‌دانشکده‌ای‌های دختر و پسر با هم دوست می‌شن و عاشق می‌شن و گاهی ازدواج می‌کنن. خیلی دلم می‌خواست عاشق بشم، اما هربار دختری توجهم رو جلب می‌کرد، عوض این‌که به‌سمتش برم و سر صحبت رو باز کنم، از ترسِ تحقیر شدن ازش فرار می‌کردم. سالِ سوم بودم که دختری وارد دانشکده شد. اون هم مثل من پیسی داشت و صورت و دستاش پُر از لکه‌های درشت بود. احتمالاً همه با دیدن ما فکر می‌کردن که چه‌‌قدر به هم میایم، اما من اصلاً دلم نمی‌خواست با اون حرف بزنم و دوست بشم، چه برسه به عشق. درسته که زشت بودم و این‌و می‌دونستم، ولی هیچ دلم نمی‌خواست با یکی دیگه فقط واسه این‌که در بی‌ریخت بودن مشترک بودم، دوست بشم. شاید اون هم همین فکرو می‌کرد، چون هیچ‌وقت نشد که به هم نزدیک بشیم.
دانشگاه تموم شد و به‌خاطر معدل خوبی که داشتم، شاید هم از رویِ دلسوزی، توی یه اداره با حقوق خوبی استخدام شدم. دنیام همین‌طور تکراری و یکنواخت پیش می‌رفت. صبح تا غروب اداره، بعد هم خونه، تا روزِ بعد. نه مسافرتی، نه تفریحی، نه دوستی، نه معاشرتی. توی اداره می‌دیدم همکارا قرارِ بیرون‌شهر یا رستوران می‌ذارن، ولی هیچ‌وقت نشد کسی من‌و دعوت کنه. اون‌قدر توی زندگی تنها مونده بودم، که تنهایی به حالتِ طبیعی‌م تبدیل شده بود. اما خب آدمیزاده دیگه، دلش هم‌صحبت می‌خواد، دلش یکی رو می‌خواد که بتونه دوستش داشته باشه. توی برهوتِ دنیای من ولی حتی یه دوستِ معمولی هم پیدا نمی‌شد، چه برسه به معشوقه. چند سالی می‌شد که کار می‌کردم. سی‌وهشت‌ساله بودم و هنوز تنها. یه وقتایی آدم می‌تونه توی هر جمعی که دلش خواست باشه، ولی خودش تنهایی رو انتخاب می‌کنه؛ انگار شما دَه مدل لباس داشته باشی و دلت بخواد همیشه مشکی بپوشی. اما من فقط یه دست لباسِ مشکی داشتم.
شاید اگه پدر و مادرم زنده بودن، یه کاری برام می‌کردن.
همون روزا، تقریباً یه سال پیش، سروکلۀ لیلا توی زندگیم پیدا شد. قشنگ نبود؛ یه‌کم زشت‌تر از حد معمولی، اما سالم و طبیعی.
مدیرِ ساختمونی که توش زندگی می‌کردم، با یه شرکتِ نظافتی قرارداد بسته بود و اونا ماهی دو مرتبه مَردی رو می‌فرستادن تا شش‌ طبقه راه‌پله و کفِ پارکینگ رو بشوره. هربار آدمِ متفاوتی می‌اومد. گاهی ــ به‌خصوص اگه طرف پیرمرد بود ــ از نظافت‌چی می‌خواستم بیاد و دستی هم به آپارتمان من بکشه. نظافت‌چیا می‌دونستن پولی که بهشون می‌دم، از پولی که بابتِ نظافتِ کل ساختمون از شرکت می‌گیرن بیشتره؛ این‌و لیلا بعدها بهم گفت.

ادامه دارد...
ֆɦօʀȶ ֆȶօʀʏ

Читать полностью…

📚 من و کتاب 📚

مردی گوسفندی ذبح کرده و آن را کباب نمود؛ به برادرش گفت برو و دوستان و نزدیکان را بگو که بیایند تا با هم این گوسفند را بخوریم.

برادرش رفت و در بین دهکده صدا کرد: آی مردم کمک کنید، خانه ما آتش گرفته است.

تعدادی اندکی برای نجات دادن آن ها آمدند، وقتی به خانه رسیدند با کباب گوسفند و نوشیدنی‌های رنگارنگ پذیرایی شدند.

برادرش آمد و دید که کسانی دیگری آمده و گوسفند کباب شده را خورده‌اند.

از برادرش پرسید:‌ چرا دوستان و نزدیکان را صدا نکردی؟ برادرش گفت: اینها دوستان ما و شما هستند.

کسانی که شما آنها را دوست و خویشاوند
می‌پنداشتید، حتی حاضر نشدند تایک سطل آب هم روی خانه شما که آتش گرفته بود بیاندازند.

خیلی‌ها هنگام کباب و گوسفند دوستان آدم هستند، وقتی خانه آتش گرفت، یک سطل آب حتی روی خاکسترتان هم نخواهند ریخت.

قدر دوستان واقعی‌ مان را بدانیم...

ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷

Читать полностью…

📚 من و کتاب 📚

#داستان_کوتاه 📚


📚سینیِ صبحانه
✍ #م_سرخوش

قسمت چهارم

مثلِ این‌که فیلمی درحال پخش شدن باشد و کسی دگمۀ «پاز» را زده و بعد از مدتی دوباره «پِلی» کند، هر سه خیلی طبیعی شروع به حرکت کردند. قدمی جلو آمدند و به‌نوبت گفتند: «فرشته»، «شراره»، «ملیحه». بعد زدند زیر خنده. گفتم: «مسخره می‌کنین؟»

شراره گفت: «مسخره؟ مگه خودت این‌طوری صدامون نمی‌کردی؟»

«چرا خب... حالا این‌جا کجاست؟»

ملیحه با دست به آسمان اشاره کرد و گفت: «اون جایی که ازش اومدی کجاست؟»

«خونه‌مه».

فرشته پرسید: «تنها زندگی می‌کنی؟»

«نه... یعنی آره».

شراره گفت: «تو خیلی قشنگی»، و هر سه سرشان را پایین آوردند و خندیدند.

گفتم: «یه‌بار دیگه مسخره‌م کنین...»

یک‌صدا پرسیدند: «مسخره کردن یعنی چی؟»

گفتم: «این‌که به یه آدمِ لاغرِ درازِ کچل که تموم صورتش رو پیسی گرفته و خودش می‌دونه چه‌قدر زشته، بگین «تو خیلی قشنگی»، یعنی مسخره کردن».

فرشته گفت: «ولی تو خیلی‌خیلی قشنگی».

جوابی ندادم. برگشتم و شروع کردم به جمع کردنِ گلولۀ کاموا. چند متر که دور شدم، به‌طرفم دویدند و التماس‌کنان گفتند: «لطفاً نرو، خواهش می‌کنیم یه‌کم دیگه پیش ما بمون».

اولین بار بود که می‌دیدم کسی، کسانی، این‌طور به من توجه می‌کنند و تا این حد مشتاقِ بودنم در کنار خودشان هستند. گفتم: «آخه شما از کجا اومدین؟»

شراره تندتند گفت: «ما پونصدهزارتا هستیم. یعنی فقط همین سه‌تاییم، اما پونصدهزارتا سه‌تا. توی یه کارخونه درست‌مون کردن، بعد هر کدوم رفتیم یه جا. هر روز میلیون‌ها آدم ما رو نگاه می‌کنن، ما هم نگاه‌شون می‌کنیم، اما هیچ‌کس تا حالا باهامون حرف نزده بود و...»

ملیحه وسط حرفش پرید: «...و ما رو ناز نکرده بود و دلش برای دیدن‌مون تنگ نشده بود. وقتی تو اون بیرون به صورت و موهای ما دست می‌کشیدی، این‌جا یه اتفاقی میفتاد. تنها اتفاقی که در تمام زندگی‌مون توی این دنیای بسته و تکراری افتاده؛ وقتی نازمون می‌کردی، ما صدای رودخونه می‌شنیدیم و این‌جا باد می‌اومد... می‌پیچید لای موهامون و گُل‌ها و چمن‌ها رو تکون می‌داد. دامنِ لباس‌مون رو می‌کشید و ما خیلی‌خیلی خوش‌حال می‌شدیم».

فرشته ادامه داد: «حالا فهمیدی چرا می‌گیم تو بی‌نظیری؟ فکرش رو بکن، از بین میلیون‌ها آدم فقط تو ما رو کشف کردی. رنگ پوستت هم واقعاً عالیه. بقیه خیلی تکراری و خسته‌کننده هستن، اما تو از هر نظر با همه فرق داری».

سه‌تایی با هم سر تکان دادند و حرفِ هم را تأیید کردند. شراره گفت: «خب، الان دیگه تمومِ زندگیِ ما رو می‌دونی.‌ حالا تو زندگیت رو تعریف کن».

ملیحه گفت: «البته یه‌کمش رو خودمون دیدیم... لیلا کیه؟ چرا همیشه این‌قدر غمگینی؟»

مِن‌مِن‌کنان گفتم: «آخه زندگیِ ما به همین سادگی که شما تعریف کردین نیست. خیلی زمان‌می‌بره تا...»

یک‌صدا پرسیدند: «چی می‌بَره؟»

به ساعت فکر کردم. می‌دانستم وقتی برگردم بالا، گلدان هم‌چنان دارد به افتادنش ادامه می‌دهد.
روی زمین نشستم.‌ دخترها روبه‌رویم نشستند. با خیالِ راحت شروع کردم به تعریف کردن.

ادامه دارد...

ֆɦօʀȶ ֆȶօʀʏ

Читать полностью…

📚 من و کتاب 📚

📚۳۶۵ روز بدون تو
#آکیرا

- دوزبانه
🅑🅞🅞🅚

Читать полностью…

📚 من و کتاب 📚

.
تو قفسه کتاب های تخفیف دار یه سری رمان هست درباره عشق، همشون رو خوندم، تو همه اون داستان ها وقتی معشوق عاشق رو رها می کنه، نویسنده نوشته که تو کسی رو از دست دادی که رهات کرد اما اون کسی رو از دست داد که عاشق بود.
تو هیچکدوم از اون کتاب ها نوشته نشده بود که توکسی رو از دست دادی که عاشقش بودی و شاید دیگه هیچ وقت عاشق کسی نشی!
واسه همین به همشون پنجاه درصد تخفیف زدم! شاید هم بهتر بود پنجاه درصد گرون تر می فروختم!


📚کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی
✍ #روزبه_معین
ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷

Читать полностью…

📚 من و کتاب 📚

#داستان_کوتاه 📚


📚سینیِ صبحانه
✍ #م_سرخوش

قسمت سوم

نفس کشیدم. بوی دشت و گُل و چمن‌زار می‌آمد. صدای ملایمِ نسیم، و رودخانه‌ای را که در دوردست‌ها به‌نرمی جاری بود، می‌شنیدم. آهسته چشم‌ها را باز کردم. اول، وحشت‌زده خیال کردم دارم سقوط می‌کنم و الآن است که به زمین بخورم و گردنم بشکند. پیشِ چشمم، در فاصلۀ تقریباً دومتری، زمینِ چمن‌پوش دیده می‌شد. انگار در آسمانِ دنیایی ناشناخته سوراخی باز شده بود، و من داشتم از آن‌جا سرک می‌کشیدم. کمی آن ‌طرف‌تر، پروندۀ گم‌شده‌ام را روی زمین دیدم؛ لیوانِ آب کنارش افتاده، و مقوای پوشه‌اش قدری خیس شده بودند. گردنم را کج کردم و به چپ و راستِ این دنیای سروته نگاهی انداختم. تا چشم کار می‌کرد آسمانِ آبی با گَلّه‌های تپل و کوچکِ ابرهای سفیدِ یک‌اندازه بود، و زمینِ سرسبز با گُل‌های رنگارنگ. در افق هم رشته‌کوهی نیلی و بلند بود که خورشید بالای آن می‌درخشید. در فاصلۀ چند کیلومتر از جایی که سرم را به این دنیای شگفت‌انگیز وارد کرده بودم، سه نفر روی خط افق ایستاده بودند. چهره‌شان را نمی‌دیدم، اما حدس زدنِ این‌که فرشته و شراره و ملیحه هستند، کارِ مشکلی نبود. آرزو کردم کاش نزدیک‌تر بودند تا خوب آن‌ها را می‌دیدم، یا دستِ‌کم یکی‌شان می‌آمد پرونده را به دستم می‌داد؛ چون باد داشت آن را ورق می‌زد و هیچ دلم نمی‌خواست در آن دنیای عجیب، دنبال برگه‌ها بدوم. آن‌ها بی‌حرکت ایستاده بودند. فکر کردم حتماً عروسک هستند. چاره‌ای نبود، باید پرونده را برمی‌داشتم. عاقلانه نبود که با سر وارد شوم. سرم را از سینی بیرون آوردم. روی میز نشستم و پاهایم را به داخلِ سینی بردم. پاهایم آویزان بودند و آن‌ها را تکان‌تکان می‌دادم. به ساعت نگاه کردم؛ درست رأسِ دوازده. با حسابِ من اگر از لبۀ میز می‌گرفتم و به درونِ سینی آویزان می‌شدم، پاهایم تقریباً به زمین می‌‌رسید. برای اولین‌بار در زندگی‌ام از این‌که دراز و لاغرمردنی هستم احساس خوش‌حالی کردم. اگر کمی درشت‌هیکل‌تر بودم، نمی‌توانستم به‌راحتی از سینی بگذرم و پا به دنیای درونش بگذارم. از لبۀ سوراخ آویزان شدم. پایم فاصلۀ بسیار کمی با زمین داشت، اما نمی‌توانستم آن را با نوکِ پا لمس کنم تا از قرص‌ومحکم بودنش مطمئن بشوم. از این‌که مبادا سطحِ زمین هم مانندِ سطحِ سینی آبکی بشود و من را فرو بدهد، کمی ترس داشتم. بینِ من و فهمیدنِ این موضوع فقط چند سانتی‌متر فاصله بود و تنها راهم، پریدن. این‌که پوشه و لیوان را روی زمین می‌دیدم، دلگرمم کرد. چشم بستم و پریدم. زمین نرم بود، اما نرمیِ چمنِ بلند و خاکِ تازه باران‌خورده. پرونده و لیوان را برداشتم. به بالای سرم نگاه کردم. از سوراخی که در هوا معلق بود می‌توانستم سقفِ خانه‌‌ام را با گچ‌بری و لوسترِ فانتزی‌اش ببینم؛ به‌نظرم جای تنگ و تاریک و دلگیری آمد. با جَستِ کوتاهی پرونده را از داخلِ سوراخ به بالا ــ جایی که حس کردم باید سطحِ میز باشد ــ انداختم. بعد لیوان را رد کردم. حالا نوبتِ خودم بود. به‌نظرم هیچ چیزِ تهدیدکننده و ترس‌آوری آن‌جا نبود. برای همین دُورِ کاملی زدم تا تمامِ زوایا را خوب ببینم. همه‌جا تقریباً یک شکل بود؛ سبزه و گُل، زیرِ آسمانِ آبی، و دور تا دورش هم کوه. تنها چیزی که در این منظرۀ یک‌نواخت تغییری ایجاد می‌کرد، همان سه پیکره‌ای بود که مجسمه‌وار روی خط افق ایستاده بودند. دلم می‌خواست به‌سمت آن‌ها بروم، اما می‌ترسیدم در فضایی که مثلِ وسطِ اقیانوس یک‌نواخت است، سوراخ را گُم کنم. از طرفی همین حالا هم برای برگشتن به اداره دیر شده بود. بالا رفتن آن‌قدرها هم که خیال می‌کردم ساده نبود. دو مرتبه تقلا کردم و افتادم، اما دفعۀ سوم بالاخره خودم را بالا کشیدم و روی میز نشستم. نفس راحتی کشیدم. پرونده را برداشتم و ساعت را نگاه کردم؛ هنوز رأس دوازده بود!
موفق شدم خودم را به‌موقع به اداره برسانم، اما بابت مرخصی‌‌ای که گرفته بودم، باید چند ساعت اضافه‌کار می‌ماندم. شب شده بود که به خانه برگشتم. سینی از جایش تکان نخورده بود. با تردید به سطح آن دست زدم؛ فرو رفت. سرم را وارد کردم. توقع داشتم آن‌جا هم هوا تاریک شده باشد، اما خورشید همان‌جا بالای کوه مانده بود و منظره هیچ تغییری نداشت. فکری به سرم زد. به اتاق رفتم و یکی از گلوله‌های کامواییِ لیلا را برداشتم. سرِ کلاف را به پایۀ میز بستم و گلوله را به داخلِ سینی انداختم، بعد هم خودم پایین پریدم. در آخرین لحظه دستم محکم به گلدانِ خالی خورد و آن را روی میز انداختم، اما صدای افتادنش را نشنیدم. گلوله را برداشتم و به‌سمتِ آن سه‌نفر راه افتادم. با هر قدمی که برمی‌داشتم، حس سبک‌بالی و آزادیِ بیشتری می‌کردم. کمی جلوتر، می‌توانستم چهرۀ دخترها را تشخیص بدهم. قلبم تند می‌زد و پوستِ تنم مورمور می‌شد. در چند ‌قدمی‌شان ایستادم. چهره‌های خندان‌شان بی‌حرکت بود. زمزمه کردم: «شما کی هستین؟»

ادامه دارد..
ֆɦօʀȶ ֆȶօʀʏ

Читать полностью…

📚 من و کتاب 📚

#کلام_آخر

ای نظرت ناظر ما ای چو خرد حاضر ما
لیک مرا زهره کجا تا به جهانم که تویی

چون تو مرا گوش کشان بردی از آن جا که منم
بر سر آن منظره‌ها هم بنشانم که تویی

مستم و تو مست ز من سهو و خطا جست ز من
من نرسم لیک بدان هم تو رسانم که تویی

زین همه خاموش کنم صبر و صبر نوش کنم
عذر گناهی که کنون گفت زبانم که تویی

#مولانای_جان
#سماع
#بمانید_به__عشق

با هشتگ #سماع رقص های زیبای آن را دنبال کنید.


ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷

Читать полностью…
Subscribe to a channel