کتاب خواندن یک تفریح نیست، یک نیازه... 📘📗📕📒
📚#داستان_همیشگی
✍#ایوان_گانچاروف
داستان همیشگی قصه پسر ۲۰ ساله روستایی به نام الکساندر آدویف است. تک پسرِ لوسِ مادری احمق. مادر بیوهای که پسرش را با ناز و نوازش بزرگ کرده و او را برای زندگی در شهر (سنت پیترزبورگ) راهی میکند. الکساندر چیزی درباره زندگی در شهر نمیداند اما ما میدانیم که او در زندگیاش فقط شعر سروده و به خاطر نوشتههایش در روستا نام و اعتباری هم داشته است.
❏ℬ𝑜𝑜𝓀
"دوست داشتن" عضوی از بدن است. درست است که همه فوراً به فکر "قلب" می افتند ولی من می گویم که " دوست داشتن " دندان آدم است، دندان جلویی که هنگام لبخند برق می زند...
حالا تصور کنید روزی را که " دوست داشتن " آدم درد میکند! آرام و قرار را از آدم میگیرد! غذا ازگلویت پایین نمیرود، شبها را تا صبح به گریه مینشینی...آن قدر مقاومت میکنی تا یک روز میبینی راهی نداری جز اینکه دندان " دوست داشتن" ات را بکشی و بیاندازی دور!
حالا دندان دوست داشتن را که کشیده باشی، حالت خوب است، راحت میخوابی، راحت غذا میخوری و شبها دیگر گریهات نمیگیرد ولی همیشه جای خالیاش هست، حتی وقتی از ته دل میخندی...
📚#طلایی_کوچک
✍ #دیل_کارنگی
↬ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷
این زخم روی پیشونیم رو می بینی؟ یه یادگاری از نوجوونیه، اون زمان مدرسه ام از خونه مون دور بود و واسه رسیدن به مدرسه چاره ای نداشتم جز اینکه از روی ریل راه آهن رد شم. محله نا امنی بود، پر از پسربچه های قلدری که کارشون آزار و اذیت کسانی بود که از اون جا رد می شدن. من هیچ وقت باهاشون صحبت نمی کردم و سعی می کردم هرطور شده از دستشون فرار کنم. اما بالاخره یه روز گیرشون افتادم، چند نفری بهم حمله کردن و با چوب و سنگ سرم رو شکوندن. این زخم واسه همون روزه.
یادمه با چشم هایی پر از اشک و صورتی پر از خون خودم رو به دکتر رسوندم و با گریه داستان رو واسش تعریف کردم. دکتره رو می شناختم، پیرمرد صبوری بود. وقتی داشت پیشونیم رو بخیه می زد، خندید و گفت: "پس اون پسرها به این روز انداختنت. بذار یه رازی رو بهت بگم، سال ها پیش من هم مثل اون بچه ها بودم. ساعت ها با دوست هام کنار ریل راه آهن منتظر قطار می نشستیم و وقتی قطار از روبرومون رد می شد با نفرت بهش سنگ می زدیم، بی توجه به اینکه چه کسی تو قطار نشسته و به کجا میره، با این کار انگار کمی از بغض و کینه مون کم می شد. اما همیشه یه آرزو به دلمون موند، ما هیچ وقت نتونستیم قطار رو متوقف کنیم، قطار همیشه به سرعت رد می شد.تا اینکه یه روز تصمیم گرفتم واسه تحصیل از شهرمون برم. سوار همون قطار شدم اما دوست هام به قطار منم سنگ زدن!
می بینی؟ به من هم سنگ زدن، به فرزندم هم سنگ زدن، به تو هم سنگ زدن، به فرزند تو هم سنگ می زنن...همیشه یه عده هستن که سر جاشون وایسادن و فقط سنگ می زنن، با دست هاشون، با حرف هاشون، با کینه هاشون، با بغض هاشون، با حسادت هاشون. بدون دلیل، بدون معنا.
تنها کاری که تو باید بکنی اینه که آرزو به دلشون بذاری و مثل اون قطار سریع تر از هر وقت دیگه حرکت کنی"
📚آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی
✍#روزبه_معین
↬ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷
📚دروغهایی که به خود میگوییم
✍نویسنده: #جان_فردریکسون
کتاب دروغ هایی که به خود می گوییم نوشته جان فردریکسون نشان میدهد که چگونه آنچه از روبرو شدن با آن اجتناب میکردیم، ما را شفا میدهد. ما به وسیله افکار و روشهایی که دفاع نامیده میشوند، دائماً در تلاش هستیم تا به خودمان دروغ بگوییم و از مواجه شدن با حقایق زندگی خود اجتناب کنیم. این دروغها شاید در ابتدا کمککننده به نظر برسند، امّا به مرور زمان موجب رنج و بیماری ما میشوند. بیمارانی که داستانشان در این کتاب آمده مشکلاتی دارند که گریبانگیر همه ماست و بهانههایی میآورند که همه ما میآوریم. امّا تمام آنها در روند درمانگری و تعامل با درمانگرشان به حقایقی دست پیدا میکنند که موحب رهایی و آزادیشان میشود. این مثالها نشان میدهند چگونه آدمها با کمک درمانگرشان غیرقابلِ تحمل را قابل تحمل میکنند تا با چیزی که از آن میترسیدند روبرو شوند.
‣🅑🅞🅞🅚
هركس در دنيا بايد كسى را داشته باشد كه حرف هايش را به او بزند.
آزادانه، بدون رو دربايستى، بدون خجالت، وگرنه آدم از تنهايى دق میکند.
📚 زنگها براى كه به صدا درمیآيد
✍ #ارنست_همينگوی
↬ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷
#مقدس
اتفاق میافته یکی یهویی میاد تو زندگیت
وسط دلت رخت پهن میکنه و همونجا میمونه
کاملا اتفاقی و غیر منتظره
مهمون همیشگی دلت میشه...
میشه عشق، مونس، رفیق، تکیه گاه،پناه!
آره پناه... میشه نَفَس..
از همونایی که مهرشون عجیب به دل میشینه
از همونا که زندگیتو زیر و رو میکنن
و از غرق شدن نجاتت میدن.
از همونا که بو میکشن و میفهمن که حالت خوبه یا بد. حالت رو بهتر از خودت میفهمن .
میشه آدم خوبه ی زندگیت...
اتفاقِ #مقدس!!
واژه ای که بیشتر برای خودت کاربرد داره .
آمدنت، بودنت و ماندنت بهترین اتفاق #مقدسی هست که برایم افتاده .
همینقد بِدِون که تو پناه ترین و امن ترین و آرامش بخش ترین آدم زندگی منی.
با من بمان! تو که باشی، همه چیز خوب است، همه چیز زیباست …
↬ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷
من از آن تافته های جدابافته نبودم که هر توهینی را ببخشایم، اما همیشه در آخر کار آن را از یاد می بردم. آن کس که تصور میکرد که من از او نفرت دارم چون می دید که با لبخندی صمیمی به او سلام می گویم غرق در شگفتی می شد و نمی توانست باور کند. در این حال، برحسب خلق و خوی خودش، یا بزرگواریم را تحسین و یا بی غیرتی ام را تحقیر می کرد، بی آنکه فکر کند که انگیزه من ساده تر از اینها بوده است، من همه چیز حتی نام او را از یاد برده بودم!
📚#سقوط
✍#آلبر_کامو
↬ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷
📚#تاوان
✍#میناتو_کانائه
تاوان نیز همچون کارهای دیگر میناتو کانائه تبدیل به اثری سینمایی شده و با مخاطبین بیشماری در جهان ارتباط برقرار کردهاست. ویژگی آثار میناتو کانائه شخصیتپردازی بینظیر و روانشناسی عمیق شخصیتهای داستان و همینطور ترسیم هنرمندانه جامعه امروز و مشکلات و تناقضات آن است.
‣🅑🅞🅞🅚
بهترین تعریف از رابطه ی امن:
شده پدری بره ،بچشو از مدرسه بیاره
و وقتی زنگ میخوره و کلی بچه میاد
بیرون نگاهش به بقیه بچه ها باشه ؟ نه
چشمش فقط دنبال پیدا کردن بچه خودشه،
که جیگر گوشه اش از کدوم سمت داره میاد
و بره دستشو بگیره ؛
رابطه ی امن هم دقیقا همینه،
چشمش فقط به توئه ،نه یکی بهتر
نه یکی قشنگتر
و یا خوبتر...!
↬ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷
#داستان_کوتاه 📚
میرم آسایشگاه، واسه دیدن مادربزرگایی که خیلی وقته چشم به راهن.
تا منو میبینن داد میزنن: «بهار اومد.»
براشون گل گرفتم. یه شاخه گل میدم به میناجون، یکی به زریخانم، یکی به صنمگل و...
یه مادر بزرگ دیگه بهشون اضافه شده. داره از پنجره بیرون رو نگاه میکنه. میرم نزدیکش، روی موهاش انگار برف نشسته! سفیدِ سفید!
میگم: «سلام . . .»
جواب نمیده. میناجون از اون ور اتاق داد میزنه: «بهارجان گوشاش سنگینه مادر، آلزایمرم داره»
نگاهش میافته به من! آروم میگه: «سمعکم توی کشوئه»
سمعکش رو برمیدارم و میذارم توی گوشش. دوباره سلام میدم. نگاهم میکنه، سرشو تکون میده.
میگم: «من بهارم . . .»
چشماش برق میزنه، دستمو میگیره و ازم میخواد بشینم کنارش.
میگه: «اسم من دارچینِ »
میخندم. متوجه خندم نمیشه!
میگه: «آقا ستار بهم میگفت 'دارچینِ من' »
دستامو محکمتر فشار میده.
میگه: «قرار بود بهار که شد، برام انگشتر بیاره که منو از خانداداشم خواستگاری کنه.
چیزی از زمستون نمونده بود که شنیدم طلا؛ آبجی کوچیکم به مامانم میگه: «به دارچین نگیم که اقا سَتّار زیر بهمن گیرافتاده؟»
از اون سال به بعد منتظرم بهار شه که آقا ستار بیاد و با هم بریم سر خونه زندگیمون.» دستاش سرد میشه. دستِ منو ول میکنه. میگه: «تو میدونی کی بهار میشه؟!»
صدام میلرزه، میگم: «هنوز خیلی مونده تا بهار . . .»
میره جلوی پنجره، سمعکشو از گوشش در میاره و میگیره توی دستش. داره برفها رو نگاه میکنه.
مینا جون صدام میزنه! میرم پیشش. میپُرسه: «به تو ام گفت که منتظرِ آقا ستاره؟»
سرمو تکون میدم.
صنمگل عینکشو میزنه به چشمش و میگه: «هیچی یادش نمیاد جز همین یه اتفاق . . .»
بلند میشم که برم. توی چهارچوب در وایمیسم و به میناجون و زریخانم و صنمگل و . . .
میگم: «سری بعدی که اومدم نگید بهار اومد.
دارچینِ من چشم به راهه بهاره! آقاستار هم هیچوقت قرار نیست بیاد . . .»
✍#مریم_عباسی
✎ֆɦօʀȶ ֆȶօʀʏ
📚#پیدایش_دین_و_هنر
✍نویسنده: #جان_دی_مورگان
تاریخچه انسان، پرستش گیاهان و جانوران، پیدایش اعتقاد به ارواح، جادوگری و دین، دگرگونی جامعه، ریشه های رقص و نمایش، موسیقی و آواز، هنر و ادبیات، مکتبهای ادبی و …نمی توانستند مانند مردان با حیوانات درنده پیکار کنند و سنگ به طرف آنها بیندازند.
پس از آنکه خانواده در میان قبیله رشد کرد، تقسیم کار براثر اختلاف بدنی بین زن و مرد بوجود آمد. پس فقط شکار در تقسیم کار بین انسانها شرکت نداشت
در این دوره زبان به سرعت تکامل انسان افزوده. دانشمندان اعتقاد دارند که بر اثر رشد زبان انسان اولیه توانست بهتر و آسانتر به انسانهای پیشرفته تر و عالیتر تبدیل شود
فعالیت دسته جمعی و روابط اجتماعی در میان انسانهای نئاندرتال پیچیده تر شد این روابط تکامل یافتند و بر رشد مغز اثر گذاشتند و راههای جدیدی برای ارتباط بین افراد درست کردند . بدین ترتیب زبان جانشین صداهای خشن انسان میمون های نخستین شد. احتمالا زبان میان نئاندرتالها شکل گرفت و در دوره های بعد کامل شد...
❏ℬ𝑜𝑜𝓀
همهی ما فکر میکنیم که هنوز به اندازه کافی زمان داریم تا با دیگران یکسری کارها را انجام دهیم و به آنها چیزهایی را که میخواهیم و باید، بگوییم...
و بعد؛ ناگهان اتفاقی میافتد که باعث میشود بایستیم و به کلماتی مثلِ "اگر" و "ای کاش" فکر کنیم...
📚 #مردی_به_نام_اوه
✍ #فردریک_بکمن
↬ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷
احساسِ ارزشمند بودن، مهمترین چیزیه که برای ادامه یک رابطه ، زندگی، رفتار درست با دیگران، آشتی با خود و انگیزه برای اصلاح و رشد شخصی بهش نیاز داریم.
این احساس ارزشمند بودن رو ۳ عامل در شما تخریب میکنن: والدین ناآگاه در خانواده ، شریک عاطفی بد در رابطه و حکومت دیکتاتوری در جامعه..
از احساس ارزشمند بودن خودتون مراقبت کنید.خیلی سعی کنین تا عزّتِ نفستون حفظ شود.
↬ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷
پایدار بودن هستی مفهوم خاص است پس اگر نیستی مقدم برای هستی باشد که خود نیز وابسته یک هستی دیگر و پایان آن با یک نیستی توام خواهد بود.
فرض کنیم میخواهیم هستی و نیستی توام باشند و در آن واحد با هم به وجود بیایند اما وجه امتیاز آن دو بر چه اساس و مفهوم باید استوار باشد.
آن هستی برای چه به وجود آمده و چه کاری از او ساخته است که نیستی فاقد آن می باشد و یا بر عکس نیستی دارای چه امتیازی است که در هستی وجود ندارد.
هستی برای آن به وجود آمده است که نیستی را نفی کند و آغاز خود را انتهای نیستی بداند.
هر دو مفهوم یکی است و این همانندسازی برای آن است که هستی را در وجود نیستی و هستی را وابسته به نیستی بدانیم، فرض کنیم جهان وجود نداشت و سیارات و میلیون ها منظومه شمسی به وجود نمی آمد و به همان نسبت انسان و موجودات و کاینات هم هستی پیدا نمیکردند.
پاسخ میدهیم در آن حال نیستی صرف بود.
پس نیستی هم برای خود هستی داشت زیرا چون هستی نبود و جهان به وجود نمی آمد چیزی به وجود می آمد که نام آن را نیستی گذاشته ایم.
✍#ژان_پل_سارتر
📚#هستی_و_نیستی
↬ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷
📚#اولین_پادشاه_روشنایی
✍#مرجان_صالحی
این کتابها مجموعه هشت کشور هشت داستان است. روایتی جذاب از زندگی موجوداتی جادویی درکنار و روبهروی انسانها. در ابتدا کتاب برای شما توضیح میدهد که موجوداتی جز انسانها در کنار انسانها زندگی میکنند. گاهی به آن ها پری و گاه شیطان و گاه عناصر میگویند اما چیزی که حقیقت دارد قدرت جادویی عظیم این موجودات است.
❏ℬ𝑜𝑜𝓀
عاشق کسانی باشید
که شما را دیدند،
وقتی
برای هرکس دیگری
ناپیدا بودید!
♪𝓶U𝓈𝔦♪
#داستان_کوتاه 📚
📚سینیِ صبحانه
✍ #م_سرخوش
قسمت دوم
روزِ بعد، اول لوازمِ صبحانه را روی میز چیدم، و بعد سینی را در جلوِ رویم، به گلدانِ خالیِ وسط میز تکیه دادم. طوری پشتِ میز نشستم که انگار دخترها روی سه صندلیِ دیگر نشستهاند. لقمه میگرفتم و با آنها حرف میزدم. گاهی هم بهجای آنها جواب میدادم. یک هفته کموبیش به همین شکل گذشت. دیگر مصاحبتم با سینی، به صبح و پشتِ میز ختم نمیشد. شبها که روی کاناپه دراز میکشیدم تا تلویزیون ببینم، آن را جایی در دیدرسم میگذاشتم و از فوتبال یا سریالی که داشت پخش میشد، صحبت میکردم. قبلاز رفتن به تختخواب، سینیام را روی میزِ آینه جوری میگذاشتم که آخرین چیزی باشد که پیش از بسته شدنِ چشمهایم میبینم. بینِ خواب و بیداری به آن میگفتم «شب بهخیر». صبح هم که بیدار میشدم، اولین چیزی که چشمم دنبالش میگشت و میدید، سینیِ صبحانهام بود.
هنوز چیزِ غیرعادیای در رابطۀ بین ما نبود، اما دیگر وقتی در اداره بودم، دلم برایش تنگ میشد! اول عکسش را با موبایل گرفتم، و هروقت هوای دیدنش به سرم میزد، یواشکی نگاه میکردم و حرف میزدیم. در اداره، مثل بقیۀ جاها، کمتر پیش میآید که کسی دلش بخواهد با من حرف بزند، برای همین مزاحم نداشتیم. مدتی که گذشت، فهمیدم نگاه کردن به عکسِ یک عکس لطفی ندارد؛ این شد که یک روز صبح بعد از اینکه صبحانهمان را خوردیم، سینی را شستم و خشک کردم و در کیفِ بزرگِ ادارهام، لای پروندهها گذاشتم و زیپِ کیف را بستم. وقتی میخواستم از خانه بیرون بروم، فکری کردم و لای زیپ را چند سانت باز گذاشتم.در اداره، متوجه شدم یکی از پروندههای مهم[پروندهای که همان روز باید تحویل میدادم]در کیف نیست. فکر کردم از خجالتِ اینکه کسی سینی را ببیند، داخل کیف را خوب نگاه نکردهام. دقیقتر نگاه کردم؛ نبود. حدس زدم ممکن است در خانه جا مانده باشد. میدانستم اگر پرونده را همان روز پیدا نکنم، حسابی توبیخ خواهم شد. مرخصی ساعتی گرفتم و باعجله به خانه برگشتم. اول سینی را از کیف بیرون آوردم و روی میز گذاشتم. بعد محتویات کیف را روی زمین خالی کردم. چشمم به لکۀ بزرگِ صورتیِ لاک روی سرامیکها افتاد.چند ثانیه ماتم برد. یادم رفت آنجا چهکار دارم.بعد به خودم آمدم و لای پوشهها را گشتم و گشتم، اما نبود. هر جای خانه که به فکرم میرسید را نگاه کردم. زمانم داشت تمام میشد.باید زودتر برمیگشتم. لیوانی آب ریختم و همینطور که مینوشیدم، در خانه راه افتادم.کنار میز ایستادم.لیوانِ نیمهپُر را داخلِ سینی گذاشتم و دستی به صورتم کشیدم. دستم را بهسمت جایی که فکر میکردم لیوان باید باشد دراز کردم،اما پیدایش نکردم. نگاه کردم. لیوان روی سینی نبود.گفتم لابد خیالاتی شدهام و چون فکرم درگیرِ پیدا کردنِ پرونده بوده، فقط تصور کردهام که لیوان را روی سینی گذاشتهام. به آشپزخانه رفتم. لیوانی برداشتم و دوباره آب ریختم. کنارِ میز، بالای سرِ دخترها ایستادم.همینطور که در فکرِ لیوان و پرونده بودم، به سینی نگاه کردم و آب نوشیدم. چند قطره آب از کنارِ دهانم روی سینی چکید. مثلِ اینکه قطرات در ظرفی پُر از آب بیفتند،چیلیک صدا کردند. سطحِ سینی موجهای دایرهایِ منظمی برداشت؛ مانند وقتی که سنگی در استخر بیفتد.چند بار پلک زدم. لیوان را بالای سینی نگهداشتم و آهسته چند قطره چکاندم؛ چیلیک...چیلیک...قطرات محو شدند و امواجِ کوچکِ دایرهای از مرکزِ سینی تا کنارهها آمدند.سرم را نزدیکتر بردم و اینبار باریکهای از آبِ لیوان را بااحتیاط داخلِ سینی ریختم. آب شلپشلپکنان به درونِ سینی رفت و ناپدید شد. به ساعت نگاه کردم؛ پانزده دقیقه به دوازده مانده بود. بهسمت میز خم شدم. لبۀ سینی را گرفتم و آهسته یک طرفش را بلند کردم. زیرِ آن فقط میز بود. روی میز دست کشیدم، خشک بود. سینی را همانجا گذاشتم و انگشتم را یواشیواش بهطرف دخترها دراز کردم. انگار دستم در آبِ خنکی فرو رفت. عقب پریدم. چند دقیقه که از حیرت و وحشتم گذشت، دوباره دستم را جلو بردم. این مرتبه با حرکتی سریع، دستم را تا مچ داخل سینی بردم و فوری پس کشیدم. خنکای آب را حس میکردم، اما دستم خیس نبود. بار دیگر امتحان کردم. این دفعه آرام دستم را داخل کردم. آنطرفِ سینی انگار نسیم میوزید. دستم را آن تو تکانتکان دادم. احساس کردم دستم در فضایی باز و خالی حرکت میکند، نه در آب. درحالیکه دستم تا بالای بازو در سینی بود، دولا شدم و زیرِ میز را نگاه کردم. نمیدانم چرا توقع داشتم دستم آنجا باشد! دستم را بیرون کشیدم. چند ثانیه به کاری که میخواستم انجام بدهم فکر کردم. نفس عمیقی کشیدم و هوا را در سینه نگهداشتم. خم شدم. کفِ دو دست را روی میز گذاشتم. حالِ بچهای را داشتم که بخواهد سرش را به درونِ تشتِ پُر از آب ببَرَد. چشمها را محکم بستم و بالاخره سرم را به داخل سینی فرو کردم.
ادامه دارد...
✎ֆɦօʀȶ ֆȶօʀʏ
دیگه برای امتیاز دادن خیلی دیر شده.
اریش هونکر ، رهبر کمونیست آلمان شرقی، موقعی که با اولین موج مخالفتهای عمومی در کشورش روبرو شد به همکارانش در کادر رهبری حزب کمونیست گفت:
"فقط کافی است یک اینچ عقبنشینی کنیم تا کار همگیمان ساخته شود."
کاملا درست میگفت. رژیمهای مستبد کمونیستی مثل دوچرخهسوارانی بودند که برای سقوط نکردن مدام باید رکاب میزدند.ا
آنها مدام باید سیاستهای تندروانهتری اتخاذ میکردند وگرنه سقوط میکردند.
این رژیمها پایههایشان سست شده بود و دیگر هیچ اقدام اصلاحیای برایشان سودمند نبود. آنها زمانی را برای اصلاحات انتخاب کردند که دیگر خیلی دیر شده بود.
مردم به درستی اقدامات اصلاحی آنها را به حساب ضعف آنها گذاشتند و در نتیجه با جسارت و اعتماد به نفس بیشتری به مخالفت علیه آنها رو آوردند و عاقبت نیز کلک آنها را کندند.
برای نمونه مردم شوروی سیاست تنشزدایی گورباچف با آمریکا و دیگر سیاستهای اصلاحی او را به حساب ضعف کلی رژیم شوروی گذاشتند، بر شدت مخالفتهای خود علیه کلیت رژیم افزودند و عاقبت نیز رژیم را ساقط کردند.
اما دنگ شیائو پینگ در چین به موقع، در زمانی که رژیمش در موضع ضعف قرار نداشت، اقدامات اصلاحی را آغاز کرد و در نتیجه هم باعث استحکام رژیم چین شد و هم رفاه و آزادیهای نسبتا بیشتری برای مردم کشورش به ارمغان آورد.
رژیم کمونیستی ویتنام هم در زمانی که قدرتمند بود دست به اصلاحات اقتصادی و سیاسی زد و نتایج بسیار مثبتی هم گرفت.
پس بی دلیل نیست که میگویند بدترین زمان برای اصلاحات در یک رژیم مستبد موقعی است که آن رژیم در موضع ضعف قرار دارد.
با این حال رکاب زدن دائمی هم نتوانست بقای یک رژیم در معرض ضعف را تضمین کند.
نمونهاش چائوشسکو در رومانی که تا لحظه آخر رکاب زد و البته سرنوشت پایانی او را هم دیدیم.
رژیم هایی مثل رژیم چائوشسکو چه رکاب میزدند چه نمیزدند، در هر حال محکوم به سقوط بودند، تفاوت فقط در شیوه سقوطشان بود. رهبران آن رژیمهای کمونیستیای که داوطلبانه به رکاب زدنشان خاتمه دادند از خشم ملتهایشان رهیدند و یک بازنشستگی آرام و محترمانه را تجربه کردند اما آنهایی که تا به آخر به رکاب زدن ادامه دادند، آماج خشم ملتهایشان قرار گرفتند و سرنوشتهای ناگواری پیدا کردند.
✍بیژن اشتری
اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید لطفا شناسه کانال را در اختیارشان قرار دهید
■𝐌𝐚𝐧𝐨𝐤𝐞𝐭𝐚𝐛
📚#داستانهای_آقای_کوینر
✍نویسنده: #برتولت_برشت
داستانهای آقای کوینر که پس از مرگ برتولت برشت در 1958 منتشر شد؛ به باور بسیاری از منتقدان و صاحبنظران، آقای کوینر فرزانهای است که جهان خود را در قالب قصه، تمثیل، حکمت و تصویر برای ما تشریح میکند. ما را با خود به جهان خود میکشاند و در داوریهای خود درباره انسانها، طبیعت، جنگ، رویدادها، موضوعات و احساسات بسیار متفاوت، جدا از هم، یا پیوسته مشارکت میدهد. کتاب حاضر از سر داوری و شناخت فلسفی برشت فراهم شد. پیداست که برشت با آوردن نام آقای کوینر Keuner، گوشه چشمی هم به واژه keiner داشته است. این واژه آلمانی به معنای هیچکس و هیچچیز است که در تقابل با einer به معنی یکی و یکچیز قرار میگیرد. بیتردید برشت در نامگذاری این شخصیت به «یوزف.ک» کافکا نیز نظر داشته است و شاید قصدش آفریدن گونه یوزف کای چند بعدی، بهویژه فلسفی و برشتی بوده است.
‣🅑🅞🅞🅚
باید خودمان نوری بر تاریکیمان بتابانیم؛
این را هیچ کس دیگری برای ما انجام نخواهد داد.
✍#چارلز_بوکوفسکی
↬ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷
#داستان_کوتاه 📚
📚سینیِ صبحانه
✍ #م_سرخوش
قسمت اول
وقتی اتفاق مهمی در زندگیِ آدمها میافتد، از آن اتفاقاتی که حس میکنی بعداز آن قرار است مسیرِ زندگیات عوض شود، هر شخصی واکنش متفاوتی نشان میدهد. بستگی دارد که آن اتفاق تلخ باشد یا شیرین؛ ممکن است زنی موهایش را رنگی که هیچ وقت نزده رنگ کند، یا شاید کلاً موهایش را بتراشد! همچنین یک مرد ممکن است برود برای خودش ادوکلن بخرد، شاید هم برای اولین بار تریاک بکشد.
برای من همیشه اینطور است: بیهدف وبدون هیچ تصمیم و فکرِ قبلی وارد فروشگاه زنجیرهایِ بزرگی میشوم، و ناخودآگاه چیزی کاملاً بیربط میخرم! مثلاً وقتی مادرم مُرد، رفتم یک بسته چای سبز خریدم؛ در صورتی که نه خودم چای سبز مینوشم، نه مادرم مینوشید. فقط سه سال بعداز مرگ مادر بود که یکروز اتفاقی آن بستۀ چای را در کابینت دیدم و متوجه شدم که روی بستهاش عکسی از یک روستا است بسیار شبیه به روستایِ زادگاهِ مادرم. جالب اینکه تنها یکیدو مرتبه در کودکی همراه با خانوادهام به آن روستا رفته بودم.
ماهِ گذشته، به همین ترتیب صاحبِ یک سینیِ پلاستیکیِ کوچک شدم. اسمش را گذاشتهام «سینیِ صبحانه»، چون فقط صبحها از آن استفاده میکنم؛ ناهارم را در اداره میخورم، اهل شام هم نیستم. گِرد است و صورتی، شاید هم گلبهی؛ نمیدانم، همیشه سر تشخیص رنگها با لیلا بگومگو داشتیم... وسط سینی تصویر کارتونیِ سه دختر دیده میشود. اولی از سمتِ راست، ریزهمیزه است با موهای صافِ کاهیرنگ و چشمهای درشتِ آبی و لبخندی مهربان؛ شبیهِ هنرپیشههای زیادی قشنگِ هالیوود. از آن قیافههایی که آدم یک در میلیون ممکن است در واقعیت ببیند. اگر هم ببیند، جرئت نمیکند نگاهشان کند؛ مبادا ردّ نگاهِ آدم روی پوستشان بماند، بسکه سفید و بیلک است. اسمش را گذاشتهام فرشته، فقط دوتا بال کم دارد.
دخترِ وسطی، قدبلند و باریکاندام است. پوستِ گندمگون و موهای پرپشتِ فرفریِ شکلاتی دارد؛ انگار ابری از کاکائو دورِ صورتش را گرفته. در چشمهای سبزِ تیرهاش برقِ شیطنتی هست که خیلی به نیشخندِ موذی و ککومکهای روی گونههایش میآید. باید از آن آتشپارههای سنگدلی باشد که صدتا پسر را لبِ چشمه میبرد و تشنه برمیگرداند. اسمش را گذاشتهام شراره؛ کاش موهایش قرمز بود.
دخترِ سوم که کنار بقیه در سمتِ چپ ایستاده، مثلِ فرشته ریزهمیزه است، اما کمی تپلتر، سبزهرو با موهای سیاهِ مجعد. چشمهای عسلیرنگ دارد و روی دو گونهاش براثرِ خنده چال افتاده است. برعکسِ شراره، این آخری انگار از سادگیِ زیاد باد کرده؛ از آن دخترهایی که یک مردِ بدذات و چربزبان بهراحتی میتواند هر بلایی دلش خواست سرش بیاورد. ملیحه صدایش میکنم؛ از بقیه بانمکتر است.
خاطرم نیست کِی این اسمها را رویشان گذاشتم. همینقدر میدانم چهار یا پنج روز از خریدن سینیِ صبحانه گذشته بود، که متوجه چیزی شدم.
خیلی از آدمها این کار را میکنند، و بهنظرم چیزِ عجیبی نیست. یکی سگ و گربه یا پرنده و ماهی نگهمیدارد، و اغلب با حیوانِ خانگیاش حرف میزند. یکی عاشق گلوگیاه است و وقتی دارد گلدانها را آب میدهد، برگها را نوازش میکند و با آنها صحبت میکند. حتی بعضیها با قابِ عکسِ آدمهایی که دیگر نیستند درددل و ابراز احساسات میکنند. میخواهم بگویم تا اینجا مدرکی که بر غیرطبیعی بودن یا دیوانگیام دلالت کند، وجود ندارد؛ گیریم که دلم خواسته با یک سینیِ پلاستیکی صحبت کنم. اما این تمام ماجرا نیست.
روز پنجم فهمیدم دارم با سینیِ صبحانه حرف میزنم. گمانم همان وقت بود که برای دخترها اسم انتخاب کردم. لیوانِ چای روی شکمِ ملیحه بود، فرشته زیرِ نانها رفته، و ظرفِ پنیر را روی بالاتنه و سرِ شراره گذاشته بودم. لقمه را به دهان گذاشتم و چای نوشیدم. میخواستم دوباره لیوان را روی ملیحه بگذارم، که لحظهای چشمم به صورتش افتاد و لیوان در دستم ماند. تا آن موقع، آن تصویر فقط عکسِ یک دخترِ کارتونیِ زیبا روی یک سینیِ پلاستیکیِ معمولی بود، اما نمیدانم چرا لیوان را روی میز گذاشتم و گفتم: «میبینی؟ پنج روز گذشت، ولی یه زنگ هم نزد، پیامک هم نداد. خوب کردم اونطوری بهش گفتم. پررو، فکر کرده کیه باهام اونجور صحبت میکنه؟»
ملیحه نگاهم میکرد. لقمۀ دیگری گرفتم و اینبار زیرِ نانها، فرشته را دیدم. گفتم: «تو چی میگی، خوب کردم، نه؟ حق نداشت مسخرهم کنه درسته؟»
لقمه بهسختی از گلویم پایین میرفت، انگار چیزی جلویِ راهش را گرفته بود. به خودم که آمدم، دیدم ظرف پنیر و بقیۀ نانها را روی میز گذاشتهام، و دارم با نوک انگشت به ترتیب صورت دخترها را ناز میکنم و قطرات اشک دیدم را تار کرده است.
ادامهدارد...
✎ֆɦօʀȶ ֆȶօʀʏ
📚#صبح_جادویی
✍#هال_الورد
شش روزدر کما بودم و با شنیدن این خبر از کما بیرون آمدم که دیگر هرگز نمیتوانم راه بروم. بعد از هفت هفتهی چالش انگیز توانبخشی در بیمارستان و تلاش برای یادگیری دوبارهی راه رفتن، به آغوش مراقبت والدینم ترخیص شدم و به دنیای واقعی بازگشتم. با وجود یازده استخوان شکسته، آسیب مغزی جدی و نامزدی که در بیمارستان نامزدیاش را با من بههم زده بود، زندگیای که من میشناختم دیگر هرگز مثل قبل نمیشد. باور کنید یا نه، همهی اینها به اتفاقات خوب و غیرقابل باوری منجر میشدند…
‣🅑🅞🅞🅚
باید به او بفهمانم که نباید از آن دست کسانی باشد که چون چنگال ندارند خود را خوب تصور میکنند
باید بتوانیم ظالم باشیم و آن موقع ظالم نباشیم، ظالم نبودن هنگامی که توانایی آن را نداریم هنر نیست.
📚#وقتی_نیچه_گریست
✍ #اروین_دیالوم
↬ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷
گاهی فکر میکنم تو را دوست داشتن یک اتفاق مقدس است...آنقدر مقدس که آدم نمیتواند تپش قلبش را نفی کند.
راستش را بخواهی من آنقدر وارد نیستم که احساساتم را به طرز دلنشینی بیان کنم، تنها جسارت به خرج داده و برایت مینویسم، جملاتی را که نه شاعرانهاند، نه بینقص، تنها واقعیاند همین...
تو نمیدانی اما بودنت در من چیزی را بیدار کرده که سالها خاموش بوده؛
حسی شبیه به امنیت که از یک آدم امن ساطع میشود ؛
شبیه آرامش قبل از طوفان؛که اگر بروی این طوفان خودش به تنهایی چیزی از آدم باقی نمیگذارد؛
شبیه لحظهای که چشمهایم بیدلیل خیس میشوند، چون بالاخره "تویی" را که میخواستهام، یافتهام.
نمیدانم این نوشتهها به تو چه خواهند گفت،آیا احساسی را در تو بیدار میکند؟
اما من، در هر واژهاش، بیصدا فریاد زدهام: بمان... که فقط با تو، این تپشها معنا دارند.
بمان... که نمانی هم ،احساس من به تو دستخوش تغییری نخواهد شد.
✍ز.ف
↬ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷
نخستین عاملی که لازم است تا جهان را برای زیست قابل تحمل سازد، درک این حقیقت است که خودخواهی بشر امری الزامی و اجتناب ناپذیر است.
تو از دیگران توقع از خودگذشتگی داری و این توقعی غیرمعقول است که انسان ها می بایست برای تو و به خاطر تو امیال خود را زیرپا گذارند. چرا باید این کار را بکنند؟
وقتی این حقیقت را پذیرفتی و با خود کنار آمدی که در این دنیا هرکس برای خودش زندگی میکند، آن گاه از دیگران کمتر توقع خواهی کرد، آنان تو را مایوس نخواهند کرد و با عطوفت بیشتری به مردم خواهی نگریست.
انسان ها تنها در جستجوی یک چیز و تنها یک چیز هستند و آن لذایذ خودشان است.
📚پیرامون اسارت بشری
✍#سامرست_موآم
↬ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷
📚#چهل_فکر_سمی
✍نویسنده: #آرنولد_لازاروس
با خواندن و به کار بردن مطالب این کتاب تا حدودی قادر خواهید شد یکی دو یا چندین باور نادرست سمیتان را شناسایی کنید که باعث شدهاند بدون دلیل ناراحت و ناراضی باشید. اما مهمتر این است که با به کار بردن پادزهرهای مختلفِ مطرح در این کتاب، میتوانید افکارتان را سمزدایی کنید و مسیر را برای زندگی متعادلتر و از نظر روانشناختی سالمتر و ارضاکنندهتر، هموار سازید. اگر بازنگری فکری داشته باشید، به احتمال زیاد خیلی شادتر خواهید بود و توانایی بیشتری برای سازگاری و مشکلات کمتری خواهید داشت
❏ℬ𝑜𝑜𝓀
#حکایت
« ﻓﻼﻧﯽ ﺩﻭﺩﭼﺮﺍﻍ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ »
گویند در گذشته ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﮑﻪ ﺭﻭﻏﻦ ﭼﺮﺍﻏﺸﺎﻥ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺷﺐ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﻮﺩ ﻭ ﭼﺮﺍﻍ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻧﺸﻮﺩ، ﻓﺘﯿﻠﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻥ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻧﻤﯽﮐﺸﯿﺪﻧﺪ .
ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ ،ﺗﺎ ﺣﺮﺍﺭﺕ ﻓﺘﯿﻠﻪ، ﺭﻭﻏﻦ ﯾﺎ ﻧﻔﺖ ﻣﺨﺰﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﺎﻻ ﻧﮑﺸﺪ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﻧﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻧﻮﺭ ﺿﻌﯿﻒ، ﺷﺐ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﺒﺢ؟ﻣﯽﺭﺳﺎﻧﯿﺪﻧﺪ.
ﭼﻮﻥ ﺭﻭﻏﻦ ﯾﺎ ﻧﻔﺖ ﺑﻪ ﻗﺪﺭ ﮐﺎﻓﯽ ﺍﺯ ﻣﺨﺰﻥ ﺑﻪ ﻓﺘﯿﻠﻪ ﻧﻤﯽﺭﺳﯿﺪ. ﻟﺬﺍ ﺩﻭﺩ ﻣﯽﺯﺩ ﻭ ﻓﻀﺎﯼ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﺍ ﺩﻭﺩ ﺁﻟﻮﺩﻣﯽﮐﺮﺩ.
ﻓﺮﺩ ﺩﻭﺩ ﭼﺮﺍﻍ ﺭﺍ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯽﺩﺍﺩ .ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﻋﻠﻤﯽ ﺑﻪ ﻣﻘﺎﻡ ﻭ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ، ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪﮐﻪ ﻓﻼﻧﯽ ﺩﻭﺩ ﭼﺮﺍﻍﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
↬ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷
🌸☘بهترین کانالهای تلگرامی
👇برحسب علاقه مندی کلیک کن
🌍هوش مصنوعی 📚کتاب
🌐زبان خارجی 🍔خلاقیت و نو آوری
👩❤️👨همسر داری و روابط ♻️آشپزی
🎁حس خوب ☂ علمی وپزشکی
📕ادبیات 🎩وکیل
💥 پیشنهاد ویژه 🤩
👈محصولات تازه و ارگانیک 🥜🍎
هماهنگی تبادل و تبلیغات:
@rti_ebi
«گل پاسخ داد: ای ابله! تصور کردهای من میشکفم تا دیده شوم؟ من برای خودم میشکفم نه برای دیگران، چون شکوفایی خرسندم میکند. سرچشمهی شادی من در وجود خودم و در شکوفاییام است.»
📚#درمان_شوپنهاور
✍ #اروین_یالوم
این کتاب
↬ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷